.
دُچار یعنی عاشق و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
#سهراب_سپهری
.
دوتا خانم میانسال پشت سرم داشتن باهم صحبت میکردن.
اولی: ترسیدم تنها برم. قرصامم برنداشته بودم. استرس داشتم جا بمونم.
دومی: نباید بترسی. خدا همهجا هست. هوای بندهاش رو داره
من توی حرفاشون پروانه و نور دیدم.
#رد_شدم_شنیدم
.
اولین بار که سر پراید سفیدمان را سمت مرکز توانبخشی ذهنی چرخاندم،مسیر خاکی بود. درختهای بلند و تنومندِ دوطرف راه مثل نیزهداران سایه میانداختند. چرخهای ماشین روی سنگریزهها خِجخِج میکرد و دلشوره به جانم میریخت. ماشین لاکپشتی جلو رفت تا به انتهای مسیر خاکی رسید. جلوی درب آهنی مرکز با دیوارهای سیمانی ایستادم. پاهایم حرکت نمیکردند. مشت زدم تا به خودشان بیاییند. درب عقب را باز کردم و حلماسادات چهارسالهام پیاده شد. دستش را گرفتم و کوله بنفشوزردش را روی شانهام انداختم. باید توصیههای آخرم را میکردم. توی ذهنم اینطور خیالبافی کرده بودم که شانههایش را میگیرم،لبخند میزنم و میگویم باورم نمیشود که اینقدر زود بزرگ شده و باید مدرسه برود،چیزی یاد بگیرید ودوست پیدا کند. بعد بگویم منتظرم که برگردد و مشتاقم تا همهچیز را برایم تعریف کند اما زندگی نقشههایم را پاره کرد. فقط نگاهش کردم و هیچچیز نگفتم.هیچ کلمهای. شبیه حلماسادات که کلمهها به زبانش راه پیدا نکرده بودند.
درب آهنی باز شد و دخترم را از من جدا کرد. چند ثانیه به درب سفید مرکز که برایم سیاه شد زل زدم. زنی با قابلمه آبگوجه از کنارم رد شد. حسی شبیه همان گوجههای لهشده را داشتم. خودم را به سمت ماشین کشیدم و به صندوق عقب تکیه کردم. قلب و دستم تیر کشید. دولا خم شدم و دستهایم را به کشکک زانوها تکیه دادم. سرم را بالا آوردم و مسیر خاکی را نگاه کردم. کسی در ذهنم میگفت این راه تو را زمینگیر خواهد کرد. لخلخکنان خودم را داخل ماشین انداختم. دست به پیشانی کشیدم و سوویچ را چرخاندم. به جای ماشین بغض داشت در گلویم استارت میخورد. هر دو دستم را محکم روی فرمان کوبیدم.چند بار. بغضم ترکید و هقهق شد. داد میزدم و چرا چراهای بلندم میپیچید. من شکسته بودم و آرزویهایم مچاله. ماشین که روشن شد صدای علیرضا پوراستاد را از رادیو شنیدم:«طاقت ناچیز مرا.گریهی یکریز مرا.صبر غمانگیز مرا آسان گرفتی!»
اول مهر که سر پارس سفیدمان پیچید به سمت مرکز،شش ماه بود که حوراسادات را همراه حلماسادات میرساندم. درب مرکز که پشت سرشان بسته شد. من به صندوق عقب ماشین تکیه دادم و به مسیر چهارسالهام نگاه کردم.حالا سنگفرش بود. درختها مثل شابلون روی زمین روزن نور میساختند. من هنوز داشتم ادامه میدادم مثل حلماسادات که باید کلاس سوم میرفت اما هنوز همینجا مانده بود. بوی رُب بینیام را پر کرد. سوار ماشین شدم و سوویچ را چرخاندم. صدای چاووشی از رادیو آمد «اما تو کوه درد باش. طاقت بیار و مرد باش»
#تلاش
#مسیر
#تغییر
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
هفت عدد مقدسی و عشق هم و وطن از هردو مقدستر.
استاد جوان خیلی وقت قبل از تولد مدام توصیه میکردن مجله بخونید زیاد بخونید چون مجله جدیدترین اثر هر نویسندهای رو منتشر میکنه اینطوری تو همیشه بهروزترین نسخه زبانی اون نویسنده رو خوندی.
حالا ماههاست مداوم با مدام همنشینم.
حتی اگر اهل خوندن مجله نیستید شماره هفت مدام و بخونید. این شماره مجله مال همه ماست. به قول نادر ابراهیمی هیچ عشقی بالاتر از عشق به وطن نیست. این شماره عاشقانه و مقدس مدام نقطه اتحاد ما ایرانیهاست. باهم بخونیمش.
#مجله_مدام
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
پسر بچه تقریبا دوساله بغل پدرش انگشتش رو دراز کرده به سمت دو تا مجسمه پرنده:
«مُغِ اون مُغِ. مُغ میدونی چیه؟
توتوِ نوکنوک میکنه مُغ. من مُغُ دوس دارم. مُغ نارنگی مال من گِلمِز مال تو. بابا مُغ بَلام بِخَل»
#رد_شدم_شنیدم
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
ری چالز رابینسون یک خواننده و آهنگساز نابیناست که در حیطه کاریاش خلاق و نابغه است و سالهای زیادی آهنگهایش در صدر قرار میگرفتند. او به موسیقی، زنها و موادمخدر اعتیاد دارد. فیلم براساس زندگی واقعی ری ساخته شده و از کودکی تا بزرگسالی او را روایت میکند.
فیلم نسبت به چیزی که ارائه میده طولانیه. با توجه به شخصیت محور بودن و زمان فیلم میتونست تا زمان فوت شخصیت ادامه پیدا کنه اما این اتفاق نمیافته. فلشبکها با اینکه بسیار مهم هستند اما چفتوبست درستی مابین لحظات فیلم پیدا نکردند.
فیلم برای من این شکلی بود که آدم با وجود محدودیت میتونه پیشرفت کنه و همین آدم اگر خودش رو محدود نکنه با سر زمین میخوره
مناسب بچهها نیست.
دیالوگها:
تو نابینا میشی ولی احمق نیستی
یک بار دیگه بهت نشون میدم. اگر بازم اشتباه کردی کمکت میکنم. ولی برای بار سوم خودت باید انجامش بدی. چون دنیا اینجوریه
فکر کردی میترسم این همه ثروت و رها کنم. تنها چیزی که بابتش میترسم از دست دادن تویه. چون از کجا یک ری رابینسون دیگه پیدا کنم؟
#معرفی_فیلم
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
شکمم به اندازه گریبفروت رشد کرده بود. جلوی پایم نشست. مثل یک پسربچه که اولین کاردرستیاش را پشت سرش قایم کرده. کارت ویزیتی را روبهرویم گرفت.نوشته بود: «آموزشگاه خوشنویسی هاشمپور.تحریری،نستعلیق،شکسته»
چشمم مثل چراغقوه توی تاریکی درخشید. «میخوای خطاطی یاد بگیری؟» سرش پایین بود و لبخند میزد. چشمهایش بین من و کارت حرکت میکردند گفت: «میخواستم خط تحریری رو ادامه بدم ولی آقای هاشمپور پیشنهاد کرد برم سمت نستعلیق» من توی چشمهایش ذوق و تردید را باهم دیدم گفت: «آخه نمیدونم میتونم یا نه. اگه ادامه ندم چی؟» حرفی را به او زدم که دلم میخواست بقیه به من بزنند «هیچی نمیشه.تجربه است.ارزشش رو داره» گفت: «ما همینجوری تو زندگی وقت کم میاریم. خطاطی همش تمرین» گفتم: «تو شروع کن، بقیهاش با خدا»
شکمم که قد یک طالبی شد تولدش رسید. جا قلمی لازم داشت و دستدست میکرد چون ترم اولی مرددی بود که به ادامه مسیر اطمینان نداشت. قاطی ماجرا شدم. باید مثل تمام مسیرهای زندگی حمایتش میکردم و به اندازه سهمم هلش میدادم. با استادش تبانی کردم. قرار شد تشویقش کند تا جاقلمی که هدیه من بود را انتخاب کند. بعد کاغذ نوشتهام را داخلش بگذارد. کاغذی که برایش در مسیر خوشنویسی آرزوهای بلند کرده بودم. به خانه که رسید گفت: «آخه جاقلمی به این بزرگی میخوام چیکار. برای کسی خوبه که وسایلش زیاده و خطاط شده» گفتم: «تو هم بعدا که خطاط بشی وسایلت زیاد میشه» گفت:«در بهترین شرایط دو سه سال طول میکشه که فقط ممتاز بگیری» گفتم: «چشم بهم بزنی گذشته»
شکمم که به بزرگی یک هندوانه شد در شرف اولین آزمون خطاطی بود. گفت: «خدا کنه همزمان با آزمون بهدنیا نیاد» لبخند زدم و تکراریترین جوابم را دادم: «نگران نباش.درست میشه»
هندوانه شکمم تبدیل به یک بادکنک کم باد شد که اولین آزمون خطاطیاش گره خورد به دومین تجربه مادریام.
توی نمایشگاه خوشنویسی وقتی دختر سه سالهام بغلم بود و اسمش را زیر تابلوها دیدم تمام آن سکانسها مثل واگنهای قطار در چشمم گذشت.
زیرلب گفتم: «ثمره استمرارت مبارک. هرچند بار هنر بهطور کامل از شکم هنرمند زمین گذاشته نمیشود چون خلق و تولدهای بسیاری قرار است بهدنیا بیایند»
یاسر سالاری توی کانال شطحیاتش نوشته بود: «آدمی که قلم خوبی داشته باشه و برات بنویسه» انگار ما را میگفت. ما با هنری که روحمان را درگیر کرده برای هم مینویسیم. او برایم نوشتههای ریز و درشت خطاطی میکند و به یخچال و تخته میزند و من صدای قژقژ قلمجوهریاش را کلمه و روایت میکنم.
#خوشنویسی
#استمرار
#ثمره
#تو
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق