📸تصویری که در آن، شهید #جبار_عراقی تعدادی از عناصر داعش را به اسارت گرفته است!
💥سرداری که وقتی به شهادت رسید، به علت شرایط منطقه، خبر #شهادتش را شبکهها و رسانههای منتسب به داعش و تکفیریها پخش کرده بودند. دشمن با این کار میخواست انتقامش را از شهید🌷 جبار عراقی با نام جهادی «ابوعارف» بگیرد. چون ابوعارف در زمان #فرماندهیاش باعث شده بود تعداد زیادی از عناصر داعش را به اسارت بگیرند.
💥شاید این ذوقزدگی رسانههای دشمن با این عنوان که «مالک اشتر ایرانیها را کشتیم» گویای اوج نفرت #جیشالنصر و تکفیریها از ابوعارف باشد. از طرفی چون پیکر شهید🌷 در تیررس تکتیرانداز جیشالنصر بود، حدود دهروز طول کشید تا همرزمانش #سینهخیز پیکر مطهرش را به عقب برگردانند. در این مدت، داعش برای تحویلدادن پیکر #ابوعارف درخواست آزادی ۷۰نفر از تکفیریها را کرده بود که با مخالفت شدید همسر شهید مواجه شد.
🌹🍃🌹🍃
@bashohadatashahadattt
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@bashohadatashahadattt
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت15
وارد کوچه خودمان شدم وبه سمت نانوایی حرکت کردم,از شانش خوب,یا بدم نمیدانم...نانوایی خلوت خلوت بود وکسی جلویش نبود,سه تا نان خشخاشی برداشتم وپولش را دادم ودر حینی که زیپ کیف پولم را میبستم زیر چشمی نگاهی به طبقه ی بالای,خونه حاج محمد انداختم,احساس دزدی را داشتم که میترسه در حین دزدی بگیرنش...دوباره رقص پرده ی توری تو باد جلو چشمم اومد,پس یوزارسیف خونه است...اه...این پسر مگه نان نمیخواد....
هوفی کردم ونانها را که گرماشون باعث سوختن پوست نازک دستم میشد برداشتم وحرکت کردم ,سمت خانه که یکهو درخونه حاج محمد باز شد,همونطور که سرم پایین بود یه جفت کفش مردانه را دیدم که بیرون امد,قلبم داشت تاپ تاپ میزد...نکنه...یوزارسیف؟!
سرم را بالا گرفتم ومتوجه مرضیه شدم که بیرون در ایستاده بود منتظر بیرون امدن ماشین بود وعلیرضا هم داشت سوار ماشین میشد.
مرضیه تا چشمش به من افتاد اومد جلو ودستش را دراز کرد وگفت:سلام...اگه اشتباه نکنم زری خانم بودید درسته؟
درحالیکه لبخند میزدم ودستش را تودستم میفشردم گفتم :سلام عزیزم ,اره مرضیه جان...
مرضیه با شوقی کودکانه گفت:من تمام کارهام را دقیقه نود انجام میدم,داریم با داداش میریم یه کوله ویه کم وسیله برا مدرسه بخریم...
منم لبخندی زدم وگفتم:مثل من,منم الان دارم از,خیاطی میام,هنوز چادرم اماده نشده بود.
ودر این هنگام ماشین علیرضا اومد بیرون مرضیه دستی تکان داد وخداحافظی کرد من با شتاب همانطور که فقط مرضیه را در زاویه ی دیدم داشتم رفتم جلو وگفتم:عه نون تازه بفرما....مرضیه ممنونی گفت ورفت به طرف درعقب ماشین
یکدفعه با پیچیدن یه بوی اشنا تو دماغم به عقب برگشتم....وای خدای من باورم نمیشد...این این از کجا پیداش شد...یوزارسیف درست پشت سرم بود.از بس هول بودم ناخواسته گفتم:س سلام حاج اقا,بفرمایید نان...
یوزارسیف در حالیکه سرش پایین بود گوشه ای از نان را چید وتشکری کرد وارام وبی صدا همونطور که پشت سرم ظاهر شده بود,پیش چشمم گم شد ومن سرشار از حس های خوب ومملو از عطری اشنا به سمت خانه حرکت کردم....
#ادامه دارد....
📝نویسنده...ط,حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>:
@bashohadatashahadattt
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت16
روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازه ام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط را طی کردم,چند بار لی لی کردم چندتا گل سرخ چیدم وپر پر کردم اما خبری نشد که نشد دیگه حوصله ام سر رفت,کفشهام را برای چندمین بار از پام دراوردم واومدم توهال با ناراحتی گفتم:مامااان من با همون چادر قبلی میرم,ده بار هی رفتم در کوچه را باز کردم وبستم وقت داره میگذره ,خبری نشد,مامان از تواشپزخانه صدا زد:زری جان الان دوباره زنگ زدم,اعظم خانم گفت چادر را داده دست شوهرش اقا رضا بیاره,اگه دورت شده ,بگم بابات برسونتت...
یه اووفی کردم وگفتم:نه نه راهی که نیست ,با سمیه قرار گذاشتیم پیاده بریم,اخه روز اول مدرسه مزه اش به همین پیاده روی وخوردن هوای لطیف صبحش هست ,حتما الان سمیه بیچاره سرکوچه منتظر من است وتپدلم گفتم ,اشکال نداره بزار یه کم علاف بشه چون سمیه بیش از اینا حقشه ,همینطور که داشتم حرف بلغور میکردم ,با صدای زنگ ,خداحافظی کردم وبه سرعت کوله ام را برداشتم کفشام را پوشیدم,تا در را بازکردم ,قد بلند ودراز اقا رضا پشت در نمایان شد,با عجله ویه سلام هلکی ویه تشکر زورکی ,چادر راقاپیدم,در رابستم وروحیاط چادر را انداختم سرم,به به عجب سبک بود,با حالتی محجبانه پادرون کوچه گذاشتم که همزمان قامت دراز اقارضا در پیچ سه کوچه گم شد,چند قدم که برداشتم...اه این چادر چرا اینجوریاست؟؟ چقد بلند چیده شده...وای از دست اعظم خانم,انگار چادرمن را هم قد شوهرش چیده....همینطور که چادر را زیر بغلم جمع میکردم به سرکوچه نزدیک شدم,جلو نانوایی یه مرد ایستاده بود که پشتش به من بود انگار میخواست نان بخره وخبری از,سمیه هم نبود,همچنان سرم پایین بود ,یه لحظه سرم را گرفتم بالا تا طبقه ی مورد نظرم را نگاه کنم ,که خدا روز بد نصیبتان نکند چادره از زیر بغلم ول شدم واومد تودست وپام ورفت زیر کفشم وناگهان....
#ادامه دارد...
📝نویسنده...ط,حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
F: Z:
بسیجی شهید سید روح الله عجمیان
ولی کسی جنازه اعدام شده ها را سنگ نمیزنه
رو قفسه سینه شون بالا پایین نمیپره،پیکر نیمه جانشون رو زمین نمیکشه ....
نامردا اما همه این کارا رو با #شهید_عجمیان کردند😭😭😭
@bashohadatashahadattt
شــ🌷ــهـدا را با صلوات یادکنیم❤️❤️
📌 آوردن عکس شهید از طرف مادران شهدا حکایت های جالبی دارد:
🔹 یکی عکس را آورده تا به #شهید_گمنام که مدت ها چون فاطمه بی نشان بوده خبر و سراغ از پسر شهیدش بگیرد، درد دل کند، حرف های بزرگی میان مادر و شهید رد و بدل می شود...
◇ مادر نشانی فرزندش را می پرسد، باید چشم مادرانه داشت تا لبخند و سکوت #شهید را ترجمه کرد...
◇ یکی عکس آورده تا چروک های روی صورت مادر مانع از شناسایی اش توسط شهید نشود، آخر روزی که شهید رفته بود مادر موهایش سفید نبود، این عصایی که حالا عصای دست پیری اش شده با مادر مناسبتی نداشت، صورت مادر چروک نداشت؛ #مادر عکس می آورد تا شهید از لابه لای این همه مادر زجر کشیده مادرش را بشناسد...
◇ یکی عکس آورده تا تنها نیامده باشد، مادران همیشه علاقه دارند اگر در مراسمی شرکت می کنند همراه پسرشان به آن مراسم دعوت شوند، پسر امید مادر است، این عکس ها نشان از ایمان به آیه " ولا تحسبن الذین قتلوا فی سیل الله امواتا " است...
″ مــــــــــــــــــــــــــــــــادر شَــهـید
پیش از آنکه مادر شهید میشود
«شهیـــــــــــــــــــــد» میشود...″
@bashohadatashahadattt
📎 صبوری دل مادران شهدا صلوات