تا دیده دلم عارِضِ آن رَشکِ پری را
پوشیده به تن جامهٔ دیوانهگری را
چون مردِ هنرپیشه به هر دوره ذلیل است
خوش آنکه کند پیشهٔ خود بیهنری را
شب تا به سحر در طلبِ صبحِ وصالت
بگرفته دلم دامنِ آهِ سحری را
در عصرِ تَمَدُّن چون تَوَحُّش شده افزون
بر دیده کشم سرمهٔ عهدِ حجری را
یاقوت مگر پیشِ لبِ لعلِ تو دم زد
کز رَشک چو من جلوه دهد خونجگری را
از روزِ ازل دستِ قضا قسمتِ ما کرد
رسوایی و آوارگی و دربهدری را
تا فرخی از سِرِّ غمِ عشق خبر شد
رجحان دهد از هر خبری بیخبری را
#فرخی_یزدی
@bashgahshear
شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرقِ خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد
بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم
#فرخی_یزدی
@bashgahshear