وقتی ۱۵ساله بود، با دستکاری شناسنامهاش راهی جبهه شد، سن زیادی نداشت اما ایمان قوی و توکلش به خدا او را راهی جبهه کرد، زمانیکه خبر دادند خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده، خودش را از جبهه به بیمارستان رساند و یک کلیهاش را به خواهرش اهدا کرد و به جبهه برگشت.
با تمام شدن جنگ همواره حسرت این را میخورد ڪه شهادت بین او و دوستانش فاصله انداخته است، سعادتی که میدانست قسمت هر کسی نمیشود، در برنامههای فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل شد و از هیچ خدمتی در سنگر مسجد کوتاهی نمیکرد، سال ۸۱ ازدواج کرد و حاصل این ازدواج ۲فرزند به نامهای حسین و زینب شد.
وی از جمله ڪسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد و با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه ڪرد تا اینکه در بهمن ماه سال ۹۴ به این ڪشور اعزام شد، او از فرماندهان لشڪر فاطمیون در منطقه بود و سرانجام در ۲۷ خرداد ماه سال ۹۵ به شهادت رسید، در حالی ڪہ پیڪرش برای همیشه در منطقه ماند.
🌷شهید #اسدالله_ابراهیمی🌷
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از نایت کویین
4_5915761720126606537.mp3
17.67M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «چالشهای زندگی مشترک»
🗓 ۱۰ تیر ماه ۱۴۰۱ - تهران
🎧 کیفیت 48kbps
🎊 @bluebloom_madehand 🎊
میخواهم ماجرایی را برای شما نقل کنم که شنیدن آن برای همه مفید است.
شبی در عالم خواب خود را در مکانی دیدم که پشتدری به حالت انتظار ایستادهام، پس از چند لحظه اجازه ورود به من داده شد. من نیز به داخل اتاق رفتم
ناگهان دیدم مردی بالباس عربی تمام سیه و بیسر درحالیکه خون بر لباسش جاری است در برابرم ایستاده، در همین لحظه و در عالم خواب در مقابل آن مرد بیسر به زمین افتادم و هیچگونه توانایی تکلم و حرکت نداشتم. در همین حین صدایی به گوشم رسید که چشمانت را باز کن، با زحمت بسیار فقط توانستم چشمانم را باز کنم. سپس به من ندا رسید که این مرد بیسر امام مظلومت حسین بن علی (ع) است.
پس از چند لحظه که از آن حال خارج شدم، دیدم اباعبدالله (ع) با سر مبارک و لباس زیبایی که به تن داشتند در سمت راست من و بافاصلهای اندک به روی منبر نشستهاند و به من خیره شدهاند و درحالیکه لبخندی نیز به لب داشتند در عالم خواب به خود نهیبی زدم و گفتم که اگر این فرصت را زا دست بدهی عمرت سراسر تباهشده است.
با هر مشقت و سختی که بود کشانکشان خود را به اولین پله منبر امام حسین (ع) رساندم و پله اول منبر ایشان را به دست گرفتم ، وجود نازنین اباعبدالله (ع) درحالیکه با تبسم به من نگاه میکرد از من پرسیدند: چه میخواهی؟❤️
عرض کردم مولا جان فقط میخواهم که برات شهادت مرا امضاء کنید. با همان لبخندی که بر لبان مبارکشان نقش بسته بود، سر مبارک خود را به حالت رضایت تکان دادند.
ای کسانی که امروز صدای من را میشنوید: مبادا، مبادا، مبادا پدر و مادرم را ملامت کنید که چرا اجازه دادید به تنها فرزند پسر شما در این شغل پرمخاطره مشغول به کار شود! اگر من تنها پسر پدر و مادرم بودم، مگر نمیدانید و نشنیدهاید که امام حسین (ع) نیز تنها یک علیاکبر (ع) داشت، مگر نمیدانید که مولایم حسین (ع) فرزند ششماهه خود را فدای اسلام کرد.💔
من خود این راه را از روی ایمان و اعتقاد قلبی انتخاب نمودهام.👌
قسمتی از#وصیتنامه
شهید امنیت حسن عشوری
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر احمد هست🥰✋
*شهید مدافع حرمے ڪه دخترش را ندید*🌙
*🌹شهید احمد گودرزی*
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۵۷
تاریخ شهادت: ۱۴ / ۱۲ / ۱۳۹۴
محل تولد: بروجرد، لرستان
محل شهادت: سوریه
مزار: بهشت زهرا،تهران
*🌹همسرش← من باردار بودم و احمد هم سوریه بود🌙یک روز احمد پیام داد که به خانه میآید. سریع رفتم خانهمان.🍃داشتم در آشپزخانه برنج میشستم که احمد کلید انداخت و در باز شد.🎊 وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰ سال شکسته شده است، 🥀به در تکیه داد همین طور مبهوت مانده بودم.‼️چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم،🥀دلم از تنهایی گرفته بود، بغض کردم.🥀دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن.🥀میدانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه ظلمها و صحنههای دلخراشی در سوریه دیدم!🥀خلاصه احمد باز هم به سوریه رفت و دخترمان هم به دنیا آمد🎊 اما هرگز دخترش را ندید.🥀همرزم← حجم آتش دشمن در روز عاشورای سال ۱۳۹۴ به حدی بود که همه مجبور شدند، نشسته نماز بخوانند.💥 فقط احمد ایستاده نماز میخواند.📿 وقتی به وی اصرار میکنند که بنشیند، مخالفت میکند و میگوید: نشسته نماز خواندن که لذتی ندارد»💫همرزم← شب بود صدای انفجار خیلی زیادی آمد💥زمین آنجا شبها که مهتاب نیست اصلا دید ندارد و تا چند متری خود را بیشتر نمیشه دید،🥀رفتیم بیرون و خوب که جلو رفتیم دیدیم یک پیکری اونجا روی زمین افتاده🥀و بر اثر خونریزی در سرمای زیاد ازش بخار بلند میشد.🥀و ماهم با دیدن این صحنه کُپ کردیم.و بهت زده موندیم.🥀چرا که اون پیکر حاج احمد بود🕊️ یکی از بچه ها دکمه لباس حاج احمد را باز کرد🌷و قفسه سینهاش را بوسید*🕊️🕋
*شهید احمد گودرزی*
*شادی روحش صلوات*🌹💙
@zeynab_roos313
#پارتی_آسید_مرتضی_آوینی!
🌷من يه وقتی سر چند شماره از مجله سوره، نامه تندی به سيد نوشتم كه يعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خيلی خراب بود. حسابی شاكی بودم. پلك كه روی هم گذاشتم "بیبی فاطمه" (صلوات الله عليها) را به خواب ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه بیبی فرمود: «با بچه من چه كار داری؟» من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز بیبی فرمود: «با بچه من چه كار داری؟» برای بار سوم كه اين جمله را از زبان مبارك بیبی شنيدم، از خواب پريدم.
🌷وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلاً به خود نبودم تا اينکه نامه ای از سيد دريافت كردم. سيد نوشته بود: «يوسف جان! دوستت دارم. هرجا میخواهی بروی، برو! هر كاری كه میخواهی بكنی، بكن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوايم را دارند.» ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم: سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم! و گفتم آنچه را آن شب در خواب ديده بودم....
🌹خاطره اى به ياد سيد اهل قلم شهيد آسيد مرتضى آوينی
راوی: آقای یوسفعلی ميرشكاك (شاعر، نویسنده، طنزپرداز)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada