از کودکی او را با سفر های راهیان نور آشنا کردیم ، سفر هایی که هم جنبه ی معنوی داشت و هم تربیتی ، سفر های ده بیست روزه ای که تا اخر تعطیلات عید طول میکشید .
سختی و کمبود زیادی داشت ، خیلی ها جا میزدند و کم می آوردند ، اما مشقت های این سفر از او آدمی ساخته بود که بتواند در برابر مشکلات صبور باشد ، کم توقع باشد ، قناعت کند، سازش پذیر باشد و تلاشگر و هدفمند باشد و از نظر جسمی قوی باشد.
این سفر برای او و خانواده ی مان حکم بنزین سال را داشت که یک سال موتور روح و جانمان را روشن نگه میداشت و به طور ویژه روی اعتقاداتمان مؤثر بود .
شهید_محمدرضا_دهقان_امیری 🌷
نقل از _ مادر _ شهید
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رضا بینهایت صبور بود، وقتی بحثمان میشد، من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی! او اصلا حرفی نمیزد، وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در، چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد، او هم نقطهضعفام را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم، روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا دادزدن بلد نبود.
🌷 شهید رضا حاجیزاده🌷
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🌹🌹
داستان شهدا🌹🌹
بسم رب الزهرا
قرار گذاشته بودند هر وقت از هم چیزی می گیرند بگویند : یادم هست !
و هر کدام که یادش رفت این جمله را بگوید به طرف مقابل شام بدهد
علی و میثم همیشه حواسشان بود که به همدیگر نبازند
موقع دست به دست کردن سینی چای در هیئت
موقع گرفتن آش نذری
موقع رد و بدل کردن قلم و کاغذ در سرکلاس
حتی موقع گرفتن مهمات از یکدیگر در جبهه!
همه دیگر باخبر بودند از این قول و قرار ، حتی فرمانده ی گردان...
قرار بود علی برای چند روز به مرخصی برود
میثم نامه ای را که برای مادرش نوشته بود به دست علی داد
علی با لبخند گفت : یادم هست میثم جون ، چشم می رسونم دست حاج خانم !
میثم خندید و گفت : بلاخره یه روزی یادت می ره و مجبور می شی یه شام مهمونم کنی حاج علی !
وقتی علی به جبهه برگشت از میثم خبری نبود
از هرکس سراغش را می گرفت جواب سربالا می شنید
هیچ کس جرات گفتن خبر شهادت میثم را به علی نداشت
یکی از شب ها فرمانده ی گردان علی را برد گوشه ای و جریان شهادت میثم را برایش آرام آرام شرح داد
گفت که بچه ها نتوانستند جنازه ی میثم را برگردانند
علی ماند و اشک هایی که بی اختیار مهمان چشم هایش می شد...
بعد از ده سال که خبر پیدا کردن جنازه ی میثم به گوش علی رسید
علی خودش را به معراج شهدا رساند
استخوان های میثم را یکی یکی برمی داشت و می بوسید و اشک می ریخت
همان شب خواب میثم را دید
میثم با همان لبخند همیشگی زیر درخت سیب ایستاده بود
علی میثم را در آغوش کشید و گفت : بی معرفت خوب گذاشتی رفتیا !
میثم با خنده گفت : این حرفا رو ولش کن حاج علی ، یادم تو را فراموش !
دیدی استخون هامو یکی یکی گرفتی تو دستت و یادت رفت که اون جمله رو تکرار کنی ؟
علی در همان حال که گریه می کرد بلند بلند خندید
صدای اذان از مسجد محله بلند شده بود
علی چشم های خیسش را باز کرد و نگاهی به عکس میثم انداخت و خندید و گفت : باشه آقا میثم بازم تو بردی!
همان شب برای میثم در مسجد محله یادمانی گرفت و همه محله را شام داد.
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
شبها وقتے همہ خواب بودیم با صداے قرآن بیدار مےشدیم. او رو بہ قبلہ ایستاده بود و با چشمانی پر از اشڪ و دلے آسمانے با خداے خود راز و نیاز مے ڪرد.
شهیـد اڪبر باقرے
👇👇
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
جلسه ی اول خواستگاری بود.با همان شرم و حیای همیشگی،اولین سوال را از من پرسید...
_آیا حوصله ی فرزند شهید بزرگ کردن را داری؟
_آیا میتوانی همسر شهید شوی؟
همسرشهید مسلم خیزاب🌷
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش مرتضی هست🥰✋
*بازگشت بیسیمچی کانالِ کمیل پس از ۳۹ سال*🕊️
*شهید مرتضی رضا قدیری*🌹
تاریخ تولد: ۱۹ / ۵ / ۱۳۳۴
تاریخ شهادت: ۱۹ / ۱۱ / ۱۳۶۱
محل تولد: تهران
محل شهادت: فکه
*🌹دخترش← پدرم بیسیم چی گردان کمیل بود📞 و در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید🕊️این عملیات از آن عملیاتهای عجیبی بود که متأسفانه لو رفت🥀و رزمندههای ما در محاصره دشمن افتادند🥀و کانالی که آب آن را فرا گرفته بود🌙میگفتند بعد از یکی دو روز محاصره نمیدانستیم به سمت دشمن میرویم یا به سمت قوای خودی🥀و گردان کمیل که فقط دو نفر از آن زنده ماند🥀این خاطرات را آقای شهاب از همرزمان پدر برایم میگوید🌙که پدرم سیدمرتضی از آن بسیجیهای مخابراتی بود که در کانال ماند و مقاومت کرد🍃اما سرانجام همه نیروهای ما یا شهید شدند🕊️یا با تیر خلاص دشمن،شربت شهادت را نوشیدند✨و همین هایی که زنده ماندند میگویند: دست تقدیر،تیر خلاص رابه کلاهمان زد💥و سرباز بعثی متوجه زنده بودنمان نشد.»🥀نمیدانم پدرم چقدر توانست ما را در آغوش بگیرد و با ما بازی کند💕اما اراده پروردگار، پدر را در سن 27 سالگی برد تا ته بهشت🥀ما هم دلمان میخواست، کمی طعم بهشت را میچشیدیم..🥀عاقبت بعد از ۳۹ سال پیکرش در ایام فاطمیه✨دی ماه سال ۱۴۰۰ پیدا شد و به وطن بازگشت*🕊️🕋
*شهید سیدمرتضی رضا قدیری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*