در روز شهادت امام جعفرصادق علیهالسلام
به یاد علمدار گردان امام صادق (ع)
لشکر ۵۵ ویژه شهدای خراسان
#شهید_ابوالقاسم_اسماعیلزاده
دوازدهم تیرماه ۱۳۴۱
در شهرستان گناباد بهدنیا آمد.
با شروع انقلاب اسلامی
جزو پیشتازان تمام راهپیماییها بود.
بعداز اتمام تحصیل و اخذ مدرک دیپلم
وارد سپاه پاسداران گناباد شد.
در ۱۸ سالگی و دو روز بعد از آغاز جنگ
به منطقه رفت و در تمام دوران جنگ
در جبهه حضور مؤثری داشت.
در ابتدای جنگ مدتی مسئول گروهانِ
گردان نصرالله لشکر ۵ نصر بود و بعد به
فرماندهی گردانامامصادق(ع) برگزیده شد.
اصلاً اهل تظاهر نبود، تا زمانِ شهادت
کسی نمیدانست که او چه کاره است!
هروقت از او میپرسیدند که چهکاره است؟
میگفت: "من جاروکش سپاهم و در جبهه
یک رزمنده عادی هستم"
وقتی ایران قطعنامه ۵۹۸ را قبول کرد
خیلی ناراحت بود و میگفت:
"جنگ تمام شد و به آرزویمان نرسیدیم"
اما سرانجام مزد زندگی مجاهدانهاش را
در تاریخ ۱۳۶۷/۵/۶ در عملیات مرصاد گرفت
و به آرزوی دیرنهاش یعنی"شهادت" رسید.
و در بهشت شهدایگناباد به خاک سپرده شد.
"هدیه به روح بلند پروازش صلوات"
🌷شهید گمنامی که یه ساعت قبل از دفن خودش را معرفی نمود🌷
قسمت اول:
🔰در ۲۲ مرداد ۱۳۸۳ در روستای الستان علی آبادکتول، قرار بود پیکر ۵ شهید گمنام هشت سال دفاع مقدس به خاک سپرده شود. تلفن «سرهنگ پاسدار علی قنبری» زنگ می خورد. صدایی از آن سوی خط: «علی! داریم پیکر شهدای گمنام را آماده می کنیم برای تشییع! یکی شان از شهدای عملیات بدر است. یک مقداری تجهیزات و لباس هایش سالم مانده! بیا یک نگاهی بینداز شاید برادرت بهرامعلی باشد! » سرهنگ قنبری سریع خودش را می رساند به بنیاد شهید. در پیشانی تابوت یکی از شهدا نقش بسته بود:《شهید گمنام، عملیات بدر، هورالعظیم، ۲۳ساله》
🔰 زانو می زند کنار تابوت، چشمش می افتد به جمجمه و استخوان های شهید و لباس های خاکی و اُورکت نیمه سوخته شهید. ژاکت مشکی، گرمکن خط دار و عرق گیر قرمزرنگ، همه و همه بعد از گذشت سالها هنوز قابل تشخیص هستند. اثر و آثاری هم از بند حمایل و تکه هایی از شلوار نظامی شهید به چشم می خورد و پوتین هایی که هنوز سالم هستند. علی مات این صحنه است که آیا این پیکر تکه پاره و این استخوان ها می تواند مربوط به برادرش بهرامعلی باشد یا نه؟
قسمت دوم:
شماره پوتین ها ۴۳ است و پوتین های بهرامعلی هم ۴۳. این تشابه امید تزریق می کند به وجودش. می گوید: می خواهم پاهای شهید را از پوتین بیرون بیاورم و نگاهی بیندازم درون پوتین ها. علی بندهای پوتین را باز می کند.از لبه پوتین نیم نگاهی میکند. جوراب شهید کاملا سالم است. انگار روی جوراب خاکستری رنگ شهید، چیزی نوشته شده. سعی میکند پای شهید را از پوتین خارج کند،اما پای شهید بدجوری به پوتین چسبیده است. صدایش بلند می شود : «روی جورابش انگار چیزی نوشته شده!» صدای علی، توجه همه را به خود جلب می کند و همه ی بچه های بنیاد می ریزند دور تابوت.
به هر زحمتی که هست پای شهید را از پوتین خارج می کند. فریاد تکبیر بلند می شود. پای شهید کاملاً سالم است و پوسیده نشده است. حتی اثر چندین ترکش به وضوح روی پا دیده می شود. شهید دو جوراب به پا دارد، یکی جوراب خاکستری و زیر آن هم یک جوراب پشمی سیاه رنگ که تا بالای ساق پایش کشیده شده. روی جوراب خاکستری رنگ شهید، با خودکار آبی، دو عدد سه رقمی نوشته شده است: ۲۶۱ـ۱۸۱
زوایای پوتین رانگاه می کند.انگار روی لبه ی داخلی پوتین چیزی نوشته شده!! علی تندتند با دست هایش گل و خاک روی آن را پاک می کند و فریاد می زند: «نیلساز!» اینجا نوشته شده نیلساز.
پای دوم هم از پوتین خارج می شود و باز هم کاملا سالم است و قصه اش شبیه قصه ی پای اول. همان دو عدد ۳رقمی روی جوراب خاکستری تکرار شده و درلبه ی داخلی پوتین نوشته شده است :نیلساز.
حال و هوای بچه های بنیاد عوض می شود. همه دارند اشک می ریزند. یکی از ۵ شهید گمنام نام و نشانش را رو کرده است و نباید گمنام دفن شود😭
قسمت سوم:
حالا بجز دستهای سرهنگ قنبری، دست های دیگری هم درون تابوت دنبال نشانه میگردند. مهرنماز شهید پیدا می شود. یکی یکی آن را می بوسند و کناری می گذارند.لابلای تمام خاک هایی که روی کفن باقی مانده، هنوز دست ها دارند دنبال نشانه می گردند،اما چیزی پیدا نمی شود.در انعکاس نور آفتاب چیزی مانند شیشه،کف تابوت چشمک می زند، سرهنگ آن را بر می دارد،چیزی می بیند که اصلاً انتظارش را ندارد.
فریاد تکبیر سرهنگ همراه با گریه میرود آسمان. «پلاک! پلاک!» نیمی از پلاک ترکش خورده ی شهید در دست هایش خودنمایی میکند و دور تابوت قیامتی شده است، عددش به راحتی قابل خواندن است👈۲۶۱g
عدد پلاک با عدد نوشته شده روی جوراب کاملاً یکسان است و دیگر آنجا کسی نیست که قرار داشته باشد و گریه نکند. بله.این شهید گمنام نیست و همه نشانه ها با هم همخوانی دارد.
باید کفن دوباره بسته شود و شهید منتقل شود تهران برای شناسایی.کفن بسته می شود، اما اینجا اتفاق غریب تری رخ می دهد. روی کفن شهید اطلاعات دیگری نوشته شده است: «والفجر مقدماتی ـ فکه ـ ۲۵ ساله ». علی می گوید: مگر نگفتید این شهید ۲۳ ساله و مربوط به عملیات بدر است؟ اطلاعات روی تابوت با اطلاعات شهید درون تابوت همخوانی ندارد و تازه متوجه می شوند که پلاکارد روی تابوت اشتباه نصب شده است.
و اینجاست که دیگر گریه ی افرادی که شاهد این معجزه الهی هستند، تا آسمان اوج می گیرد. همه خوب می دانند اگر این پلاکارد روی تابوت نصب نمی شد، هیچ وقت علی قنبری به خیال پیدا کردن نشانه ای از برادر شهیدش «بهرامعلی قنبری» تابوت را باز نمی کرد و پیکر شهید را وارسی نمی کرد.
🔹شهید نیلساز در سال۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی جاویدالاثر می شود و پیکر پاک و مطهرش پس از روایت ذکر شده شناسایی و پس ۲۲ سال به شهر و دیارش رجعت کرده و در ۱۷ آبان ۸۳ در گلزار شهدای بهشت علی دزفول به خاک سپرده می شود.
🔹سرهنگ پاسدار علی قنبری که تا آن روز از سرنوشت پیکری که شناسایی کرده است، بی خبر است، پس از پیگیری های فراوان متوجه می شود که آن شهید عزیز «شهید محمد حسین شیرزاد نیلساز » و اهل دزفول است.در نزد خانواده شهید ماجرای شناسایی محمدحسین را شرح می دهد که بی خبر از این اتفاق هستند.
🔹مادر شهید با واژه واژه ی حرف های سرهنگ قنبری اشک می ریزد و یاد رویایی می افتد که سال قبل در کربلا و در کنار ضریح شش گوشه دید. صدای آن آقای بزرگوار دوباره در گوشش می پیچد: « می خواستیم صبرت را بیازماییم! همین! محمدحسینت همین جاست »
درست است که سرهنگ قنبری نشانی از برادر گم شده اش پیدا نمی کند، اما دلخوش است که مادری از انتظار درآمده است.
✨🌷شادی روحش صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمایید🌷✨
#قهرمان_افسانه_ای
🌷 ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۱ - سالروز شهادت سردار رشید سپاه اسلام، حسین قجه ای
📷 حسین قجهای، قهرمان کشتی آزاد جوانان کشور در دهه پنجاه و فرمانده گردان سلمان در عملیات آزادسازی خرمشهر
💠 مقاومت جانانه گردان سلمان در برابر پاتک های سنگین ارتش صدام در منطقه حساس جبهه نبرد، موجب نجات عملیات بزرگ بیت المقدس شد.
🔹شهید قجه ای به همراه عده کمی از نیروهای باقی مانده اش در ایستگاه گرمدشت (جاده اهواز-خرمشهر) در زیر جهمنی از آتش توپخانه، خمپاره و تانک های عراق پایمردی کردند تا اینکه نیروهای دیگر ملحق شدند و عراقی ها را به عقب راندند.
🔸خالی کردن خاکریز و عقب نشینی از سوی نیروهای قجه ای که در محاصره تانک های دشمن قرار داشتند، برابر بود با پیشروی ارتش عراق تا رودخانه کارون و این یعنی شکست عملیات . . . و شاید پس از آن خرمشهر تا سالیان سال آزاد نمی شد‼️
🌷 تا ابد مدیون شهداییم🌷
🌷 ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۱ - سالروز شهادت #قهرمان_افسانه_ای ، حسین قجه ای
جعفرجهروتی درکتاب "نبرد درالوک" نقل میکند: قبل ازعملیات فتح المبین برای انجام شناسایی وارد منطقه شدیم.من تخریب چی گروه بودم، بیست وچهارکیلومتر پشت مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم، وقت نمازصبح شد دریک گودال مخفی شدیم، آبی برای وضو نداشتیم ، تصمیم گرفتیم تیمم کنیم " حسین قجه ای" گفت :جایی که آب هست تیمم باطله، قمقمه ها راگرفت و تمام قد به سمت تانکرهای دشمن حرکت کرد درهمین هنگام یک عراقی ازسنگر بیرون آمد و به سمت تانکرها رفت، حسین هم به راه خودش ادامه داد و رفت بالای سرعراقی ایستاد تا اوظرف آبش راپر کند وبرود.
حسین باآرامش تمام قمقمه ها را پرکرد وبرگشت، نمازمان راباوضو خواندیم وتاغروب هم آب داشتیم.
مدتی بعد... درعملیات بیت المقدس وقتی که میخواستیم خبرشهادت حسین رابه احمدمتوسلیان بدهم کسی جرأت گفتن این خبر را به او نداشت. گفتم خودم بهش میگم.
توی انرژی اتمی جلسه داشت. در کانکس را زدم اومد بیرون، گفتم حاجی! حسین مجروح شده
حاج احمدگفت:مهم نیست حسین مجروحم که باشه به تنهایی یه گردانه، ورفت توی جلسه...
کمی این پا اون پا کردم دوباره در زدم اومد بیرون، گفتم حاجی! حسین شهید شده باشنیدن این خبرآنچنان برپشت دستش زد وناله سرداد که سایر فرماندهان ازجلسه بیرون دویدند که چه اتفاقی افتاده!!
حسین درشجاعت بی نظیر بود.
🌷شهید حسین قجه ای به روایت شهید حاج حسین همدانی:
روزهای اول ، بیشتر با حسین قجه ای محشور بودم . اصولا در مورد بعضی آدم ها، شما لازم نیست حتما تجربه ی آشنایی قبلی زیادی با آنها داشته باشی . فی المثل حسین قجه ای ، از آن سنخ آدم هایی بود که در همان اولین دیدار ، احساس می کردی گویا سال های مدیدی است که با او آشنایی. به این معنا که گویا زمانی ، در گذشته ای که به یاد ندارید ، در مکانی نا مشخص ، با او موهبت دیدار و معاشرتی دلنشین را تجربه کرده اید . ضمن این که انسان بسیار جذابی هم بود . حالا شاید علت عمده ی این جذابیت حسین قجه ای، به آن عبادت های با حال و راز و نیازهای شبانه اش به درگاه خدا مربوط می شد . عشق عجیبی به مفاتیح الجنان مرحوم محدث قمی(ره) داشت . مقید بود که در دشوارترین شرایط ، دست و دل خودش را در چشمه ی ادعیه ای مثل دعای کمیل ، دعای توسل ، دعای ندبه و دعای سمات شست و شو بدهد.
بعد از شهادت مظلومانه اش ، خبر دار شدیم بچه های واحد تعاون تیپ ، موقع جمع آوری وسایل شخصی به جامانده از او در چادر فرماندهی گردان سلمان ، دفترچه کوچکی با جلد آبی رنگ را داخل ساک برزنتی اش پیدا کرده اند . در صفحات این دفترچه ، حسین ضمن نوشتن رخدادهای روزمره و نکات مربوط به شرح وظایف اش در گردان ، برای هر روز صفحه ای را به ظرایف رفتاری خودش اختصاص داده بود . این که مثلا امروز در جمعی نشستم و به مدت نیم ساعت وقت من به بطالت و یا گوش دادن به حرف هایی گذشت که هیچ بار اخلاقی و معرفتی یی نداشت.بعد هم بابت این قضیه خودش را سرزنش کرده بود . به درگاه خدا استغفار می کرد.حسین در خلوت فردی و با خودش این طور صریح و بی تعارف برخورد می کرد . از نعمتی برخوردار بود که این روزها به آن می گویند ( خود انضباطی ) . نه فقط در رفتارهای جمعی ، بلکه حتی در سلوک فردی و معنوی .
جذابیت حسین به خصایل پهلوانی و خلقیات ورزشکاری او هم ربط پیدا می کرد . تواضع غریبی داشت که بین آدم هایی که آن روزها در ورزش کشتی چهره می شدند ، نظیر آن را کمتر می دیدیم . معمولا در بین اشخاصی که توی گود کشتی اسمی و جایگاهی پیدا می کنند ، متاسفانه خیلی کم اند کسانی که خودشان را گم نکنند . این سنخ افراد ، نوعا خودشان را باد می کنند و در برخورد با مردم ، منشی پر از کبر در پیش می گیرند ، اما حسین .... اصلا و ابدا اسیر چنین ورم نفسانی یی نشده بود . چهره ای داشت سبزه ، متناسب و بسیار معصوم ، با لبخندی دلنشین و نگاهی نجیب و دوست داشتنی . در معاشرت با آدم ها ، گارد حسین همیشه باز بود ....
🌺کار سختتر، اجرش بیشتر ...
🌿 هیچجای ڪردستان امنیت نبود، فقط چند ساعت در روز امکان تردد در جادهها وجود داشت، شبها هم منطقه دست ضد انقلاب بود؛
🌱 پس از چند روز با سختے بسیار بہ دزلی و پیش حسین رسیدم، گفتم: « اینجا ڪجاست کہ انتخاب ڪردی و آمدهای؟» با لبخند همیشگے گفت :
📢 « مگر نخواندهای و نمیدانے کہ هر چه ڪار سختتر باشد اجر و ثوابش هم بیشتر است؟!».
ڪردستان هنوز ناآرام بود اما حسین با سلاح در شهر حرڪت نمےکرد و مےگفت:
📢 « من نیامدهام با این مردم بجنگم و براے آنها قدرتنمایے کنم؛ اینها تشنه محبت هستند، باید با آنها برادری کرد تا اوضاع آرام شود »
🌻الحق هم ڪہ شهر و منطقه را با همین مرام و منش، آرام و قلوب مردم کُرد را تسخیر ڪرد.
شهید سردار حسین قجه ای🌷
سالروز شهادت، ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۱
🌹سالروز شهادت شهید حسین قجه ای🌹
💠اگر او نبود خرمشهر ...💠
شهید همت به همراه یک نفر با یک موتور تریل که در دهانه صد متری است میآید و وارد این نعل اسب میشود و به قجهای میگوید: «اگر ممکن است شما عقب بیایید.» شهید قجهای میگوید: «به برادر احمد بگویید یک عدهای اینجا ساکتاند چیزی نمیگویند(شهدا را میگفت) و یک عدهای آن گوشه مجروحند و ناله میکنند. من مانده ام و تعداد انگشتان دست نیرو. به برادر احمد بگویید من بچههایم را رها نمیکنم.» این مقاومت سه روزه ایشان در اینجا اگر اتفاق نمیافتاد عراق نیروهای ما را پس میزد و یک خاکریز میزد لب کارون. آن موقع میبایست چند سال دیگر و چقدر شهید دیگر میدادیم تا بتوانیم از این آب طبیعی که 500، 600 متر عرض دارد رد شویم؟ مشخص نبود. عراق به علت کمبود نیرو تغافل کرده بود که این کار را نکرده بود. ولی اگر این کار را کرده بود چند سال دیگر قرار بود خرمشهر آزاد شود؟ کسی نمیدانست."
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_حسین_قجه_ای
#خاکی_ها
🔴شهید حسین قجه ای
💢بمناسبت سالروز شهادت
در سال ۱۳۳۷ در زرین شهر از شهرهای استان اصفهان به دنیا آمد. در سال ۱۳۵۳از سن شانزده سالگی وارد عرصه مبارزات سیاسی شد.
تحصیلات مقدماتی را تا اخذ دیپلم در زادگاهش ادامه داد سپس به خدمت سربازی اعزام شد. وی از قهرمانان رشته کشتی آزاد در اوزان ۴۸ و ۵۲ کیلوگرم بود. از جمله قهرمانیهای وی قهرمانی در مسابقات کشتی جوانان کشور به مدت سه سال و مسابقات کشتی آموزشگاههای استان اصفهان به مدت چهار سال است.
💢مسئولیتها و فعالیتها:
▪️فرماندهی سرکوب گروههای آشوبگر کردستان در سال ۵۷ و قلع و قمع ۶۰۰ نفر از آنان در تپههای اطراف سنندج
▪️فرماندهی شکست حصر باشگاه افسران سنندج در سال ۵۷
▪️پاکسازی و آزادسازی دزلی و قلعه هادی از دست کومله و دموکرات
▪️فرماندهی آزاد سازی و پاکسازی تنگه تنگه چزابه در عملیات عملیات طریقالقدس که یکی از شاهکارهای تمام جنگ لقب گرفت.
▪️فرماندهی گردان سلمان در عملیات بیتالمقدس که به عنوان کلید فتح خرمشهر نام گرفت
💢شهادت:
در سن ۲۵ سالگی در تاریخ ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۱ به همراه گردان سلمان که از اولین روز عملیات بیتالمقدس وظیفه پدافند در منتهیالیه سمت چپ مواضع تیپ ۲۷ تیپ محمد رسولالله در حاشیه جاده اهواز خرمشهر را بر عهده گرفته بود در مورخه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۱ در محاصره گاز انبری دو تیپ عراقی گرفتار آمده و با اصابت ترکش به ناحیه سر و گردن شهیدشده و در گلستان شهدای زرین شهر به خاک سپرده شد.
🌹 #زیارت_خانواده_های_شهدا 🙂
💠 [ بعد از پایان عملیات #فتح_المبین ] ، شب آخری که در #دوکوهه بودیم، #حاج_احمد_متوسلیان با تاکید به همه ما گفته بود شما موظفید در بازگشت به شهر و دیارتان، پیش از هر کار دیگری، اوّل به زیارت خانواده های معظّم #شهدا بروید. آقای سماوات یک لبخند قشنگی زد و پرسید: "این تعبیرِ #زیارت را #حاج_احمد به کار برد؟" گفتم: "بله، عادت ندارد بگویند ملاقات با #خانواده_های_شهدا ."
آقای سماوات گفت: "احسنت به این همه معرفت! همین است که این مرد را " #حاج_احمد " کرده. بسیار خوب، پس ما الآن تلفنی به منازل #شهدا اطلاع می دهیم که قرار است شما به قول #حاج_احمد ؛ به زیارتشان بروید.
📘 برگرفته از کتاب جذاب و دوست داشتنی #پیغام_ماهی_ها، سرگذشت نامه #حبیب_سپاه سردار #شهید_حاج_حسین_همدانی، صفحه ۲۳۱ ✔️
📸 اطلاعات عکس: خرداد ۱۳۶۱ ، پس از فتح خرمشهر، #زرین_شهر_اصفهان، منزل سردار #شهید_حسین_قجه_ای
از راست: نفر دوم، سردار #شهید_محسن_نورانی - نفر سوم، سردار #حاج_احمد_متوسلیان
نفر دوم از چپ: پدرِ #شهید_قجه_ای
#زیارت_خانواده_شهدا
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
📌 روایت شهیدی که بازگشت پیکرش را به مردم همدان وعده کرد.
🔷️ صبح روز شهادت امام جعفرصادق علیهالسلام توفیق الهی نصیبم شد برای شرکت در مراسم تشییع پیکر مبارک پاسدار شهید حاج محمد رنجنوش در میدان حضرت امام خمینی رحمت الله علیه همدان حاضر شوم.
◇ هنوز از احوال پرسی با پاسداران و پیشکسوتان حاضر در مراسم فارغ نشده بودم که صدای خانمی بلند شد: حاج آقا! حاج آقا! حاج آقا!. سرم را برگرداندم دیدم خانم میانسالی از وسط میدان مرا صدا می زند.
◇ با آقای وحدتی (رئیس بنیاد شهید شهرستان همدان) رفتیم پیشش. خانمی بود میانسال با چشمانی پر از اشک.
🔸️ گفت: حاج آقا! من هیچ نسبتی با این شهید ندارم و اصلاً شناختی بهش ندارم. چند شب قبل، در خواب شهیدی را دیدم بهم گفت: من محمد هستم. چند روز بعد مهمان شهر شما، همدان هستم؛ حتماً بیایید دیدنم ...
◇ آقای صفدریان (مدیر کل بنیاد شهید استان همدان) نیز نزدیک ما بود؛ ایشان و چند نفر از همکاران و رزمندگان دوران دفاع مقدس را صدا زدم تا آنها نیز این دعوت اختصاصی شهید رنجنوش را از زبان خود مدعو بشوند.
🔹️ برگشتم جمع دوستان و این دعوت شهید را به حجت الاسلام اسکندری (روحانی فعال در ستاد برگزاری نماز جمعه همدان) نقل کردم.
◇ ایشان نیز با چشمانی اشکبار گفتند: حاج آقا! دیشب در منزلمان هیئت داشتیم و پیکر مبارک شهید رنجنوش مهمان ما بود.
◇ هفته قبل در ستاد برگزاری نماز جمعه می خواستیم شهیدی را انتخاب کنیم و نماز جمعه هفته با یاد آن شهید عزیز برگزار شود؛ نظر جمع بر این شد که نماز جمعه این هفته با نام و یاد شهید حاج محمد رنجنوش برگزار شود.
🔻 این تصمیم ما در حالی گرفته شد که هیچ اطلاعی از بازگشت پیکر مبارک این شهید بزرگوار نداشتیم. روز بعد بود که خبر بازگشت این کبوتر خونین بال به شهر همدان را شنیدیم.
🔸️ پاسدار شهید «حاج محمد رنجنوش» از شهدای جاویدالاثر تیپ ۳۲ انصارالحسین (ع) است که ۱۲ اسفند سال ۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای ۵ در شلمچه به درجه رفیع شهادت نایل آمد، تا اینکه پیکر مطهر وی پس از ۳۸ سال گمنامی تفحص و شناسایی؛ و در سالروز شهادت رئیس مکتب تشیع حضرت امام صادق علیه السلام با حضور پرشور مردم شهید پرور همدان تشیع و تدفین شدند.
آری! شهداء زنده اند و صاحب مجلس.
✅ راوی: مسئول نمایندگی ولی فقیه در سپاه انصارالحسین علیه السلام استان همدان- حجت الاسلام الیاس نجاری
۱۴۰۳/۰۲/۱۵
بازگشت بعد از 5 سال در روز تولد فرزند🕊️
شهید حسن رجایی فر🌷
تاریخ تولد: ۴ / ۴ / ۱۳۵۴
تاریخ شهادت: ۱۷ / ۲ / ۱۳۹۵
محل تولد: بابل
محل شهادت: سوریه
*🌷پدر شهید← آقا حسن در سال 1375 ازدواج و حاصل این ازدواج سه فرزند بود🍃نماز شب و زیارت عاشورایش ترک نمیشد،همواره به یاد فقرا بود🍃وقتی وقایع سوریه آغاز شد برای دفاع به سوریه رفت و در نخستین حضورش مجروح شد🥀و موج انفجار و ترکشی در بدن سوغاتیای بود که از سفر اولش به سوریه آورده بود🥀همیشه میگفت: دعا کنید تا وقتی که توفیق زیارت کربلا نصیبم نشد، اگر میخوام از این دنیا برم شب جمعه این اتفاق بیفته🥀چون تا الان کربلا نرفتم و میخوام حداقل بعد از مرگم توفیق زیارت نصیبم بشه🍃 در نهایت به آرزویش رسید🕊️ و در شب جمعه که مورخ 17 اردیبهشت 95 بود در شب عید مبعث حضرت رسول✨ در کربلای خان طومان آسمانی🕊️ و کربلا نرفته کربلایی شد.»🍃او به شهادت رسید سپس پیکرش مفقود شد🥀پس از 5 سال فراق و دوری از پیکرهای بهجا مانده در کربلای خان طومان🥀 پیکرش تفحص و شناسایی شد✨ پیکرش در سالروز شهادت امام رضا علیهالسلام✨و در روز تولد پسرش امیر سجاد🎊 امیر سجادی که از شش ماهگی پدرش رو ندید🥀به وطن بازگشت*🕊️
#شادی_روح_پاکش_صلوات💙🌷
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون شمعی که در جانی فتاد
اردیبهشت 1365
منطقۀ عملیاتی فکه
لشکر 27 محمد رسول الله (ص) - گردان شهادت
یکی از روزها همراه محمود صادقی، کمال صادقی، حاج کمال، معرفتالله کلانتری و چندتایی دیگر از بچههای گروهان به خط فکه رفتیم که مدتی عراقیها در آنجا مستقر بودند.
امتداد جادۀ آسفالت به خاکریزی ختم میشد که قبلا خط نیروهای دشمن بود. در محوطۀ مین گذاری شده و سیم خاردار روبهروی خاکریز، به سمت ایران، چند "راهکار" به چشم میخورد که هنوز نوارهای پارچهای سفید میان آنها پهن بود.
بچههای لشکر سیدالشهدا (ع) در آن قسمت عمل کرده بودند که موفق نشدند از میدان مین بگذرند و به خاکریز برسند.
با عقب نشینی عراق از آنجا، بچهها پیکرهای شهدا را که حدود یک هفته یا ده روز در برابر تابش آفتاب سوزان قرار داشت، به عقب منتقل کردند.
کنار راهکار، میان حلقههای سیم خاردار و جلوی خاکریز، اثر بدن شهدا به چشم میخورد. تجهیزات خونی و سربندهای ترکش خورده، دلم را آتش زد. در آن گرمای شدید، روغن بدنشان درآمده و موهاشان هم به زمین چسبیده بود؛ درست به شکل بدن انسان، جای آنها روی زمین مانده بود.
یکی از سربندهای سبز را که از خون خشک شده بود، به یادگار برداشتم. "یا حسین شهیدِ" آن را، ترکش سوراخ کرده بود. چند تایی هم عکس گرفتم.
بعدا در همانجا، هنگامی که لودری خواست خاکریز بزند، پیکر شهیدی از زیر خاک پدیدار شد که فهمیدند سردار شهید اسکندرلو فرمانده گردان حضرت علی اصغر (ع) لشکر سیدالشهدا بود که آنجا بهشهادت رسیده بود.
حمید داودآبادی
13 اردیبهشت 1401
شهید حسین اسکندرلو متولد: 1341 شهادت: 13 اردیبهشت 1365 فکه. مزار: بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 77 شماره 50
شهید معرفتالله کلانتری متولد: 1340 شهادت: 11 تیر 1365 عملیات کربلای 1 مهران. مزار: بهشت زهرا (س) قطعه 53 ردیف 41 شماره 4
شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات زنده سرش را بریدند
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟
عباسعلی گفت: امام گفته.
مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد جبهه.
خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته.
اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست.
گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود…
پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن..
حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره…
تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند
گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد.
گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده!
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید…
عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه…
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند…😭😭
جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند.
گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین!
گفتن مادر بیخیال. نمیشه…
مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم.
گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین.
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟
گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند.
مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید.
و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد…
(یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این روایت زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات)
شادی روح پاک شهدا صلوات:اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹
🌟😔فقط بدونیم کیا رفتن وجان دادن غریبانه تا با آرامش ما نفس بکشیم وامنیت داشته باشیم🌟😔
هدایت شده از سراج منیر
💠 یادبود مجازی شهید جاوید الاثر سردار حسین صیدی شرکت کنندگان اولین دوره توان مند سازی مربیان و فعالان تربیتی بسیج اسلامشهر 👇
https://iPorse.ir/6236197
✳️ شهیدی که حضرت زینب(س)
مژده شهادتش را داد...
یک روز صبح شهید محمد حسین فاتحی در محل کار به اتاقم آمد و با طراوت خاصی که در چهره اش بود گفت دیشب خواب حضرت زینب سلام الله علیها را دیده است و حضرت او را دعوت کرده که پیشش برود!!!
(با خودم فکر کردم حتما در آینده توفیق زیارت مرقدمطهر حضرت را پیداخواهد کرد).
مدتی گذشت و شهید مجدد به اتاقم آمد و
گفت برای پشتیبانی در سوریه نیاز به نیرو دارند!!! اشک از چشمانش سرازیر شد گفت بنده امروز عازم هستم و فکر نمی کنم دیگر همدیگررا ببینیم، همینطور با چشمان اشک آلود با همکاران خداحافظی کرد و رفت...
رمضان سال ۱۳۶۲ بود که خبر رسید در دره بقاع سوریه از ناحیه کمر و پشت سر مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به عنوان اولین شهید ایران در سوریه به فیض شهادت نائل گشته...
✔️نقل از همکاران شهید در سپاه شهرری
🚩تاریخ ثبت خاطره:۱۳۸۳
┈•••✾••🌿🌺🌿••✾•••┈
🌷۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۴ سالروز شهادت سیدمجتبی هاشمی ،
فرمانده گروه چریکی فداییان اسلام که با آغاز جنگ تحمیلی با نیروهای خود به سوی مرزهای خوزستان شتافت و در کنار نیروهای دکتر چمران؛ فرمانده جنگهای نامنظم به مقابله با ارتش تا دندان مسلح صدام پرداخت
این مجاهد فی سبیل الله سرانجام در بهار ۶۴ در آستانه ماه رمضان توسط تیم ترور منافقین از پیش سر مورد هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. 🕊🕊
سخنی از شهید:
🔹مگر میشود به عنوان یک مسلمان متعهد به خود اجازه داد تا به سرزمینهای اشغالی فلسطین عزیز، اسراییل غاصب همچنان بتازد و مردم محروم و آواره مسلمان فلسطین را هر روز قتل عام کند.
هرگز نمیتوانیم ساکت بشینیم در حالیکه آنها در خانههای خود اجازه نفس کشیدن را ندارند. آری، آنها محکوم بر مرگند زیرا مدافع ارزشهای اسلامیاند.
آنها برای خدا میجنگند و همانا پیروزی از آن مسلمین است.
🔹رهبر عزیزتان را یاری نمایید، گوش به فرمان او باشید و خدا را فراموش نکنید، نماز اول وقت را رها نکنید.
🌷 شهيد سيد مجتبي هاشمي در سال ۱۳۱۹ در محله شاهپور تهران (وحدت اسلامي فعلي) ديده به جهان گشود. او فرزند سوم خانواده اي مذهبي و متوسط بود که عشق به اهل بيت و علماي اسلام در فضاي آن موج مي زد.
🔸وي پس از طي دوران تحصيلات متوسطه به ارتش پيوست و به دليل اندام ورزيده و قدرت بدني قابل توجهي که داشت عضو نيروهاي ويژه کلاه سبز شد، اما پس از مدت کوتاهي با مشاهده جو حاکم بر ارتش و آگاهي بيشتر از ماهيت رژيم طاغوت از ارتش شاهنشاهي خارج و به کار آزاد مشغول شد. در ايام الله ۱۵ خرداد سال ۴۲ او و چند تن از دوستانش به موج خروشان مردم پيوستند و تحت تعقيب و کنترل ماموران پهلوي قرار داشت و با کوچکترين بهانه اي به منزل او هجوم آورده و اقدام به تهيه و توزيع اعلاميه و نوار هاي سخنراني و تصاوير حضرت امام مي نمود و در پوششهاي گوناگون، فعاليتهاي خود را در تمامي شهرهاي استان تهران و حتي استآنهاي همجوار گسترش داد. خروش ميليوني امت مسلمان در سال ۵۷ سرانجام راه بازگشت حضرت امام را به ميهن اسلامي گشود و در ۱۲ بهمن حضرتش خاک کشور را به قدوم خود متبرک نمود. سيد مجتبي نيز به عضويت کميته استقبال امام در آمد و در آن استقبال تاريخي شرکت نمود. طي ۱۰ روز دهه فجر در محل کار خود که يک مغازه لباس فروشي بود به فروش اقلامي که در انقلاب ناياب شده بود، با قيمتي به مراتب پايين تر از بهاي حقيقي آن، اقدام نمود. ضمن اينکه خود نيز با حضور در ميادين مبارزه رو در رو بد بقاياي رژيم پهلوي، تمام توان خود را صرف پيروزي نهضت اسلامي نمود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در ۲۲ بهمن، او به سرعت نيروهاي انقلابي و پر شور منطقه ۹ را سازماندهي کرده و کميته انقلاب اسلامي منطقه ۹ را تشکيل داد.
🔹با شروع غائله کردستان، شهيد هاشمي به همراه عده اي از افراد کميته منطقه ۹ در پي فرمان بسيج عمومي حضرت امام عازم غرب کشور شد و در آزادي و پاکسازي آن منطقه شرکت نمود. هنوز چند روز از آغاز تجاوز عراق به خاک کشورمان نگذشته بود که سيد مجتبي، به همراه عده اي از دوستان و همرزمانش به صورت داوطلبانه و مستقل عازم جنوب کشور شد و در مدرسه فداييان اسلام، واقع در شهر آبادان مستقر شد و بدين ترتيب اولين نيروي انتظامي نا منظم براي مقابله با تهاجمان بعثيون در آبادان و خرمشهر بوجود آمد که به گروه فداييان اسلام معروف شد. و سرانجام منافقان كوردل كه نميتوانستند شاهد تلاش شبانهروزي شهيد هاشمي در پشتيباني رزمندگان اسلام باشند، سرانجام در آستانه ماه مبارك رمضان سال ۶۴ او را با زبان روزه در مغازه لباس فروشياش از پشت سر آماج گلوله هاي خود قرار داده و به شهادت رساندند.
➖قسمتی از وصیت نامه شهید سید مجتبی هاشمی:
باسمه تعالی
امیدوارم که خداوند گناهانم را مورد بخشش قرار دهد.
از کلیه کسانی که به طریقی دینی به آنها دارم طلب مغفرت میکنم، خواهش میکنم مرا ببخشید تا خدای مهربان هم شما را ببخشد.کسانی که به من دینی دارند، همه آنها را میبخشم، امید که خدای قادر متعال همه آنها را بیامرزد. از پدر و مادر عزیزم حلالیت میطلبم و همسر و فرزندانم را به شما میسپارم، امید که آنان را در جهت دین مبین اسلام به رهبری امام تشویق کنید.
از همسر و فرزندانم که نتوانستم بیش از این وسیله آسایششان را فراهم نمایم، طلب بخشش میکنم. از خواهران و برادرانم حلالیت میطلبم.
توصیه من به شما عزیزان این است که خدا را فراموش نکنید.
─ سید مجتبی هاشمی
📌شهید ورامینی به همسرش وعده کرد که بعد از دو سال به او میپیوندد.
🔷️ مادر شهید ناصر ورامینی می گوید: ناصر در سن ۲۰ سالگی ازدواج کرد، ۴ ماه بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود که دوباره به جبهه اعزام شد.
◇ هر چه من و همسرش اصرار داشتیم که مانع رفتن او شویم ، قبول نکرد و گفت : من دیگه بر نمی گردم نگران نشوید ، اگر من شهید شدم ، خدا سعادتی نصیبتان کرده است.
🔸️ خانمش در پاسخ به ناصر گفت : ما همیشه به تو افتخار می کنیم.
◇ گفتم : مامان تو تازه ازدواج کردی و خانمت هم باردارهست، پیش خانمت باش گناه دارد، دختر مردم است و ....
🔹️ همسرش را بوسید و رو به من گفت : مامان من شهید می شوم ، ازدواج کردم تا یادگاری از خودم داشته باشم ، فرزند من دختر هست و اسمش هم بزارید فاطمه .
🔸️ رو به به خانمش گفت: نگران نباش ، دو سال بعداز شهادت من وقتی که دوران شیردهی دخترش فاطمه تمام شد، به او به خواهد پیوست.
◇ ناصر شهید شد و فاطمه به دنیا آمد ودوران شیردهی تمام شد، تا اینکه شهید ناصر ورامینی به خواب همسرش آمد و لباس عروسی به همسرش داد وگفت:حالا وقتش و بیا!!!
◇ من و پدر ناصر و عروسم با کاروانی از شیراز راهی قم شدیم که درمسیر اتوبوس تصادف کرد و عروسم ۱۰ روز توی بیمارستان بود وسرانجام به ناصر پیوست.
◇ صبح زود سر مزار ناصر رفتم گفتم :ناصر تو از خدا بخواه خانمت خوب بشه بیاد پیش دخترت ، شب به خوابم آمد و گفت: مادر این قدر اصرار نکن ما با هم عهد بستیم و من پیمانم را نمی شکنم و میهمان من خواهد بود.
#عهدوپیمانیآسمانی
خداحافظ جمعههایِ بیخواب
خداحافظ ماشینهایِ بدون شیشهدودی
خداحافظ «ماشین رو نگه دارید، مگه نمیبینید مردم وایستادن»
خداحافظ «اتّقواالله»هایِ حین مناظره
خداحافظ مایه غرورِ ایرانی
خداحافظ پروژههایِ افتتاحی
خداحافظ سفرهای پیدرپیِ استانی
خداحافظ دعای کارگرهای کارخانههایِ احیایی
خداحافظ مخاطب پیرمردی که گفت «خدا پدرت رو بیامرزه»
خداحافظ مخاطبِ تخریب و کنایهها
خداحافظ «ما دنبال دوتا رای حلالیم»
خداحافظ استقبالهایِ چشمگیر مردمی
خداحافظ «من تا تمامِ مشکلات حل نشود، به سفرهای استانی خواهم آمد»
خداحافظ سکوتِ مردانه مقابل تخریبهای رقیب
خداحافظ «من دردِ یتیمی را چشیدهام»
خداحافظ پیشانیِ بوسه حاجقاسم
خداحافظ استخاره خوبِ «به کی رأی بدم»ها
خداحافظ «برای این طلبه خدمتگزار دعا کنید»
خداحافظ عبا و قبایِ خاکی بین سیل و زلزلهها
خداحافظ چشمانتظاریِ هشت ساله و ۱۶ ساعته
خداحافظ مخاطب «تمجید»هایِ اقا
خداحافظ سفرهای عادیشدهٔ روستایی
خداحافظ جشنهای احیایِ کارگاهها
خداحافظ شهادت حینِ خدمت؛ نه پشتِ میز
خداحافظ زبانِ بیلکنتِ دفاع از اسلام
بیشتر از آنچه فکر کنی دوستت داشتیم؛ تو و یارانت را، ببخش که زیاد نگفتیم…
خداحافظ آقاسید ابراهیم!
جدیجدی شهیـد شدی…
حالا کمی استراحت کن؛ خیلی خستهای...
#شهید_جمهور🥀💔
عرض سلام و احترام خدمت همسنگران گرامی.
بابت وقفه طولانی عذر خواهی میکنم. آن شاالله از امشب مثل قبل در خدمت همه بزرگواران خواهم بود. یا علی (ع)