☘🕊🥀✨نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها که فراغت بیشتری داشت آیه « ایّاک نعبد و ایّاک نستعین» را هفت بار با چشمانی اشکبار تکرار می کرد. به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور کامل می گرفت. او به قدری نسبت به #ماه_رمضان مقید و حساس بود که مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم می کرد کوچکترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می کرد.
🌷#شهید_عباس_بابایی
@bashohadatazoohor
✳️ وصلهٔ نفس!
🔻 تراشهٔ کبریت را در جاظرفی انداخت و به طرف در رفت. از پشت چشمی نگاه کرد. «عباس است!» در را باز کرد.
- چه عجب از این طرفها؟!
- برای مأموریتی آمدم به پایگاه. گفتم سری به تو بزنم.
نگاهی به لباس پرواز او انداخت.
- لباس را در بیاور.
عباس بلند شد تا لباسش را درآورد. روحالدین نگاهی به او انداخت؛ وصلهای بر سر زانو!
- هنوز همان اخلاق دانشجویی را داری؟ بابا دیگر برای خودت کسی هستی.
عباس بابایی خم شد و وصلهٔ سر زانویش را نوازش کرد.
- میدانی رفیق، این وصله را به نفسم زدم تا زیاد بلندپروازی نکند.
📚 از کتاب #آواز_پرواز | زندگینامهٔ داستانی #شهید_عباس_بابایی
📖 صفحات ۳۰ و ۳۱
✍ #راضیه_تجار
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
https://eitaa.com/bashohadatazoohor
در این دنیا فقط پاڪۍ،صداقت،ایمان
محبت به مردم،جان دادن در راه وطن
و عبادت باقی مۍماند
#شهید_عباس_بابایی
@bashohadatazoohor
✳️ وصلهٔ نفس!
🔻 تراشهٔ کبریت را در جاظرفی انداخت و به طرف در رفت. از پشت چشمی نگاه کرد. «عباس است!» در را باز کرد.
- چه عجب از این طرفها؟!
- برای مأموریتی آمدم به پایگاه. گفتم سری به تو بزنم.
نگاهی به لباس پرواز او انداخت.
- لباس را در بیاور.
عباس بلند شد تا لباسش را درآورد. روحالدین نگاهی به او انداخت؛ وصلهای بر سر زانو!
- هنوز همان اخلاق دانشجویی را داری؟ بابا دیگر برای خودت کسی هستی.
عباس بابایی خم شد و وصلهٔ سر زانویش را نوازش کرد.
- میدانی رفیق، این وصله را به نفسم زدم تا زیاد بلندپروازی نکند.
📚 از کتاب #آواز_پرواز | زندگینامهٔ داستانی #شهید_عباس_بابایی
📖 صفحات ۳۰ و ۳۱
✍ #راضیه_تجار
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@bashohadatazoohor