eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
309 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌بیست‌و‌هفتم *
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 دستش را روی میز گذاشت و آرام بر روی صندلی که کنارش بود نشست. هیچ وقت کسی این چنین صحبت نکرده بود. نه با او نه با پسرش. حسین که از میان شان رفت تمامی مسئولیت های زندگی بر روی دوش او بود. هم پدر خانه بود هم مادر خانه. ای کاش همسرش هنوز میانشان بود و نمی‌گذاشت کسی این چنین پا بر روی غرور پسرش بگذارد. و در طرفی دیگر محمد که ذهنش حسابی بهم ریخته است. دلش میخواهد حال بدش را جلوی کسی به خصوص عطیه بروز بدهد. با خود به سفر فردا فکر کرد. به حرم مولا و بابای همیشگی اش. آرام به سمت اتاق راه افتاد. عطیه: م... محمد... بعد از مکثی کوتاه گفت: جانم... _: ببخشید... _: تو چرا عذرخواهی میکنی؟... _: آخه... میان حرفش پرید و گفت: نگو... نگو عطیه... ادامه نده... شروع به جمع کردن وسایل خود کرد. عطیه: کجا داری میری؟... محمد آرام سرش را بالا آورد و به اشک هایی که درون چشمان عطیه حلقه زده بود زل زد. محمد: باید برم ماموریت... عطیه: الان؟... محمد: نه... فردا صبح... عطیه: محمد... بابا... بابام رو... محمد: ادامه نده عطیه جان... درست میشه... باید خود را تا فردا کنترل میکرد. * صبح شده است. نمازش را خواند. با بسم الله از زیر قرآن دست عطیه رد شد. نگاهی به چشمان عطیه که کنارش ایستاده بود کرد. معلوم است که شب قبل گریه کرده. عزیز رو به رویش با فاصله چند قدم کوتاه است. نگاهش را به چشمان مهربان و دلسوز مادرش چرخش داد. عزیز: مراقب خودت باش محمدم... محمد: شما بیشتر... عطیه: کی برمیگردی؟... محمد: نمیدونم... عطیه جان... خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. سوار بر موتور به سمت فرودگاه به راه افتاد. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااااااااااااام🥲 امروز سه تا پارت داریم😁❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: انگار تیر محمد حسابی به هدف نشسته که شایان کسی رو دنبال خودش نمیبینه🤌 پ.ن²: تنها راهش همونیه ک
1_ هیچ کدوم دم در نیستن🤓 2_ نه نه بعد هفتم تاااازه میاد خونه با اعلامیه ها مواجه میشه😔🤣💔 3_ محمد بمیره که داستان تموم میشه خببب😂💔 بعدشم به عزیز چیکار دارم من؟🤷‍♀ 4_ یاد سرجوخه افتادم🥲 هعی بچم غلامرضا🚶‍♂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: انگار تیر محمد حسابی به هدف نشسته که شایان کسی رو دنبال خودش نمیبینه🤌 پ.ن²: تنها راهش همونیه ک
1_ سلام عزیز خوش اومدی❤️‍🩹 تا جایی که بشه سعی دارم پارت بزارم انشاءالله امروز هم سه تا پارت داریم🥲 گروگان گیری هم شاید داشته باشیم😁 2_ گاشنگ تر هم میشه😂❤️