آخرین دیدار
#خاطرات
پنج روزی میشد که خبر شهادتش اومده بود ولی هیچ جوره آروم نمی شدیم. هر کاری که این چندروز براش کردیم، قبلش سیر دل گریه کردیم؛ اما هنوز که هنوزه دلامون کبابه براش...
اسم محمد که میاد،یاد خاطره های گذشته می افتیم و اینقدر خوبی هاش جلو چشممونه که از شدت دلتنگی، زانوهامون سست میشه و اشک از چشممون سرازیر... 😭
وقتیکه فهمیدیم پیکر مبارک شهید وارد استانمون شده،چند نفر شدیم و باخواهش و تمنا از مسئولین مربوطه،خواستار تجدید دیدار مجدد با پیکر رفیق شهیدمون شدیم.
خدا را شکر باتوسل به حضرت فاطمه زهرا و خود شهید موافقت کردند و بهمون گفتنمیتونیدبیایدببینیدش ،شاید که آروم تر شدید.. اما میدونم این شروع بیقراری هاست، از این به بعد توی روضه ها اسم زخم بیاد یاد محمد میافتیم...
اسم غریبی بیاد یادمحمد میاوفتیم...
به رسم ادب لباس تمیز و معطر پوشیدیم، دل تو دلمون نبود...
صبح زود رفتیم همون جایی که قراره با محمد ملاقات کنیم .منتظر موندیم...
بعد از ۱۵ دقیقه تابوت محمد رو آوردن...
اینجوری بگم بهتره،گویا که خود محمد به استقبالمون اومد😭...
هنگامی که صورت مبارکش رو دیدیم ،گویا همون لبخند همیشگی بر روی چهره ش بود.
انگار که داشت بهمون سلام میداد.
بوی عطر گل محمدی سراسر فضا را گرفته بود🌺
اگه میتونست بلند میشد و به احترام مون می ایستاد، همونطور که ما به احترامش سر خم کرده بودیم... حال همه دگرگون بود...
محمد! داداش ،ما رو تنها گذاشتی و رفتی ولی برایمان حمدی بخوانید که ما مرده ایم و شهدا زنده...
ای رفیق نیمه راه من... خداحافظ
شهیدی که شاهد ترور کودک و همسر باردارش بود.
حجت الاسلام سیدرضابطحایی به اتفاق خانوادهاش برای زیارت حرم مطهر امامین عسکریین در سامرا بودند که با حمله تروریستهای داعش در جاده برگشت از سامرا به کمین نیروهای داعش افتادند، شهید بطحایی، اولین و تنها خانواده ایرانی هستند که به دست
داعشیهای جلاد در شهر بلده عراق به شهادت رسیدند، تروریستهای داعش ابتدا فرزند خردسال و همسرش را در مقابل دیدگان ایشان شهید کردند و سپس خودش را هم به شهادت رساندند
#شهید_سیدرضا_بطحایی
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_امنیت #کلام_شهدا #خاطرات #عکس
@bashohadatashahadattt
بعد از عملیات خیبر ؛
فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(ع)
وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم
برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و
نمک تبرکی آورده بود. نمکش را
همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان.
اما مهدی حال همیشگی را نداشت!
گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواستهای
که این چنین شده ای!! نابودی کفار؟
پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟»
چیزی نمیگفت. به جان امام قسمش دادم،
گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟
گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن.
همینرا به امامرضا(ع) گفتم. گفتم: واسطه شو
این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد».
عجیب بود. قبلا هروقت حرف از شهادت
میشد، می گفت برای چه شهید شویم؟
شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم.
صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنیچه؟
اما دیگر انقطاعی شده بود....
امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد
و بدر شد آخرین عملیاتش....
راوی: مصطفی مولوی
کتاب: نمی توانست زنده بماند
خاطراتی از شهید مهدی باکری
نویسنده: علی اکبری
ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫
#خاطرات
#فرمانده_لشکر۳۱عاشورا
#شهید_مهدی_باکری
#امام_رضایی_ها
🔶🔸🔷🔹🔶🔸🔷🔹
دوران دبیرستانِ
🌷 #شهـید_رسـول_خـلـیـلی 🌷
.
ما به اقتضای سنمون اون موقع همه چیز رو به شوخی میگرفتیم...😁
یادمه خیلی با رسول شوخی میکردیم ولی با اینکه اون با ما شوخی نمیکرد همیشه از شوخی های ما استقبال میکرد😊 و خودش بیشتر میخندید.
حتی یادمه بچه ها اسمشو تو مدرسه گذاشته بودن سرزمین عجایب!! 😳 اما هیچوقت ناراحت نمیشد...
کلا خیلی خوش اخلاق و گشاده رو بود.☺️
اون زمان بچه ها به دو گروه تقسیم میشدن: بچه های بسیجی و بچه های غیر بسیجی.
من جزء دسته دوم بودم و با گروه اول (بسیجی ها) کاری نداشتم ولی خلیلی داستانش فرق میکرد با اینکه بسیجی بود هر دو گروه دوستش داشتن و خودشو از ماها کنار نمیکشید.
اصلی ترین ویژگیش که باعث شده بود گروه دوم هم جذبش بشن #خوش_اخلاقی و #خوش_خنده بودنش بود.
بنده خدا هیچی نمیگفت و میخندید ما هم خیلی باهاش شوخی میکردیم بعضی جاها دیگه اذیتش میکردیم 😅که یه اعتراضی چیزی بکنه ولی هیچوقت اعتراض نمیکرد.
.
🔺نقل از همکلاسی شهید
#خاطرات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅