eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
رفاقت با شهدا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر احمد هست🥰✋ *شهید مدافع حرمے ڪه دخترش را ندید*🌙 *🌹شهید احمد گودرزی* تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۵۷ تاریخ شهادت: ۱۴ / ۱۲ / ۱۳۹۴ محل تولد: بروجرد، لرستان محل شهادت: سوریه مزار: بهشت زهرا،تهران *🌹همسرش← من باردار بودم و احمد هم سوریه بود🌙یک روز احمد پیام داد که به خانه می‌آید. سریع رفتم خانه‌مان.🍃داشتم در آشپزخانه برنج می‌شستم که احمد کلید انداخت و در باز شد.🎊 وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰ سال شکسته شده است، 🥀به در تکیه داد همین طور مبهوت مانده بودم.‼️چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم،🥀دلم از تنهایی گرفته بود، بغض کردم.🥀دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن.🥀می‌دانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه ظلم‌ها و صحنه‌های دلخراشی در سوریه دیدم!🥀خلاصه احمد باز هم به سوریه رفت و دخترمان هم به دنیا آمد🎊 اما هرگز دخترش را ندید.🥀همرزم← حجم آتش دشمن در روز عاشورای سال ۱۳۹۴ به حدی بود که همه مجبور شدند، نشسته نماز بخوانند.💥 فقط احمد ایستاده نماز می‌خواند.📿 وقتی به وی اصرار می‌کنند که بنشیند، مخالفت می‌کند و می‌گوید: نشسته نماز خواندن که لذتی ندارد»💫همرزم← شب بود صدای انفجار خیلی زیادی آمد💥زمین آنجا شبها که مهتاب نیست اصلا دید ندارد و تا چند متری خود را بیشتر نمیشه دید،🥀رفتیم بیرون و خوب که جلو رفتیم دیدیم یک پیکری اونجا روی زمین افتاده🥀و بر اثر خونریزی در سرمای زیاد ازش بخار بلند می‌شد.🥀و ماهم با دیدن این صحنه کُپ کردیم.و بهت زده موندیم.🥀چرا که اون پیکر حاج احمد بود🕊️ یکی از بچه ها دکمه لباس حاج احمد را باز کرد🌷و قفسه سینه‌اش را بوسید*🕊️🕋 *شهید احمد گودرزی* *شادی روحش صلوات*🌹💙 @zeynab_roos313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! 🌷من يه وقتی سر چند شماره از مجله سوره، نامه تندی به سيد نوشتم كه يعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خيلی خراب بود. حسابی شاكی بودم. پلك كه روی هم گذاشتم "بی‌بی فاطمه" (صلوات الله عليها) را به خواب ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه بی‌بی فرمود: «با بچه‌ من چه كار داری؟» من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز بی‌بی فرمود: «با بچه من چه كار داری؟» برای بار سوم كه اين جمله را از زبان مبارك بی‌بی شنيدم، از خواب پريدم. 🌷وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلاً به خود نبودم تا اين‌که نامه ای از سيد دريافت كردم. سيد نوشته بود: «يوسف جان! دوستت دارم. هرجا می‌خواهی بروی، برو! هر كاری كه می‌خواهی بكنی، بكن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوايم را دارند.» ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم: سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم! و گفتم آنچه را آن شب در خواب ديده بودم.... 🌹خاطره اى به ياد سيد اهل قلم شهيد آسيد مرتضى آوينی راوی: آقای یوسفعلی ميرشكاك (شاعر، نویسنده، طنزپرداز) 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷آخرين‌بارى كه به ديدار «على» رفتم، روى تخت بيمارستان خوابيده بود. حال و روزش را كه ديدم گريه‌ام گرفت. همين‌طور كه به سر و رويم می‌زدم و اشك می‌ريختم، به دست و پاى سوخته‌اش دست می‌كشيدم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم: «على جان! چه بر سرت آمد؟ تو را به خدا به من بگو! دست و پايت چه شده مادر؟ مادربزرگ به قربانت....» 🌷وقتى هجوم اشك را بر پهناى صورتم و نگرانى مفرطم را ديد، دست‌هاى باندپيچى شده‌اش را با زحمت بلند كرد، لبخند كمرنگى زد و گفت: «مادربزرگ! اين دست‌ها و اين هم پاهايم؛ ببين! هيچی‌شان نشده، همه سرجايشان هستند.» و آنگاه كه صداى هق‌هق گريه‌ام بلند شد، با مهربانى گفت: «مادربزرگ! نگفتم پيش من می‌آييد گريه و زارى نكنيد و دلتان را بگذاريد پيش مادر شهيد شريفى....» 🌷بعد مكثى كرد و با خنده ادامه داد: «حالا كه اين‌جور است من هم ديگر می‌خواهم شهيد شوم!» - «الهى مادربزرگ فدايت شود! كاش خدا مرا می‌برد و تو را در اين حال نمی‌ديدم!» بعد شروع كردم به سر و رويش دست كشيدن. قدرى كه آرام گرفتم؛ گفت: «مادربزرگ! ناراحت نباش، دكترها گفته‌اند تا پانزده روز ديگر مرخص می‌شوم.» 🌷از آن روز به بعد، كارم شمردن روزهايى بود كه كند می‌گذشت و هر يك، سالى می‌نمودند. روز پانزدهم كه فرا رسيد، ديگر دل توى دلم نبود. شوق ديدار در چشمان انتظارم زبانه می‌كشيد. اما دريغ و درد كه كبوتر كوچكم، در آبى آسمان شهادت، بال گشوده بود! 🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز على خليلی راوى: مادر بزرگ شهيد 📚 کتاب "ما آن شقايقيم" ص ۷۷ 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همرزم شهید حاج قاسم سلیمانی گفت یه بار ازش پرسیدم خسته نشدی؟ نمیخوای با خانواده بری استراحت کنی؟ حاج قاسم گفت: ما داریم وظیفمونو انجام میدیم، آدم که از انجام وظیفه خسته نمیشه! چقدر درس بود این یه جمله... 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
‍ *تعبیر خوابـــــ*🌙 *شهید علی زاده اکبر*🌹 تاریخ تولد: ۴ / ۳ / ۱۳۵۵ تاریخ شهادت: ۲۸ / ۵ / ۱۳۹۲ محل تولد: کاشمر،خراسان رضوی محل شهادت: سوریه *🌹همسرش← آقا علی وقتی که به خواستگاری آمدند،🎊همان ایام مادرم در خواب دیده بود سه کبوتر روی پشت بام خانه نشسته‌اند.🕊️مادر خواب را این طور تعبیر کرده بود که علی‌آقا به شهادت می‌رسد🌙و به من هم گفت که احتمال دارد خواستگارت شهید بشود.🎊همان روزها یکی از اقوام‌مان فوت کرد و خواب کبوترها را به فوت ایشان تعبیر کردیم.🥀مراسم عقد و عروسی ما خیلی ساده برگذار شد.🎊حتی ماشین عروس را خودشان تزئین کردند.🎊اصلا جهیزیه زیادی دوست نداشتند و کاملا با تجملات مخالف بود.🍃به هرحال ازدواج‌مان صورت گرفت و چندین سال بعد که همسرم به شهادت رسید،🕊️فهمیدم کبوتری که پر کشید علی بوده و آن که مانده است فرزندمان مهدی است🍃 که از نظر خصوصیات اخلاقی خیلی شبیه پدرش است.🌙علی‌آقا مرد زحمتکشی بود و چون سختی‌هایی را در زندگی‌اش تحمل کرده بود،🥀نسبت به رفع مشکلات دیگران خیلی حساس بود.💫من از اینکه می‌دیدم همسرم به فکر دیگران است و سعی می‌کند لقمه حلال به خانه بیاورد خوشحال بودم.🍃دو فرزند از همسرم به یادگار مانده،🌷قبل از شهادت همسرم مدام در عالم خواب چیزهایی میدیدم که نمیدانستم که یک اتفاقی برای خودم در راه است.‼️اول یک مزار خالی درعالم خواب به من نشان دادند.🌙که آماده بود و من خم شده بودم و داخل آن قبر را نگاه می کردم.‼️صبح با خودم مدام کلنجار می‌رفتم که خدایا این قبر چه عالمی هست که کنار امامزاده سید حمزه می‌خواهند به خاک بسپارند.🌙بعد از یک مدت کوتاهی فهمیدم که این مزار همسرم است💫ایشان در راه دفاع از حرم شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋 *شهید علی زاده اکبر* *شادی روحش صلوات*🌹💙 *zeynab_roos313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا