eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
308 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام سلام سلام ما دوتا راه داریم یکی این که صبر کنید دوتا پارت رو با هم بدم یکی این که صبر نکنید و من یکی بدم😂
هدایت شده از العطش🥀:)
میشه سه تا الهی به فاطمه و سه تا الهی به رقیه برام‌بگید به حاجتم برسم؟🥺💔
هدایت شده از العطش🥀:)
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضیا میگن فکر کردن به مرگ غم داره ولی به نظر من نداره فکر کردن به مرگ آدمو میاره تو راه درست🙃😉
میگما🚶‍♂ پرچم گنبد حرم امام رضا رو هم عوض کردن ولی من یادم رفت پرچم کانال و عوض کنم😐💔😂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌سی‌وسوم * وارد
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 و خود هم به سمت محل تجهیزات و مهمات حرکت کرد. از پله ها بالا رفت. و به عنوان اولین نفر وارد شد. پشت میز رفت و شروع به پخش کرد. آخرین نفر تفنگ را تحویل گرفت و از اتاق خارج شد. با سرعت به همراه بقیه نیروها به سمت پارکینگ رفت. به داوود اشاره ای کرد. کلاه کاسکت را از فرشید تحویل گرفت و پشت داوود روی ترکه موتور نشست. به راه افتاد. چند دقیقه گذشت. دیوار های کارخانه از دور دیده میشد. دلشوره ای عجیب تمام وجودش را به وحشت انداخته است. نفس عمیقی کشید و به شانه داوود ضربه ای به نشانه ایستادن زد. محمد: تمامی نیروها... خیلی به کارخونه نزدیک نشید... همونطور که گفتم به چهار گروه تقسیم بشید... همه در حالت آماده باش کامل منتظر دستور باشید... نگاهش به جاده انداخت. ماشین شاهین سفید وارد جاده خاکی شد که به کارخانه ختم میشد. شیشه ماشین دودی بود و به همین ترتیب هم سرنشین ها معلوم نیستند. طبق گزارش بچه های ت.میم عبدالشعیب پنج دقیقه فاصله دارد. پس احتمالا این ماشین حامل کامران. اما اگر بجای کامران کس دیگری باشد چه؟ احتمال تله بودن ماجرا چقدر است؟ تا به حال در این شرایط زیاد قرار گرفته اما گویا این یکی تفاوتی دارد. چرا و چه اش را نمیداند. اما دلشوره و نگرانی تمام جسم و روحش را درگیر کرده است. گویا منتظر یک اتفاق بد است. محمد: برو سمت بچه ها... داوود موتور را روشن کرد و به راه افتاد. چند ثانیه بعد به ونی سفید رسیدند. پیاده شد و با اشاره ای به رانند در ون باز شد. با سرعت سوار شد و رو به رسول گفت: تک تیرانداز رو هماهنگه؟... رسول: بله آقا خیال تون راحت... محمد: و دوربین و آنتن چی؟... رسول: دوربینی نیست... آنتن هم فقط برای خودمون وصله... نگاهش را به مهدی داد و گفت: مهدی... آماده بشید... از دیوار پشتی وارد عمل میشیم... با تایید مهدی از ون پیاده شد. محمد: داوود... بیا... به پشت کارخانه رسیدند. در آهنی زنگ زده ای که با قفل بزرگ ضد سرقت بسته شده است. داوود از دیوار بالا رفت. مردی هیکلی با کاپشن سیاه رنگی درحال سیگار کشدن به در تکیه داده. آرام آرام خود را نزدیک کرد. پشت دستگاهی پنهان شد تا در فرصتی مناسب طرف رو به رو را ضربه فنی کند. مرد آرام قدمی برداشت. اکنون داوود دقیق پشت شخص مد نظر قرار دارد. با سرعت برخاست و دستش را روی دهان مرد گذاشت. دست دیگر را روی گردن قرار داد و طرف را بیهوش کرد. دست زیر بدن فرد بیهوش برد و او را به پشت دستگاهی دیگر پنهان کرد. در را برای نیرو ها گشود. هر کدام آرام آرام به جهتی رفتند. شش نگهبان در چهار طرف کارخانه که البته یکی از آن ها منحل شده است قرار دارند. محمد: سعید تو با دوتا از بچه ها برو سمت چپ... داوود تو هم با سه نفر دیگه برین سمت راست... به ترتیب پاک سازی میکنید بی سر و صدا.... مهدی و آرمین هم با من بیاید... بعد از آماده باش نیروها همه با علامت محمد به راه افتادند. داوود به همراه سه تن دیگر از چند دستگاه با احتیاط گذر کردند. بیرون بودن دستگاه ها از محوطه درونی چیز عجیبی است. طبق آمار فقط چند دستگاه درون اتاق ها و زیر سقف است. به لبه دیوار نزدیک شدند. خود را به گوشه ای کشاندند. داوود آرام سرش را به آن طرف کشاند. یک مرد با بولوز قرمز و شلوار سرمه ای روی صندلی نشسته و در ظرف پیتزایی را باز کرد. یک مرد دیگر کمی آن طرف تر سیگار را میان دستانش گرفته است. باید بی سر و صدا این دو نفر را منحل کنند. چشمانش را بست بلکه راهی به ذهنش برسد. ناگهان و با شتاب به سمت مرد اول که جلوی در بود رفت. تلفن مرد اول را برداشت و به جای خود بازگشت. با رسول اتباط گرفت. عکس دو مرد را برای رسول فرستاد و فلشی را به تلفن متصل کرد. رسول: نفر سمت راست که درحال غذا خوردنه کیهان میرادی و مرد دوم هم آریا پیجار... رمز گوشی هم: ۱۱۳۳... داوود: ممنون... تلفن را روشن کرد. رمز را وارد کرد و دنبال شماره ای از این دو نفر گشت. بوق اول. بوق دوم. سر بوق سوم آریا تلفن را برداشت که پاسخ دهد. اما قبلش داوود با سرعت تماس را قطع کرد. آریا گفت: کیهان من برم ببینم چیکار داره... معلوم نیست دوباره چی زده... کیهان: هی بهش میگم حواست باشه از کی میگیری جنست رو انگار نه انگار... آریا با هر قدم به پرهان نزدیک و نزدیک تر شد. تا جایی که از دید کیهان خارج شد. با علامت داوود سهراب خود را روی آریا انداخت و دستش را روی دهانش گذاشت. آریا را بیهوش کرد و بی سر و صدا به گوشه ای کشاند. نوبت به نفر دوم رسید. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌سی‌چهارم و خود
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 نوبت به نفر دوم رسید. باید به گونه ای میزدند که کسی متوجه نشود. داوود تفنگ را بیرون آورد، صدا خفه کن را رویش قرار داد و آرام میان ابرو های کیهان را نشانه گرفت. بسم اللهی گفت و ماشه را فشار داد. کیهان با صورت به زمین پرت شد. انقدر سریع و یک دفعه که فرصت نکرد چشمان خود را ببندد. داوود: پیمان ببرید این دوتا رو بیرون بعدش برگردید.... اما در طرف دیگر ماجرا. سعید، طاها و شهاب خود را به نگهبانان سمت چپ کارخانه رساندند. یکی میان خواب و دیگری قدم میزند و تلفن صحبت میکند. مردی که تلفن صحبت میکند آرام آرام به سعید نزدیک شد. پشت تلفن گفت: دردسر میشه نکن... حالا بعدا حرف میزنیم... تماس را که قطع کرد سعید با دست راست دست چپ او را گرفت و او را به سمت خود کشید. دست چپ را روی دهان او گذاشت و پای چپ خود را درون شکم او فرو کرد. مرد دوم همچنان خواب است. طاها آرام آرام خود را به بالا سر او رساند، دست راستش را روی دهان مرد گذاشت و دست چپش را روی گردن قرار داد. با یک حرکتی گردن را به سمت راست چرخشی داد و او را بیهوش کرد. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا