باسیّدالشهداءوشهداتـٰاظُهـور🌹
┄✦۞💕✺﷽✺💕۞✦┄ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_دهم مهران معترض میگوید: ابوذر به نظرت اون چهانتظاری می
┄✦۞💕✺﷽✺💕۞✦┄
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_یازدهم
خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علی که روی پله برای استراحت چند دقیقه
ای نشسته بود نشست!به عادت معمول تنها چند دقیقه به چهره خدایی رضا علی خیره شد.سبحان الله گفت به این قدرت خدا که هر بار این پیرمرد چشم بر هم میگذارد گویی خسوف میشود!
حاج رضا علی دانست درد دارد ابوذر آنقدر که
مغز و استخوانش رسیده و اکنون اینجانشسته!عرق چینش را از سرش برداشت و با آن خودش را باد زدنگاهی به کارگر ها انداخت و گفت:
نگاه نگاه میکنی جاهل؟خیره شد به موزاییک های ترک برداشته کف حوزه و بی ربط گفت:حاج رضا علی به نظرت عمامه بهم میاد؟حاج رضا علی درحال تمام کردن حرف نگاه ابوذربود...خندید وگفت:بهت میاد رو نمیدونم چه صیغه ایه ولی میدونم عمامه ما آخوندا همه جاباهامون میاد!خنده دار بود ولی ابوذر نخندید... دوباره پرسید:حاج رضا علی به نظرت بعد از اینکه معمم شدم همینقدر ریش بزارم یا ریشامو بلند تر کنم؟ عینک چی عینک هم بزنم؟هم به تیپ مهندسیم میاد هم آخوندی..نه؟ حاج رضا علی خوب میدانست این حرفها مسکن است برای ابوذر درد چیز دیگری است دل به دلش داد میخواست بداند ابوذر تا به کجا این پرت و پال ها را ادامه میدهد!_ریش بلند و نمیدونم ولی ریشه ات رو به نظرم
بلند تر کن عینکم که همه ما داریم!! پیش یه
حکیم برو شماره اش رو بده بالا تر! بهتر میبینی!!
نه نمیشد حاج رضا علی دستش را خوانده بود
بلند شد و دوزانو روبه روی حاج رضا علی نشست:حاجی نمیدونم چمه! ابوذر درد گرفتم!!
خودم شدم بیماری خودم! خودم افتادم به جون خودم! خودم فهمیدم درد خودمم حاج رضا علی ابوذر درد گرفتم! بگو ...بگو بزار مرهم شه رو این درد بی مذهب حاجی بی حرف بلند شد و در حجره اش را بازکرد و با سر اشاره کرد که داخل برود.سکوتش رانشکست چای قند پلو را کنار ابوذر گذاشت ویاعلی گویان تکیه داده به پشتی!
سکوت تلخ را شکست و گفت: ابوذر درد!! توخیلی خوشبختی ابوذر؟ بالاخره فهمیدی دردداری! بیماری پنهانیه این خود درد داشتن! خوش
بحالت زود فهمیدی! من روزی که فهمیدم رضاعلی درد دارم 81 سالم بود.چشم های ابوذر گرد شد...رضاعلی درد هم مگرداریم؟به چشم های گرد شده ابوذر خیره شد! نگاهش را امتداد داد تا روی گل قرمز رنگ قالی رسید. به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمزرنگ قالی.سجاده اش را اینروزها پهن میکرد روی گل قرمز رنگ قالی.بعد کتابهایش را میچیدهمانجا روی گل قرمز رنگ قالی. و کسانی که دوستشان داشت مینشستند روی گل قرمز رنگ قالی. به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی.ابوذر را نگاه کرد! او هم خیره شده بود به گل قرمز رنگ قالی!
_81سالگی بود که فهمیدم رضا علی درد دارم!
ابوذر حالم خراب بود.آقام نگاه کرد... خندید به
حالم ...آقام حکیم بود.حکما فرق طبیب و حکیم
رو که ملتفتی؟ آقام حکیم بود. نگفته درد آدمها رومیفهمید. گفتم آقا رضا علی درد گرفتم.آقام
حکیم بود! نگفتم رضا علی درد چجوریه! فقط
اسم دردمو آوردم.گفت رضا علی مثل بقیه نباش! گفت این ننگو به خودت نخر که مثل بقیه باشی!
مثل بقیه نمیر.یه آدم معمولی نباش مثل بقیه! با
تشویق غش نکن مثل بقیه!آقام حکیم بود ابوذر
میگفت بد بخت نباش مثل بقیه جهنم نرو مثل
بقیه به آقام نگفته بودم رضاعلی درد چجوریه اما چون حکیم بود فهمید فهمید رضاعلی درد یا به قول توابوذر درد همون درد مثل بقیه بودنه...ابوذر چشمهایش را بست.حاج رضا علی هم وقت گیر آورده بود گویا اینجا میان حجره کمتر از81مترش درس عرفان میداد؟
_درمون نداره حاجی مثل اینکه حاجی! ما چه
بخوایم چه نخوایم مثل بقیه ایم!
_جاهل تکون بده به خودت شعر سرودن بسه! تو
خواستی و نشد؟خواسته بود؟ نه حال که فکر میکرد نخواسته بود.اصال او تازه فهمیده بود ابوذر درد چیست! نه نخواسته بود
_پاشو برو جاهل کار دارم. توکل به خدا و به
خانواده بگو
#ادامه_دارد...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب🦋
✨یا زهرا سلام الله علیها💖
@yasabas💚🌹✨