سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج محمد هست🥰✋
*دل بریدن از مادیات*🕊️
*شهید محمد شالیکار*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۹
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۹ / ۱۳۹۴
محل تولد: فریدونکنار
محل شهادت: سوریه
*🌹راوی← سر تکان داد و اشک در چشمانش رخنه کرد🥀گفت: ای خدا! میشه به همین شكل منو به شهادت برسونی؟🍂میشه اینطوری با تو عشق بازی کنم؟🌙 میشه با سر بده بیام سمت تو؟ از حيرت مانده بودم،‼️از ضربان حرفهایی که حاجی میگفت و تمام وجودم را تکان داده بود‼️درک این مرد سخت بود، نمیتوانستم عمق عاشقیاش را احساس کنم،🌙او در میدان عشقبازی تنها بود و تنها به شهادت رسید!🕊️ ساکت شد، دوباره سرش را عقب برد، پلکهایش را روی هم گذاشت🌙 و گفت: دوست دارم مرا بگیرند و پوستم را غلفتی بکنند تا ولايت بدونه چه سربازی داره،✨ دشمن بدونه که ما از این شکنجهها نمیترسیم و جا نمیزنیم.»💫 او به ساخت و ساز مشغول بود و وضع مالی بسیار خوبی داشت💰 به آشنا و غریبه کمک میکرد✨اما مادیات او را از هدفش دور نکرد،🕊️راوی← در عملیات والفجر 10 تیری به سر او اصابت کرد💥 و گمان شهادت او را در اذهان بستگان قطعی کرد.🍃 امّا گویا مصلحت خداوند چیز دیگری بود.✨ از آن مجروحیت سخت جان سالم به در برد✨و سالها بعد او که داوطلبانه به سوریه رفته بود🍃و جانباز ۵۰ درصد بود✨به دست دشمن شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید محمد شالیکار*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
#همان_پاسدار....
🌷داماد من میگوید شبهایی که در خرمشهر مستقر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی پاس دهد؛ او علیرغم وضع جسمی نامناسب عازم محل نگهبانی شد. در همان حال فردی از بچههای بسیجی با او همکلام میشود از او میپرسد: جهانآرا کیست؟ تو او را میشناسی و سیدمحمد جواب میدهد: پاسداری است مثل تو.
🌷او میگوید: نه جهان آرا ۴۵ روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته است و سیدمحمد جواب میدهد: گفتم که او هم یک پاسدار معمولی است. فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضا، با برگه مرخصی خود راهی اتاق فرماندهی میشود و میبیند که او همان پاسدار در حال پاس شب گذشته است.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سیدمحمد جهان آرا
راوی: پدر شهید معزز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShhoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش ناصر هست🥰✋
*سـجـده*✨
*شهید ناصر جواهری*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۱۴ / ۸ / ۱۳۶۲
محل تولد: رهنان
محل شهادت: کردستان
*🌹اینبار قرار است مرام و مسلک شهیدی ازتبار دانش آموزان،دفترم را زینت دهد🍃از تبار آنهایی که گرچه کوچک وکم سن و سال بودند،✨اماحماسه ایثارشان درقبل و بعد از انقلاب برای همیشه در دل تاریخ جاودانه شده🌙پسرکی تازه به تکلیف رسیده مگر چقدر گناه دارد که سجدههای نمازش📿برای آمرزش آنها طولانی شود؟✨مغفرت میطلبید برای آن لحظههایی که بنده نفْسش بوده نه بنده خدایش.!!🌙او دراین سجدهها به دنبال شهادت میگشت.🕊️سالهای ابتدایی جنگ، بوی شهادت را که از جبههها شنید،✨دیگر معطل نکرد و راهی شد.🕊️ آنروز را که برای اولین بار،لباسی که صدها بار با دستان خودت شسته شده بود را به مادر دادی تا بشوید✨به خاطر داری؟ میخواستی عطر مادر، را در واپسین لحظات زندگیات به همراه داشته باشی✨خودت گفتی: این رفتن را بازگشتی در پیش نیست.. 🥀شهادت را از همان سجدههای طولانیات گرفتی📿از دلی که درآن سجدهها ابر بهار میشد و سخت میبارید.🥀آنقدر بارید تا زلال وشفاف شد،✨عشق سجده، آخرین لحظه هم همراهت بود✨گلوله که به سرت خورد💥به حالت سـجـده سر بر خـاک نهادی*🕊️🕋
*شهید ناصر جواهری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
رفاقت با شهدا
🗯عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت.
سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت.
تک فرزند خانواده هم بود.
آمد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب
گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... بالاخره عباسعلی با اصرار رفت و مدتها در آنجا ماند.
روزی شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنند پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت:
" به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید.
اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارید که عملیات لو بره...
تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد... زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی بر اثر شکنجه ها لو بده
پسر عموی عباسعلی آمد و گفت: حسین!
عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...
عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم.
رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند... جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند.
گفتند به مادرش نگید سر نداره وقت تشییع مادر گفت:
صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه!
گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... مادر کفن را باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد. خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...
#به_یاد_شهدا
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
"شهید ی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا....
☀️سیف الله شیعه زاده از شهدای بهزیستی استان مازندارن که با یک زیر پیراهن راهی
جبهه شد.
هیچ کس در جبهه نفهمید
که خانواده ای ندارد.
کمتر سخن میگفت و با سن کمش،
سخت ترین کار یعنی بیسیم
چی بودن را انتخاب کرده بود!
هنگام اسارت برگه ی
حاوی کدهای عملیات را خورد
تا به دست منافقین نیفتد!
اما منافقین کوردل برای بدست
اوردن اسم رمز،
سینه و شکمش را شکافته بودند....
آرامش و امنیت امروز را مدیون
بزرگمردانی بودیم که
هیچ ادعایی نداشتند.
#به_یاد_شهدا
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada