.
عکس opg دندانهایم را کمی بالاتر گرفت.چهار تا دندان عقل خجالتیام در لثه قایم شده بودند.دکتر از زیر ماسک جراحی آبیاش گفت:«چقدر عقل داری!حالا چرا قایمشون کردی؟»
چند سالی بود که میدانستم دندانهای عقلم نهفتهاند و باید قبل از اینکه سایر دندانها را خراب کنند جراحی شوند.
چراغ بالای صندلی دندانپزشکی چشمم را میزد. ترس و نگرانی داشت سروکلهاش پیدا میشد که اخمش کردم تا جلوتر نیاید.دکتر با یک تیغ بیستوری شروع کرد به پاره کردن لثهام.انگار بخواهد هندوانه را از پوستش جدا کند.
در دست دکتر پیچ گوشتی شکل بود.شبیه وقتی موزاییکهای حیاط را از جا درمیآورند.شروع کرد به فشاردادن و ضربهزدن.خرت و خرت صدای چیزهایی بود که کنده میشد.حالا نوبت دریل مینیاتوری بود که به صدای ویژ ویژش معروف است.بوی سوختگی میآمد.اگر خانه بودم به سمت گاز میدویدم.
دکتر با یک دست فکم را به پایین فشار میداد و با دست دیگر پیچگوشتی را که زیر دندان انداخته بود به سمت بالا میکشید.
بامهربانی گفت:«میدونم سخته.طاقت بیار»
لحن آرام دکتر خیالم را راحت کرد.در دلم گفتم:«کاش همهی پزشکها دو واحد مدارا با بیمار،خوشخلقی و عدم خودبرتربینی را میگذراندند درست مثل دکتر.»در همین فکرها بودم که حس کردم دندان از جایش تکان خورد.شبیه آدمی که مدتهاست در چاهی افتاده و حالا کسی پیدا شده تا نجاتش دهد.دندان با صدای خِرِچی از جا درآمد.احساس کردم دندانهایم در یک اتاق دوازده متری در مجلس پاتختی روی دوزانونشستهاند و شانههایشان از شدت فشار بهم نزدیک شده است.دندان عقل که از جایش کنده شد،همهگی چهارزانو نشستند و یک آخیش گفتند.
دکتر داشت نخهای بخیه را میزد که گفت:«فکر نمیکردم دختر ظریفی مثل تو اینقدر صبور باشه.یه آخ هم نگفتی»
فردا وقتی دوباره به مطب مراجعه کردم تا دندان دیگری را جراحی کنم دکتر گفت:«تو دیگه کی هستی.گفتم دیگه نمیای.عجب دلی داری»
دو روز بعد انگار چند تا بچه در دهانم گل کوچک بازی کردند و به لپ سمت راستم که دروازهای خمیریست توپ شوت کردند.جایشان ماند،شدند آفت.
حالا انگار.رفتهام دعوا،چهارتا زدهام و دو تا خوردهام.با دهانی که در حد گذاشتند نی باز میشود.با عزاداری لثه از دلتنگی دندانها.با خنجر زدن آفتها.با لپهای کبود و ورم کردهای که انگارکنج هر دو لپم قوروت چپاندهام.دارم تاریخها را بررسی میکنم تا ببینم دو دندان باقی مانده را کی جراحی کنم.
دکتر نمیدانست رنجهای متعدد انسان را در همهی زمینهها صبور و قوی میکند حتی اگر جسمش این را نشان ندهد.
قوروت=کشک
#دندان_عقل
#جراحی
#روایت
هدایت شده از «آیهجان»
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا
احزاب، ٣٣
@ayehjaan
.
اسمش امید است.شانزده ساله.این را پسرخالهاش میلاد که با او آمده میگوید.
فلجمغزی کاغذ زندگی امید را که باید مثل برگه A4 قبراق و سرحال میبود،چنگزده و در مشتش مچاله کرده است.امید فشرده شدهی یک پسر شانزده ساله است.
پدرش بامحبت پسرش را میگذارد و میرود.معمولا رو به خیابان میایستد ودستهایش را پشتش مشت میکند.شاید منتظر فلجمغزی است تا مشت زده را جبران کند.
مچهای جمع شدهی امید بالا میآید و کشدار و منقطع میگوید:«عَعَمموو ببییاا»
همسر خانمکاردرمان،معلم است اما به خاطر علاقهاش اینجاست.شاید بقیه تصور کنند او به کاردرمانی علاقه دارد اما من فکر میکنم چون همسرش را بسیار دوست دارد اینجاست.او برای امید عمو است و همسرش خاله.
عمو یک چشم کشدار میگوید و مینشیند«مدل موهات و عوض کردی چه خوشتیپتر شدی»
میلاد تایید میکند و ورزش شروع میشود.
صورت امید از درد جمع شده.به کِشش که میرسد پایش میلرزد و ناله میکند«ببسسه».
تاب دیدن رنج بچهها را ندارم.حلماسادات که کاردرمانی جسمی میرفت همیشه یک ساک بزرگ از هرچه که فکر میکردم رنجش را بکاهد میبردم.از دانههای انگور برای تشویق دراز و نشست تا تبدیل خودم به یک عروسک فنری.
مضراب ساز بلز را به سمتش دراز میکنم«اینو بگیر»
عمو میگوید«نمیتونه.نمیگیره»
پای امیدوار بودنم همیشه وسط است.«کمکش میکنم ببینه که میتونه»مشت نحیفش را کمی باز میکنم مضراب را میگذارم.چند ثانیه هم نمیشود مضراب را میاندازد.دوباره سهباره و دهباره تکرار میکنم.
حرفی میزند.نامفهوم.دست به دامن میلاد میشوم.«آب میخواد».دستم را روی زانویم میگذارم تا بلند شوم.میلاد میگوید«فقط از دست مامانش آب میخوره»نیمخیز میشوم«حالا شاید از دست منم خورد»میلاد زمینگیرم میکند«مامانش فقط بلده.»
امید سقای اختصاصی دارد«الان میری خونه مامانت یه لیوان آب خنک بهت میده»
میلادمیگوید«مامانش و بردن بیمارستان شاید بستری بشه»
تسبیح قلبم پاره میشود.دانههای تسبیح در حالت اسلوموشن دارند میریزند.امیدواری میدود دستش را مشت میکند.دانهها را میگیرد«نه انشاءالله چیزی نیست.هر کی بیمارستان بره که قرار نیست بستری بشه»
عمو میگوید«تموم شد»پدرش را صدا میزند.پدر را که بالبخند میبینم تصور میکنم رنجش را پشت در تکانده و بعد آمده داخل.پسرش را قلمدوش میکند و میرود.
عمو میگوید:«دستتون درد نکنه.این جلسه بیقراری نکرد»
بعدتر که فهمیدم امید همه چیز را هاله میبیند.نیم متری آیینه ایستادم و عینکم را برداشتم«پس من برای امید این شکلی بودم»
#فلج_مغزی
#کاردرمانی
#روایت