فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر٣شهیدکه دربیمارستان زیرتیغ جراحی دوام نیاورد وبیش از٢ساعت ازمرگش گذشته بود باصحبت هایی که درآن عالم با سه فرزند شهیدش داشت مجددروح به بدنش بازگشت🌹
❌❌ ۲۲ سالهها حتماً بخوانند!
#فرماندهای_که_یک_بسیجی_واقعی_بود!!
🌷از تدبیر و تفکر ویژه و منحصر بفردی برخوردار بود. فکر و نظرش همیشه برتر بود. بهترین راهکارها را ارائه میداد که مورد توجه جمع قرار میگرفت. صاحب نظر بود. در موضوعی که نظر میداد، نظرش بر همه نظرات برتری داشت. اهل اندیشیدن بود. خوب فکر میکرد تا بهترین راهکار را انتخاب کند. مطالب را به سرعت باور نکردنی میگرفت و سریع میآموخت.
🌷در هر موردی از نحوه جنگیدن مهارت داشت. به طور مثال در جمع کردن مینهای کاشته شده توسط دشمن خیلی دقت و سرعت عمل به خرج میداد. میگفت: «مینها را خنثی کنیم اما در جای خودش بگذاریم تا اگر دشمن آمد و میدان مین را چک کرد متوجه نشود که مینها دست کاری و خنثی شدهاند و معبر لو نرود.» همه این موارد را تجربی و با قدرت تفکر به دست آورده بود. چاشنی مینها را باز میکرد و میآورد و مینها را سر جای خودش قرار میداد.
🌷از شجاعت بسیار بالایی برخوردار بود. سر نترسی داشت. بسیار خلاق و خوش فکر بود و برای همه ما تحسین برانگیز بود. به عنوان مثال: تک تیراندازهای دشمن در دقیق زدن سر بچهها خیلی مهارت داشتند. با اینکه در منطقه همه از کلاه آهنی استفاده میکردیم ولی گاهی گلولهها کمانه نمیکرد و بچهها مورد اصابت قرار میگرفتند. فاصله ما هم نزدیک بود و دشمن تلفات میگرفت.
🌷ایشان آمد یک ابتکار بهخرج داد. آدمکهایی درست کرد و بلوز نظامی به آنها پوشاند و کلاه آهنی روی سرشان قرار داد. هم زمان نیز رفته بود تعدادی از عربهای بومی منطقه که شکارچی بودند و در نقطهزنی و تک تیراندازی مهارت داشتند را آورده بود. به آنها گفته بود که با سایر نیروهای عراقی کاری نداشته باشید، من این آدمکها را حرکت میدهم، بالا و پایین میکنم؛ شما دقت کنید ببینید از کجاها به سمت این آدمکها شلیک میشود. آنها تک تیرانداز هستند، آنها را بزنید.
🌷این نیروها را در فاصلهای جا داده بود و خودش در فاصله دیگری آدمکها را تکان میداد وقتی تک تیراندازهای دشمن آدمکها را هدف قرار میدادند. عربهای ما هم تک تیرانداز عراقی را مورد هدف قرار دادند و بدین ترتیب با این تدبیر حسن درویش نیروهای خط از مورد هدف قرار گرفتن تک تیراندازهای عراقی خلاص شدند و آرامش نسبی به خط بازگشت.
🌷یکی دیگر از تدابیرش این بود که کانالی حفر کرد و خاک آن را به طرف دشمن ریخت که هم از گودی زمین برای تردد و هم از دپوی خاکهای کنده شده بهره ببرند. این امر باعث شده بود تا دشمن نتواند تلفات بگیرد و نیروها راحت تردد کنند و به کارشان برسند.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده ۲۲ ساله، سردار شهید حسن درویش که در عملیات بدر شربت شهادت نوشیدند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
📌 کولاک بچه محل های طیب در دفاع مقدس
🔷️ عبــاس از زرنگهـای گـردان میــثم بـود؛ خوب می جنـگید. ریـز نقش بود اما یک دنیا جیـگر و معـرفت داشت. همیشه به اصـغر (شهیدارسنجانی) می گفت: «حـاجی! ما بچه ی باغ بیسیم هستیم! بچه محـل طیـب؛ رفیق نیمه راه نیستیم.»
🔹 عبـاس را گذاشتند توی آمبولانس.
اصغر رفت جلو زد به شیشه و گفت:
«زرنـگ! طیب گفت خمیـنی بچـه ی حضـرت زهـراست (س)؛ تو این آقا سـید رو تنـها میگذاری و در میـری؟! اونم تو این شب عاشـورا؟ »
◇ عباس گفت: «زخمی ام حاج اصـغر.» اصغر گفت: «زخمی چیه مشدی؟! یه ترکش نقلی خوردی.»
◇ عبـاس هیچ چیز نگفت؛ فقط به اصغر نگاه کرد و آمبولانس رفت. چند دقیقه ی بعد عباس برگشت! روی پابند نبود؛ خسته و نفس بریده؛ از سرش خـون می آمد. بی معطلی رفت سمت سه راهی شهـادت. اما معلوم بود جـان و بنیه اش رفته.
◇ پشت سرش، یک پیرمرد آمد و گفت: «من راننده ی همان آمبولانس ام! بابا شما به این بچه چی گفتید؟! وسط راه زیر توپ و خمپاره، یهـو گفت: «وایســا! نگــه دار!» من توجهی نکردم، فکر کردم بچه است و حالیش نیست مجروح شده.
◇ یکهو ناراحت شد؛ با کـله اش زد تو شیشه ی آمبولانس و شیشه را شکست!
بعد هـم خـودش رو پـرت کـرد بیـرون ..
📚 کوچه نقاش ها / راحله صبوری
خاطرات #سید_ابوالفضل_کاظمی
📌 شهید مالامیری ، طلبه شهیدی که مدافع حرم شد.
🔹️ محمدمهدی مالامیری، در روز دوشنبه ۲۶ خردادماه ۱۳۶۴، مصادف با ۲۶ ماه مبارک رمضان، در خانوادهای روحانی و ولایی در شهر مقدس قم به دنیا آمد.
◇ پدر و مادر او هر دو اصالتاً مازندرانی بودند؛ پدرش اهل کجور و مادرش از سلسلهی جلیلهی سادات خاندان حسینی شهرستان آمل بود.
◇ محمدمهدی همیشه شاگرد ممتاز بود و وارد حوزه علمیه قم، مدرسه علمیه فاطمی شد.
◇ طلبهای ممتاز از محضر اساتید و بزرگان، بهرههای فراوان ببرد و بعد از طی دروس سطح، پای درس خارج حضرات آیات عابدی، آملی لاریجانی، شبزندهدار، مدرسی یزدی، سیفی مازندرانی و ... تلمّذ کند.
◇ با اینکه استاد سطوح عالی حوزه بود هیچگاه در او تکبر و فخرفروشی دیده نشد؛ به طوری که در طول دو سال تدریس کفایه، پدر و برادران او که همگی طلبه هستند و در قم زندگی میکنند از تدریس او اطلاع نداشتند تا اینکه تصادفاً اسم او را در لیست مدرسین حوزه علمیه دیدند.
🔻 سرانجام دانشآموختهی مکتب فاطمی، به نیابت از رهبر فرزانه و مجاهد انقلاب، برای دفاع از حریم پاک اهلبیت علیهمالسلام، راهی جبهههای نبرد علیه گروههای تکفیری شد.
◇ شامگاه دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۴ همراه با دیگر مجاهدان تیپ فاطمیون با شعار «کلنا عباسک یا زینب» به عنوان یک بسیجی رزمی_تبلیغی وارد سوریه شد و در منطقه بُصْرَی الحریر در استان درعای سوریه به آرزوی دیرینهاش رسید و جامۀ فاخر شهادت را بر تن کرد.
#شهید_محمدمهدی_مالامیری
#جاودانهترین_سردار
🌷عملیات کربلای چهار به دلیل استراتژی خاص خود، با عملیاتهای دیگر متفاوت بود. به همین علت قرار گذاشتیم شبانه چند قایق پارویی، غواصان را تا نزدیکی ساحل غربی اروندرود ببرند و سپس طبق برنامه، غواصان به طرف سنگرهای عراقی شنا کنند. از سوی، دیگر قایقهای موتوری که حامل نیروهای عملیاتی بودند، آماده شدند تا به محض شروع درگیری، خود را به آن سوی اروندرود برسانند و نیروهای کمکی را در ساحل غربی پیاده کنند. با آغاز عملیات، عراقیها وحشتزده به شدت بر روی نیروهای ایرانی آتش گشودند.
🌷موسی در این عملیات، مسئولیت عدهای از بچهها را به عهده داشت؛ اما در حین درگیری مجروح شد. یکی از رزمندگان سریع به طرف او رفت و با اصرار سعی کرد او را به عقب برگرداند. ولی موسی از او خواست به یاری سایر مجروحان برود. جوان باز هم اصرار کرد، موسی گفت: «من مسئول این بچهها هستم و تا زمانیکه این بچهها میجنگند، در خط باقی خواهم ماند.» دیگر کسی سردار شهید موسی اسکندری را ندید. او عاشقانه به لقاء الله پیوست.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید موسی اسکندری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#حلالیت_گرفتن_از_یک_سرباز....
🌷در ایام و مناسبتهای خاص از جمله سالروز شهادت محمدعلی و ایامالله دهه مبارک فجر و .... خیلیها برای سرکشی به منزل ما میآمدند. بعضیهایشان همکار و همرزم محمد بودند و خاطرات نابی از او برایمان تعریف میکردند که خودش هرگز به ما نگفته بود. یکی از همین مناسبتها بود که عدهای از سپاه آمدند. در بین آنها مرد جوانی بود که با دیدن قاب عکس محمد روی دیوار متأثر شده و لب به سخن باز کرد. میگفت: در سپاه البرز سرباز شهید برجی بودم. در اخلاق و کردار نمونه بود و هرگز سربازها را به عنوان نیروی زیردست نگاه نمیکرد. سعهصدر و بخشش او در بین تمام همکارانش بیبدیل بود. بیشتر کارها را خودش انجام میداد و کمتر پیش میآمد که با حالت دستوری از کسی کار بخواهد.
🌷یک روز سر پست خودم مشغول به خدمت بودم که ایشان به سراغم آمد و گفتند: من و تعداد زیادی از نیروها باید برای انجام کار مهمی بیرون از سپاه برویم شما موظف هستید در این مدت، مراقب امور بوده و تا برگشتن ما اینجا را ترک نکنی. من هم گفتم چشم و ایشان از سپاه بیرون رفتند. یک ساعتی که گذشت کاری برای من پیش آمد که باید بیرون میرفتم. بین دو راهی مانده بودم. برای انجام کار خودم بروم یا اینکه پستم را حفظ کنم؟ بالاخره بعد از کلی سبک و سنگین کردن، گفتم: با توکل به خدا بیرون میروم؛ انشاءالله که مشکلی پیش نمیآید. آقای برجی هم که انسان مهربان و صبوری است و حتماً شرایط من را درک خواهد کرد. سریع کارم را انجام دادم و برگشتم. تا وارد سپاه شدم....
🌷تا وارد سپاه شدم، دیدم ماشین آقای برجی داخل حیاط پارک شده است. به سمت اتاق کارش رفتم تا دلیل عدم حضورم را برایش توضیح دهم. تا وارد اتاقش شدم، غضب را در چشمانش دیدم، انگار نه انگار همان انسان قبلی است با دیدن من، از پشت میزش بلند شد و به طرف من آمد و سیلی محکمی را زیر گوشم خواباند تا خواستم توضیح بدهم مانع شد و گفت خودت خوب میدانی که من همیشه صبور هستم و به این زودی از کوره در نمیروم؛ اما در این مورد صبوری و گذشت هیچ جایی ندارد. بعد از این ماجرا تا مدتها با من سرد برخورد میکردند تا اینکه سربازی من تمام شد و به عنوان پاسدار گوشهای از سپاه مشغول به خدمت شدم، اما کمتر پیش میآمد که آقای برجی را ببینم.
🌷آذر ماه سال ۱۳۶۵ برای شرکت در عملیات کربلای چهار به جبهه اعزام شده بودم. یک روز بطور اتفاقی در اهواز با ایشان روبرو شدم. همدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدیم. آقای برجی، دست من را در دستش گرفت و گفت: یک خواهشی از شما داشتم. گفتم: در خدمتم. بفرمایید. گفت: بابت آن سیلی که در دوران سربازیات از من خوردی حلالم کن. گفتم: نه نمیتوانم. شما آن روز حتی از من توضیح هم نخواستید. گفت: بیا و هر چند تا سیلی که دوست داری به من بزن، اما حلالم کن. اما من این را هم نپذیرفتم. غم به شدت در نگاهش موج میزد و به فکر فرو رفته بود. انگار در ذهنش دنبال راهحل دیگری بود. دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم. برای همین گفتم:...
🌷برای همین گفتم: به یک شرط حلالت میکنم. با خوشحالی گفت: چه شرطی؟ گفتم: من و همراهانم را به صرف چلوکباب به رستوران ببری با کمال میل قبول کرد و به سمت رستورانی در اهواز راه افتادیم و نهار را در فضایی کاملا دوستانه صرف کردیم. وقتی شنیدم چند روز بعد در منطقه شلمچه به شهادت رسیده با خود گفتم حتما میدانسته که قرار است شهید شود. برای همین اینقدر اصرار داشت که از من حلالیت بگیرد.
🌹خاطره ای به یاد پاسدار شهید فرمانده محمدعلی برجی
راوی: خانم مریم رحیمی همسر گرامی شهید
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🌷شهید دفاع مقدس علی چیت سازان🌷 نام: علی چیت سازان(برادر شهید محمدامیر چیت سازان) نام پدر: ناصر ول
📌 ماجرای تاول و زخم پای فرمانده در گشت شناسایی و همدردی با اسیران کربلا
🔷️ برای شناسایی رفته بودیم و برای اینکه صدای پایمان مزاحم نباشد با لباس محلی و کتانی بودیم.
◇ حاج علی جلوی من حرکت میکرد که ناخواسته پام رو گذاشتم پشت پاشنهاش و ناگهان کف کفشش جدا شد.
◇ اتفاق عجیب و غریبی بود؛ توی گشت، پشت عراقیا و پانزده کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی!
◇ از سر شرم گفتم: «علی آقـا، بیا کفش من رو بپوش.» با خوشرویی نپذیرفت.
◇ راه به اتمام رسیده بود و اون مسیر پر از سنگلاخ و خاروخاشاک رو، لنگلنگان اومده بود؛ بیهیچ اعتراضی. به مقر که رسیدیم، چشمام به تاولها و زخم پاهاش افتاد. زبونم از خجالت بند اومد.
◇ اون هم این حس رو در من فهمید و زبون به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب.
◇ پرسیدم: «چـرا تشـکر؟!»
◇ حاج علی گفت: «چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کـربلا! شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمـام این مسیر برای من روضـه بود؛ روضـهی یتیمـان ابـاعبـداللــه (ع).»
📚 دلیـل / حمید حسام
روایت نابغـهی اطلاعات عملیات
#شهید_علی_چیت_سازیان
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
📌 ارادت شهید حاج حسین خرازی به امام حسین(ع)، فرماندهای، که علمدار لشکرش شد.. 🔹 عاشق محرم و سینهزن
📌 وقتی توسل شهید حسین خرازی به حضرت زهرا(س) رمز پیروزی عملیات شد.
🔷️ توی خط مقدم کارها گره خورده بود، خیلی از بچه ها پرپر شده بودند، خیلی مجروح شده بودند.
◇ حاج حسین خرازی بی قرار بود اما به رو نمی آورد. خیلی ها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه. یه وضعی شده بود عجیب.
◇ توی این گیر و دار حاجی اومد بیسم چی را صدا زد و گفت: هر جور شده با بی سیم، محمدرضا تورجی زاده را پیدا کن.
◇ خلاصه تورجی زاده را پیدا کردند. حاجی بیسم را گرفت و با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت: تورجی زاده چند خط روضه حضرت زهرا برام بخون. تورجی زاده فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت!
◇ خدا میدونه نفهمیدیم چی شد، وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگویند. خط را گرفته بودند. عراقی ها را تار و مار کرده بودند. با توسل به حضرت زهرا(س) گره کار باز شده بود.
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
#شماره_تلفنی_که_در_عالم_خواب_به_شهید_داده_شد!!
🌷عملیات والفجر مقدماتی تمام شده بود. از اینکه نتوانسته بودیم در عملیات شرکت کنیم ناراحت بودیم. سردار شهید الیاس حامدی معاون گردان صاحب الزمان (عج) رادیو کوچکی داشت که اخبار جبههها را از آن پیگیری میکرد. یک روز که موج رادیو را میچرخاند بر حسب اتفاق رادیو عراق را گرفت. وقتی گوینده اعلام کرد که با چند نفر از اسرای ایرانی قصد مصاحبه دارد شهید حامدی کمی مکث کرد تا از اسرا خبری کسب کند. بعد از چند لحظه اسیری خود را اهل اندیمشک معرفی کرد و گفت: با شماره تلفنی که اعلام میکند خبر سلامتی او را به خانوادهاش برسانیم.
🌷شهید حامدی شماره تلفن را یادداشت کرد و گفت: بیا برویم به خانوادهاش خبر بدهیم. بنا به دلایلی آن روز نتوانستیم خبر سلامتی آن برادر را به خانوادهاش برسانیم. شبِ همان روز شهید حامدی دو سید نورانی را در خواب میبیند که به او میگویند: چرا خبر سلامتی اسیر را به خانوادهاش نرساندید؟ این اسیر پسری به نام عباس دارد که دیشب تا صبح برای پدرش گریه کرده است. آن دو سید بزرگوار به شهید حامدی میگویند: شماره تلفنی را که یاداشت کردهاید اشتباه است و شماره تلفن صحیح را به الیاس میدهند. صبح وقتی شهید حامدی خواب را برایمان تعریف کرد مو در بدنمان سیخ شد.
🌷....وقتی به اندیمشک رسیدیم، اول شماره تلفنی که آن اسیر اعلام کرده بود را گرفتیم، دیدیم کسی جواب نمیدهد. من گفتم بهتر است همان شمارهای را بگیریم که در خواب به شما الهام شد. همین کار را کردیم پیرمردی جواب ما را داد بعد از احوالپرسی آدرس او را گرفتیم و به اتفاق هم به سمت منزل این مرد که عربی تکلم میکرد رفتیم. وقتی الیاس ماجرای خواب را برای ایشان تعریف کرد، به خصوص در مورد اسم پسر کوچک اسیر و گریهی شب گذشتهاش مطالبی را گفت و آن مرد عرب بلند شد و گفت: تا امروز شک داشتم ولی دیگر باورم شد که شما سرباز واقعی امام زمان (عج) هستید.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید الیاس حامدی معاون گردان صاحب الزمان (عج) لشکر ویژه ۲۵ کربلا
راوی: رزمنده دلاور قلی هادوی از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#چرا_با_ولی_فقیهت_اینگونه_حرف_زدی؟
🌷مقام معظم رهبری ماه مبارک رمضان، خانواده شهدا را افطاری میدهند و در این برنامه افطاری میایستند و از خانوادههای شهدا احوال پرسی میکنند. چند سال قبل و در یکی از همین افطاریها، طبق معمول، مقام معظم رهبری از خانوادهی شهدا دلجویی میکردند. تا اینکه نوبت به یک خانواده، شامل همسر و دختر شهید رسید. آقا از آنها احوالپرسی کردند. دختر خانواده که تحت تأثیر حرفهایی قرار گرفته بود به آقا گفت: «من نمیخواستم بیایم؛ مادرم با زور و فشار مرا آورد.»
🌷رهبر به مادرش تذکر دادند: «نمیخواست بیاید نمیآوردیدش. چرا اذیتش کردید؟» سپس توصیهای به آنها کردند و رفتند. ....رهبر انقلاب ظهرهای ماه رمضان نماز میخوانند و نمازشان عمومی است. فردای آن روز و در نماز جماعت، از قسمت خانمها، خانمی جمعیت را میشکافد و به سمت رهبر انقلاب میرود. محافظها حساس میشوند و جلو میآیند تا مانعش شوند. میبینند خانمی میگوید باید آقا را بببینم.
🌷به خاطر سر و صدا آقا سرشان را برمیگردانند و میپرسند: «چه خبر است؟» میگویند: «خانمی اصرار دارد شما را ببیند.» رهبر انقلاب اجازه دادند و گفتند: «خب بگذارید بیاید.» میبینند همان دختر شهید است. دختر شهید همین که به رهبری میرسد، عبای آقا را میگیرد و اشک میریزد. میگوید: «دیشب از پیش شما که رفتم به محض اینکه خوابیدم، پدرم به خوابم آمد. گفت: چرا با ولیّ فقیهت اینگونه حرف زدی؟»
راوی: حجتالاسلام حیدر مصلحی
گفتم به خِرد که رهبر دوران کیست؟
در ظل ولایت که میباید زیست؟؟
گفتا که بسی گشتم و یک تن دیدم
سید علی حسینی خامنه ای است
🔸 شهدا و حضرت زهرا(س)
◇ ازبس حضرت زهرایےبود،درعملیات خیبر
اسم گردانش راعوض کرد گذاشت"یازهرا(س)”
دروالفجر۸ شهیدکه شد
ایّام فاطمیه بود...
ترکش خورده بودبہ پهلویش...
#شهیدسیدکمالفاضلی
#شهادت_بهمن۶۴
🌸مکانیکی که فرمانده شد ...
اگر بگویم آچار فرانسه ی گردان بود اغراق نکردهام. اگر یک نفر او را نمیشناخت و برای اولین بار او را میدید، خیال میکرد، نیروی خدماتی گردان است. چون از آرایشگری گرفته تا مکانیکی خودروها و ... همه را او انجام میداد.یک روز که داشت پلاتین انگشتهای دستش را با انبر دست در میآورد، گفتم:
- «خلیل! چرا دستات این طوری شدند؟»
خندید و گفت:- «عملیات والفجر 8 با یک عراقی گلاویز شدم و او 16 تیر به شکم و دستانم زد.»گفتم:«خودش چی شد؟»
گفت: «با این که منو سخت مجروح کرده بود با هزار بدبختی با سرنیزه او را از پای در آوردم.»گفتم:- «چرا خودت پلاتینها را در میآوری؟!»گفت: «خوشم نمیآد وقتم را در بیمارستان هدر بدهم.»
شب عملیات کربلای 4 مثل یک شیر غران به دشمن هجوم برد. با این که دشمن از شروع عملیات با خبر بود، ولی او تا خاکریز سوم جزیره پیش رفت. وقتی او را دیدم دستانش باند پیچی شده بود. گفتم: «خلیل چی شد؟» گفت: «دوباره ترکش خوردند.».
#سردار_شهید_خلیل_زالپولی
از فرماندهان گردان مالک_لشکر ویژه ۲۵ کربلا
راوی:🌱
سید حشمت الله شهرزاد
منتظر:
💔 بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید نفت ریختند و آتش زدند😔، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن سالم ماند.‼️
مادر شهید میگفت:
قبلا هم به خاطر تصادف دچار سوختگی شده بود اما به خاطر #عزاداری و سینه زنی برای #امام_حسین(ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود.✨🌱
#شهید #غلامرضا_لنگری_زاده🌷
اولین شهید مدافع حرم کرمان
شادی روحشون #صلوات
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
سکانس اول: #شلمچه من و حاج احمد کاظمی داریم روی خاکها قدم میزنیم عکاس عکس میگیرد و من یقین دارم
🌟 #روایتگری | #خاطرات_شهدا
🔰 زیر باران نگاهش....
🔻 عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد. ترکش خورده بود به سرش، با اصرار بردیمش اورژانس. میگفت: «کسی نفهمه زخمی شدم. همینجا مداوام کنید.» دکتر اومد گفت: «زخمش عمیقه، باید بخیه بشه.» بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بیهوش شد! یه مدت گذشت. یکدفعه از جا پرید. گفت: «پاشو بریم خط.» قسمش دادم. گفتم: «آخه تو که بیهوش بودی، چی شد یهو از جا پریدی؟»
🚩 ....گفت: «بهت میگم به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی. «وقتی توی اتاق خوابیده بودم، دیدم خانم فاطمه زهرا (س) اومدند داخل.» فرمودند: «چی؟ چرا خوابیدی؟» عرض کردم: «سرم مجروح شده، نمیتونم ادامه بدم.» حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند: «بلند شو، بلند شو، چیزی نیست. بلند شو برو به کارهات برس.»
🔅 بهخاطر همین است که هر جا که میروید حاج احمد کاظمی، حسینیه فاطمه الزهرا (س) ساخته است، سردار عشق و شهید عرفه....
📍خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حاج احمد کاظمی
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
💠 حیف نیست آدم ترس از خدا را ول کند، از دشمن بترسد!!؟ 🌷 فرمانده لشگر ۵۵ ویژه شهدا شهید محمود کاو
خاطره ای از شهید محمود کاوه/
ساکنان ملک اعظم،ص88
مفقود الاثر
می گفت:" دوست دارم مفقودالاثر باشم، این آرزوی قلبی من است.آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام".
در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی می کرد.
می گفت:" آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد".
در نامه ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:" دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین _علیه السلام_ هستس، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما، نمی رسد".
یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد، که از او شنیده:" دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، دوست دارم مفقودالاثر باشم چون قبر زهرا_سلام الله علیها_ هم ناشناخته مانده است".
🔰بوسه امام بر پیشانی تنها رزمنده
اشلو معروفترین لقب شهید مرتضی جاویدی است و دلیل گذاشتن این لقب برای او این است که با لباس عراقیها پیش خودشان میرفت و با آنان هم غذا میشد، او به سنگرهای عراقیها میرفت و با آنها صحبت میکرد، بعدها عراقیها پی میبردند که او ایرانی است و برای جاسوسی به سنگر آنها آمده است و برای سر مرتضی جاویدی جایزه میگذاشتند.
پس از پیروزی در عملیات والفجر ۲ اکثریت فرماندهان و رزمندگان نزد حضرت امام به تهران رفتند و سرلشکر رضایی موضوع عملیات را با حضرت امام در میان میگذارد و امام این شهید را در بغل میگیرد و بر پیشانیاش بوسه میزند، شهید صیاد شیرازی میگوید در تمام دورانی که همراه رزمندگان و فرماندهان دفاع مقدس خدمت حضرت امام میرسیم، فقط یک بار دیدم که امام رزمندهای را در آغوش گرفت و پیشانیاش را بوسید و آن کسی نبود جز شهید مرتضی جاویدی
هدایت شده از صوت انقلابی
🎓دورهٔ تخصصی تبلیغ دانش آموزی در قالب ۱۳ جلسه آفلاین بهصورت کاملاً #رایگان
📌 چه کنم مخاطب حرفم را بشنود؟
📌چه کنم مخاطب حرفم را بپسندد؟
📌 چه کنم مخاطب حرفم را بپذیرد؟
📌 و کلی سرفصل جذاب دیگر...
🎙با بیان:
حجت الاسلام مجید دهبان
➕جلسه اول
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3418
➕جلسه دوم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3419
➕جلسه سوم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3420
➕جلسه چهارم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3438
➕جلسه پنجم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3462
➕جلسه ششم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3477
➕جلسه هفتم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3488
➕جلسه هشتم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3497
➕جلسه نهم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3513
➕جلسه دهم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3616
➕جلسه یازدهم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3617
➕جلسه دوازدهم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3618
➕جلسه سیزدهم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3619
➕جلسه چهاردهم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3814
➕جلسه پانزدهم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3815
➕جلسه شانزدهم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3816
➕جلسه هفدهم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3817
➕جلسه هجدهم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3818
➕جلسه نوزدهم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3819
➕جلسه بیستم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3820
➕جلسه بیست و یکم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3821
➕جلسه بیست و دوم
https://eitaa.com/sot_enghelabi/3822
┏━━ 🎵 ━┓
🆔 @sot_enghelabi
┗━━ 🎵 ━┛
#نذر_مادر
🌷مادر محمود نذر کرده بود که پسرش در روز عاشورا شهید شود. میگفت: میدانستم شهید میشود. ختم سوره واقعه برداشتم که اگر شهید میشود، روز عاشورا شهید شود تا گریههایم برای امام حسین (ع) باشد و رنگ او را بپذیرد.
🌷غروب عاشورا بود که هنوز خبر شهادت محمود به او نرسیده بود. ناراحت بود. گفت: خدایا! نذرم را قبول نکردی؟! مادر عازم مسجد بود. وقتی خبر شهادت محمود را به مادر دادیم، اولین سئوالش این بود که کی شهید شد؟ وقتی گفتیم روز عاشورا، گفت: خدایا! ممنونم که نذرم را قبول کردی.
🌷با اینکه خبر شهادت محمود را شنید اما دوباره راه مسجد را در پیش گرفت. میگفت: محمود به امام حسین (ع) اقتدا کرد و امام حسین (ع) شهید نماز شد.
🌹خاطرهای به یاد شهید معزز محمود اخلاقی
📚 کتاب "نذر قبول" نویسنده: اشرف سیف الدینی
منبع: وبسایت برشها
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#زیر_بیست_سالهها_غوغا_کردند!!
🌷وقتی برای آموزش لودر رفته بود، مربی آموزشی به او گفته بود که کوچک هستی و قدت کوتاه میباشد و پایت به پدال گاز و ترمز نمیرسد. اما شهید اصرار داشت که میتواند راننده دستگاه سنگین باشد و آموزش را دید. همچنانکه مربی گفته بود واقعاً پای شهید محمدی به پدال گاز نمیرسید.
🌷....بلند میشد و سرِ پا رانندگی میکرد که به همین شکل در عملیات والفجر ۸ مجروح شد که همسنگر شهید، نادری او را ۲ کیلومتر به دوش کشید تا از آتش سنگین و پُر حجم دشمن که پاتک زده بود به آمبولانس برساند، اما هنوز به آن سمت رودخانه اروند نرسیده بود که شهید شد.
🌹خاطره ای به یاد شهید ۱۷ ساله محمد جانمحمدی لندی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
📌 چهار توصیه شهید شیبانیمجد برای رسیدن به مقامی بالاتر از شهدای مدافع حرم
🔷️ یکی از دوستان شهید مدافع حرم محمدرضا شیبانی، خوابی که از شهید دیده بود را تعریف کرد و گفت:
◇ شهید شیبانیمجد به خوابم آمده بود با او دردل وگلایه کردم که تورفتی ومن ماندم.
◇ الان که جنگ در سوریه تمام شده دیگه راه شهادت بسته شده است ، چکار کنم؟
◇ ایشان جواب دادند:چند کار را انجام بده هرکجا باشی شهادت به دنبالت می آید .
◇ شما بهترین دوستان من بودید اگر صبر کنید خداوند اجر دوشهید که به ما داده به شما اجربیشتری خواهد داد
◇ منخوشحال شدم وگفتم داری شکسته نفسی می کنی محمدرضا ماکجا وشما کجا و بعد گفتم چکار کنم .
◇ شهید شیبانیمجد چهار توصیه را گفت که انجام دهم:
◇ اول: کاری کنید خدا از شما راضی باشد
◇ دوم: نماز اول وقت ترک نشود
◇ سوم: به نامحرم نگاه نکنید
◇ چهارم: به کودکان با مهربانی رفتارکنید
🔻 و در پایان گفت: "خدایامن سوریه نیامدم جز به اختیار ونظر حضرت زینب (س)، ان شاءاله که شرمنده علمدار کربلا نباشم"
#شهید_محمدرضا_شیبانیمجد
📌 ماجرای خانمی در شیراز که از شهیدی در استان گلستان حاجت میگیرد.
🔷️ مادر شهید مدافع حرم محمدرضا شیبانی مجد در بیان خاطرهای میگوید: دربازگشت ازمشهد مقدس بودم و تصمیم گرفتم مستقیم به زیارت فرزندم در گلزار شهدا به امامزاده بروم.
◇ به آنجا که رسیدم خانمی بطرفم آمد واشک ریزان مرا درآغوش گرفت علت را که پرسیدم گفت: اهل شیراز هستم و قصد داشتم در شهر خودم با پخت شیرینی امرار معاش کنم ولی موفق نشدم .
◇ تا این که یکی از دوستان فرزند شهید شما را معرفی کرد و منهم به شهید شما متوسل شدم و او درخواب مرا به لطف خدا امیدوارکرد
◇ در حال حاضر گارگاهی دارم که باچند نفر مشغولیم خدا را شکر ازکارم راضی هستم.
◇ امروز قدردانی به استان گلستان آمده ام و خوشحالم از اینکه مادر شهید را هم اینجا زیارت می کنم
#شهید_محمدرضا_شیبانیمجد
🌷 شهیدی که از خدا خواسته بود اگر لیاقت شهادت ندارد مرگش را در روضه های امام حسین قرار دهد 🌷
🌷شهید مدافع حرم عباس آسمیه🌷
نام: عباس آسمیه
نام پدر: ــــــــــ
ولادت: ۱۳۶۸( البرز)
شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱(سوریه)
وضعیت تاهل: مجرد
نام جهادی: ندارند
اخرین مقام: سرباز بی بی زینب (س)
نحوه شهادت: در نبرد با تروریست های تکفیری در استان حلب در شمال سوریه به دست عوامل این گروه تکفیری-صهیونیستی به مقام والای شهادت رسید.
سن شهادت: ۲۶ ساله ،فرزند دوم
علاقه: کتاب های شهدا ، شهید همت
قسمتی از وصیتنامه شهید:
ندای رهبر فرزانه انقلاب که فرمودند سوریه نباید سقوط کند ، که اگر در این مقطع زمانی و مکانی در مقابلشان ایستادگی نکنیم باید در مرز های خودمان شاهد آغاز در گیری ها بودیم به برکت انقلاب اسلامی و خون پاک شهیدان این راه امروز جمهوری اسلامی به حدی از توان نظامی و دفاعی رسیده که نه تنها هیچ قدرتی توان دست درازی به خاک پاک آنرا ندارند.
#یادش_باصلوات
طوری تلاش کنید که اگر روزی
امام زمان(عج) فرمودند:
یه سرباز متخصص میخوام
بفرمایند؛ فلانی بیاید...
سربازی که هیچ کارایی
نداشته باشه بدردِ آقا نمیخوره...
برید آمادگیِ
خودتون رو ببرید بالا
مومن باشید
همراه با آمادگیِ جسمانی...!
#شهیدحسینمعزغلامی🕊
🔰 فرمانده مازنی لشکر پایتخت؛
اسمش قلی بود ولی حمزه صداش میکردند.
متولد ۱۳۲۲ ؛ اهل منطقه ی لفور سوادکوه.
پدرش کشاورز بود.
خودش هم تو گلگیر سازی ماشین کار میکرد.
سال۱۳۵۰ با خانم رقیه بخشنده ازدواج كرد که ثمرۀ آن ۵ فرزند به نام های علیرضا، حمیدرضا، زینب، حسین و مصطفی بود.
سال ۱۳۵۹ هم به عضویت رسمی سپاه در اومد.
۲۹ سالگی عازم جبهه شد.
سرانجام پس از ۴۸ ماه حضور مداوم در جبهه، در تاریخ ۲۲ اسفند ۱۳۶۳ در جریان عملیات بدر در حالی كه فرماندهی گردان انصار از لشكر ۲۷ محمد رسول الله (ص) را بر عهده داشت، در منطقه عملیاتی شرق دجله در جزیره مجنون به شهادت رسید.
و پس از یازده سال چند تکه از بدن پاکش برگشت و در گلزار شهدای بهشت زهرا دفن گردید.
(قطعه ۲۹، ردیف ۱۲، شماره ۷)
🔹 قسمتی از وصیت نامه :
خداوندا!
تقاضای ديگری در پيشگاه تو دارم و آن اينكه دوست دارم جنازه ناقابل من از جنازه مقدس شهداي كربلا خصوصاً سرور شهيدان، حسين بن علی علیه السلام سالمتر نباشد؛ چون در پيشگاه مباركشان خجالت ميكشم.
من مدعی هستم كه راه امام حسين علیه السلام را دنبال ميكنم، به همين نيّت تقاضا ميكنم كه در موقع شهادت سر و دست در بدن نداشته باشم.