باسیّدالشهداءوشهداتـٰاظُهـور🌹
┄✦۞✨✺﷽✺✨۞✦┄ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_چهارم لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم ووارد م
┄✦۞✨✺﷽✺✨۞✦┄
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_پنجم
حرص در آور تر میگویم:خیلی راستی با تمام
خستگیت امشب باید بری خونه ما به جای مریم شیفت وایستادم مامان عمه تنهاست
از روی بیچارگی مینالد:آیه..آیه...من به تو چی
بگم! خدای من ...الان وقت از خودگذشتگی بود؟
آخه الان؟ نه الان؟
اینبار دلم واقعا برایش میسوزد دلجویانه میگویم:
_الهی فدات شم میخوای بگم کمیل بره؟ تو بری
خونه بخوابی؟
حق به جانب میگوید:اولا خدانکنه دوما لازم
نکرده همینجوریشم از زیر بار درس خوندن در
میره همینم مونده بفرستیش خونه عمه
لبخندی به روی لبم مینشنید از این به فکر
بودنش و در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه
اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه
باید برم کاری نداری؟
_نه مواظب باش خدا حافظ
قبل از قطع کردن گوشی سریع میگویم:راستی
ابوذر...
_جانم؟
_میخواستم بگم...برات متاسفم اونم از صمیم
قلب خبر بدی برات دارم و اونم اینه که مامان
عمه دیروز یه سریال کره ای جدید گرفته!! پفک
با خودت ببر لازمت میشه!
تقریبا فریاد میکشد:آیـــــــــه من زنده ات
نمیزارم
بی توجه به داد و بیدادهایش تندو سریع
میگویم: فدات بشم یاعلی خداحافظ
و گوشی را قطع میکنم... نگاهی به آسمان صاف
و نگاهی به لیوان نسکافه سرد شده و غیر قابل
شربم می اندازم و لبخندی میزنم و با خودم
میشمارم... مبادا هنوز تعداد شکرهایم به
هزارمینش در امروز نرسیده باشد بابت تمام این
داشته ها ...
میشمارم بابت این پرخوری که خدا نصیبم کرده
پرخوری حسرت... میشمارم مبادا کم شود شکر
هایم بابت نداشته هایم... لیوان نیمه خورده را به سطل آشغال می اندازم و در حالی که خودم جانم
را بابت این اسراف ملامت میکنم به بیمارستان برمیگردم.. .
ابوذر با لبخند گوشی را قطع میکند . مثل تمام
روزهای عمرش اعتراف میکند به خودش برای داشتن اینچنین خواهری تا عمر دارد سپاسگذار
خدا باشد کم نیست!
کتابهایش را جمع میکند و این اعتراف را هم بی
ربط پیوست میکند به اعتراف قبلی که واقعا
نمیتواند با این حال خسته درس بخواند ترجیحا
دور نمره بالاتر از ۱۵ را در ذهنش خط میکشد ...
از پشت ویترین مغازه بیرون می آید و چراغ هارا یکی یکی خاموش میکند و بعد از قفل در شیشه
ای مغازه کر کره های آن را پایین میدهد!
حتی نای رانندگی کردن هم ندارد به زحمت
ماشین را روشن میکند و به سمت خانه عمه
عقیله اش حرکت میکند و با همان حال خسته
نذر و نیاز میکند که عمه عقیله به عادت همیشگی مجبورش نکند سه قسمت فیلمهای مورد عالقه
اش را یکجا باهم ببینند!
نزدیک خانه عمه که رسید تلفن همراهش زنگ
خورد... با دیدن نام خانم مبارکی سریع دگمه
سبز رنگ را فشرد:
_سلام علیکم بفرمایید خانم مبارکی
صدای نازک دختر پشت خط درگوشش پیچید:
_سلام آقای سعیدی ببخشید دیر وقت مزاحمتون
شدم میخواستم بگم یه مشکل برام پیش اومده
و نمیتونم فردا بیام ممنون میشم اگه با مرخصیم
موافقت کنید...
ابوذر نگران میپرسد:اتفاقی افتاده خانم مبارکی
کمکی از دست من بر میاد؟
لبخندی ناخود آگاه بر روی لبهای دخترک
مینشیند از این لحن نگران مرد پشت خط
هیجانش را کنترل میکند و میگوید:
_نه راستش
مادرم یکم حالش خوب نیست بهتر دیدم که تو
خونه بمونم و ازش مراقبت کنم البته با اجازه شما
ابوذر جدی میگوید: این چه حرفیه خانم مبارکی
مادرتون از هرچیزی واجب تره مشکل جدی که
نیست؟ کمکی از دست من بر نمیاد/؟
دخترک دستش را روی قلبش میگذارد و در حالی
که سعی میکند با التماس به آن توده ماهیچه ای
حالی کند اینقدر تند نکوبد مبادا مرد پشت خط
متوجه این هیجان شود آرام با ترس به اینکه
نکند صدایش بلرزد میگوید: نه...نه آقای سعیدی
مشکل اونقدرا حاد نیست یه سرما خوردگی ساده
است ...
ابوذر در ماشین را میبنند و آنرا قفل میکند و
درهمان حال میگوید: از نظر من مشکلی نیست
اگر میخواید میتونید بیشتر هم بمونید من میتونم با آیه صحبت کنم که چند روزی جای شما
بایسته
اگر کمی بیشتر از این مکالمه شان طول بکشد
بعید نیست که عنان از کف بدهد... برای همین
هول شده گفت:نه... گفتم که نیازی
نیست...ببخشید آقای سعیدی مادرم صدام
میکنه کاری با من ندارید
_نه بفرمایبد به مادرتون برسید بازهم مشکلی
بود خبرم کنید درخدمت هستم
_چشم حتما خداحافظ
_خدا نگهدار خانم...
#ادامه_دارد...
#اَللهُم_عجّل_لولیّک_الفَرج
✨یا زهرا سلام الله علیها🥀
@yasabas💚🖤