بهش گفتم:
توی راه که بر می گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر. -گفت:
من سرم خیلی شلوغه.
می ترسم یادم بره.
رو یه تیکه کاغذ هر چی میخوای بنویس، بهم بده.
همان موقع داشت جیبش را خالی می کرد.
یک دفترچه یادداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین.
برداشتمشان تا چیزهایی را که میخواستم، تویش بنویسم.
یک دفعه بهم گفت:
ننویسی ها!
جا خوردم!
نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود!
گفتم:
مگه چی شده؟
گفت:
اون خودکاری که دستته، مال بیت الماله!
گفتم:
من که نمیخوام باهاش کتاب بنویسم!
دو سه تا کلمه بیشتر نیست!
گفت:
نه!
#کتاب #یادگاران۳
#سردار_مهدی_باکری #مهدی_باکری #شهدا #وصیت_نامه #دست_نوشته #خاطرات
@bashohda کانال باشهدا
شامل مطالب ،خاطرات ، تصاویر و کرامات شهدای 8 سال دفاع مقدس