باسیّدالشهداءوشهداتـٰاظُهـور🌹
┄💕۞✨✺﷽✺✨۞💕┄ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هفتم من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنمرا خم می
┄💕۞✨✺﷽✺✨۞💕┄
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هشتم
نگاهش کردم...تهی...بی هیچ حسی..خالی از ترحم ونگرانی و هر حس دیگری!!
خوب گریه کرد و خوب دردل کرد.. و من مثل همیشه شانه های ظریفم را گذاشته بودم در
خدمت دیگران! عیبی ندارد بگذار دردت را روی
شانه هایم نمیدانم چقدر گذشت که به خودش آمد حرف زده بود و حال دیگر سبک شده بود .حال با رنگ نگاهش میکردم...نه رنگ ترحم نه دلسوزی نه نگرانی .. من حال فقط یک خواهر بودم...
آرام صدایش کردم:هنگامه... هنگامه منو نگاه؟
هق هقش قطع شد و به چشمهایم خیره شد هنگامه.. نمیتونم بهت بگم غصه نخور...چون غصه داره نمی تونم بهت بگم فراموشش کن
چون مطمعنا فاموش نمیشه... هنگامه باهاش کناربیا !! این سوال سخته امتحان خداست!
اگه حلش نمیکنی پس با نگرفتن نمره اش کنار
بیا! بزار خدا برات مثبت بزاره!! مثبت اینکه حلش
نکردی ولی به فکرش بودی
کلافه میگوید: حرف زدنش راحته آیه ...تو
نمیدونی چه زجری داره وقتی نتونی مادر بشی وهمسرت همیشه حسرت بخوره...هنگامه به این فکر کن این خواست خداست! مقدر الهیه! امید داشته باش!! خودمونیم دیگه ماکه بهتر این دکترا رو میشناسیم! اینا خدا هستن مگه؟
به خدا اون بخوادا همچین این دکترا رو سنگ رو
یخ میکنه اون سرش نا پیدا...اصلا بچه میخوای
چیکار؟ بیکاری ؟ بچه بزایی که آخرش یکی بشه
مثل من و خودت؟
میخندد : مرسی آیه مرسی که هستی... فقط
واسم دعا کن دعا میکنم خواهرم تو هم شدی یکی از دغدغه هایم!! به جمع تو دلی هایم خوش آمدی
چشمکی میزنم و به لیوان چای سرد شده ام
اشاره میکنم و میگویم: من شانس ندارم هنگامه!یه چیز داغ خوردن بهم نیومده میشه برام عوضش کنی
چشمی میگوید و میرود تا برایم تازه دم بیاورد!
تازه دم بماند زندگی ات خواهری!....
خوش طعم بماند زندگی ات خواهری یک زندگی با طعم محبت خدا...
لیوان چایم را می آورد و با احترام خاص و
مضحکی تقدیمم میکند! خنده ام میگیرید دوباره
سکوت میکند...چیزی به ذهنم میرسد!باهیجان میگویم:راستی هنگامه یه چیزی بگم بهت؟
با اشتیاق نگاهم میکند که یعنی بگو...لیوان را روی میز میگذارم و با هیجان تعریف میکنم : کوچیک تر که بودم همیشه از کارخونه کردن مینالیدم! یه روزی با اینکه کلی خسته بودم
مامان عمه کلی کار بهم سپرد... اونقدر غرغرکردم که آخرش کشوندتم یه کنار گفت بشین بزار یه راه بهت یاد بدم ... هنگامه دستمالودوباره داد دستم گفت چشماتو ببند و این میزو دوباره پاک کن! ولی با یه تفاوت فکر کن این میزخونت نیست اینجا ضریح امام رضاست! دیدی؟حالا خسته کننده نیست نه؟ حالا با لذت کاراتو
انجام میدی نه؟ هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بودگویا!من این بهت ها را دوست داشتم!چشمهایش را بست و شوکه فقط لبخند زد!و
بالاخره به حرف آمد: نمیدونم چی بگم آیه!
_میانبر بزن هنگامه! خدا این میانبرهای زیرکانه
رو دوست داره!! دوست داره بنده اش عاقل بشه!! زر زر الکی رو با گریه عارفانه اشتباه نگیر!
_آیه حرفت گیجم کرد!!!به این فکر کن شاید تو هم تکرار تاریخی! یک
تکرار سارا گونه! کنار ابراهیمت! به این فکر کن خدا خواسته شبیه سارا باشی!
_آیه....آیه من ...من واقعا نمیدونم چی بگم!
به ساعتم نگاهی می اندازم
نزدیک اذان است چه زود صبح شد! از جایم بلند میشوم و به لیوان چایم نگاه میکنم! باز هم سرد شد...سرد شدنش به گرم شدن یک دل می ارزید!
نگاهی به موجود مبهوت روبه رویم میکنم....
بهتش را دوست دارم!بهتش زیبا است!
دستی به شانه اش میگذارم :هنگامه جان من
دیگه میرم!ممنون بابت چاییت!گیج سرش را باال می آورد و بعد بی مقدمه درآغوشم میگیرد زیر گوشم زمزمه میکند:آیات خداهمیشه امیدبخشند ممنونم! ممنونم
هیچ نمیگویم! هیچ ندارم که بگویم! مانده تا آیه
شود آیه..
#ادامه_دارد...
#اَللهُم_عجّل_لولیّک_الفَرج🌼
✨یا زهرا سلام الله علیها💖
@yasabas💚🌹