فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸چشم و گوش و دهان و حرکت،امام سید علی خامنه ای ولاغیر..
🔶#شهیدمدافع حرم جواد محمدی
#ماملت_شهادتیم
#ماملت_امام_حسینیم
#لبیک_یاخامنه_ای
#یازینب
#کانال_باشهداتاظهور↙️↙️↙️
https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580
سالروز#شهادت رزمنده دفاع مقدس
رزمنده کهنه کارتخریبچی
#شهیدمدافع حرم مصطفی خوش محمدی
که بعدازعمری تلاش در میدانهای دفاع مقدس راهی حرم حضرت زینب سلام الله شد،
از این رو از طریق تیپ 45 جوادالائمه در سمت معاون هماهنگ کننده تیپ 45 و تخریبچی حرفهای به سوریه رفت. او در طی سالها جنگ سوریه بارها برای نبرد با تروریستهای تکفیری و دفاع از حرم عمه سادات به این کشور رفت و از دی ماه سال 95 چندین بار به به جبهههای سوریه اعزام شد.
او سرانجام در مرداد سال 96 پس از پاکسازی سه منطقه درگیر جنگ در حین پاکسازی مقری که شهید محسن حججی در آن به شهادت رسیده بود، نزدیک مرز سوریه و عراق به شهادت رسید. از این شهید مدافع حرم 2 دختر و یک پسر به یادگار مانده است. پیکر این شهید اهل مازندران و ساکن گرگان پس از تشییع در زادگاهش؛ در شهر گرگان به خاک سپرده شد.
یادش گرامی وراهش پررهرو
#درآرزوی_شهادت
#یادشهداباذکرصلوات
#درانتظارشهادت
#لبیک_یاخامنه_ای
#کانال_باشهداتاظهور↙️↙️↙️
https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580
═✧❁🌷یازینب🌷❁
سالروزشهادت #شهیدمدافع
🌹🌹شهید#جهانپورشریفی🌹🌹
در آن لحظه اشک شوق پدرم را دیدم ؛ شوق به شهادت، انگار می دانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است.
خاطره ای از زبان دختر شهید :
به یاد می آورم : هنگامی که میخواستم به کلاس قرآن بروم، فراموش کرده بودم پدرم تا چند دقیقه دیگر میخواهد برود؛ و فقط خدا حافظی کردم .
داشتم کفشم را می پوشیدم که پدر گفت: زهرا جان، عزیز بابا، بابا من که نبوسیدمت، دارم میرم ماموریت.
گفتم : ببخشید یادم رفته بود که شما میخواید برید ماموریت.
من را در آغوش گرفت و بوسید.
برای همیشه . . .
در آن لحظه اشک شوق پدرم را دیدم ؛ شوق به شهادت،
انگار می دانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است.
وقتی در سوریه بود هفته ای یکبار با ما تماس می گرفت، هفته ها به سختی می گذشت و انتظار کشیدن ، کلافه ام می کرد.
در آن هفته ، از روز تماس بابا دو سه روزگذشت...
خیلی بی تابی می کردم...
به مادر گفتم: چرا بابا تماس نمی گیره؟
مادر که خودش هم چند روز بود سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد ولی ما را آرام کرد.
همان روز دایی من به جهرم آمد و ما را به هر بهانه ای بود به روستای پر زیتون بردند.
آنجا که رفتیم کم کم خبر شهادت پدر را به ما دادند.
آری بابای عزیزم به آرزویش رسید. ...
یادش گرامی وراهش پررهرو
#سالروزشهادت
#سلام_برشهدا
#باولایت_تاشهادت
#باشهداتاظهور↙️↙️↙️
https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580
═✧❁🌷یازینب🌷❁