💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠
حساب و کتاب
یک روز با چند ورقه وارد مدرسه شد. به هر کدام از مربیها یک ورقه داد که بالایش نوشته بود: «حاسبوا قبل ان تحاسبوا».
کمی پایینتر اسم چند گناه را نوشته بود و جلوی هر کدام را خالی گذاشته بود.
بعد رو کرد به مربیها و گفت: «بیایید هر شب چند لحظه کارهامون رو بررسی کنیم و توی این برگه بنویسیم.
ببینیم خدای نکرده چند بار دروغ گفتیم، غیبت چند نفر رو کردیم، تهمت و بدبینی داشتیم یا نه، کارهای خوبمون چقدر بوده... .
آخرِ ماه با یه نگاه به این برگه، حساب کار دستمون میاد؛
میفهمیم چطور بندهای بودیم».
شهید_اللهیار_جابری
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋
*سردارے که بیسیم دشمن را با دندان جوید*💫
*سردار شهید علیرضا موحد دانش*🌹
تاریخ تولد: ۲۷ / ۶ / ۱۳۳۷
تاریخ شهادت: ۱۳ / ۵ / ۱۳۶۲
محل تولد: تهران
محل شهادت: عراق
🌹همرزم← حضور اشتباهی در چادر دشمن و قطع دست🥀 عملیات « بازی دراز» بود. صبح عملیات، حاج علی برای بیدار کردن بچهها، به سمت یکی از چادرها رفت💫 *غافل از اینکه شب قبل دشمن پاتک زده، چند تا از چادرها را گرفته بودند* وقتی حاجی وارد چادر شد، سربازان دشمن او را به رگبار بستند💥 خیلی سریع پشت یکی از صخرهها سنگر گرفت، *اما لغزش پا روی ریگها باعث سقوط او شد و در اثر اصابت سر به تخته سنگی، برای مدتی بیهوش شد*🥀 پس از به هوش آمدن، دشمن نارنجکی را به سمت او پرتاب کرد💥 حاج علی که قصد داشت نارنجک را به سمت دشمن بازگرداند، *آن را در دست گرفت اما نارنجک منفجر شد💥 و دستش را از مچ قطع کرد🥀* ولی بعد از جانبازی باز هم به جبهه برگشت🕊️ مادرش← لحظه شهادت علی که زخمی شده بود، در آخرین لحظات به سختی خودش را به بیسیم دشمن رسانده، *سیم آن را با دندان جوید تا مانع ارتباط آنان با عقبه گردد💫* پس از قطع سیم که دشمن متوجه این کار علی شد🥀 *او را به رگبار بستند*🥀🖤 حدود چند ماه بعد از شهادت *دخترش به دنیا آمد*🌷 و پیکرش همانطور که آرزو داشت پس از مدتها، به وطن بازگشت🕊️🕋
*سردار شهید علیرضا موحد دانش*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#علت_علاقه_شهيد_هادى_به_گمنام_شدن....
🌷قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم. خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.
🌷خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد. می خواستیم چند روزی تهران بمانیم. اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم...
🌷با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می نمود. انگار می خواهد چیزی بگوید،امّا!
🌷....امّا! لحظاتی بعد سکوتش را شکست، آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.
🌷چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم. هر شب مادر سادات حضرت زهراء (س) به ما سر می زد. اما حالا! دیگر چنین خبری نیست... می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!
🌷پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلت می خورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. گمشده اش را پیدا کرده... گمنامی!
🌹خاطره ای به ياد شهید گمنام ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم » یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است .
فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و و قت نماز گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت . جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو ا فتاد . دیدم گلو له ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت . صورتش را که دیدم زا نوهایم سست شد به زمین نشستم
با خودم گفتم : «این که یوسف شریف است»😔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#طنزجبهه
وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.
یکی از مأموران پرسید:
- پسر جان اسمت چیه؟
- عباس
- اهل کجا هستی؟
- بندرعباس.
- اسم پدرت چیه؟
- به او می گویند حاج عباس!
گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:
- کجا اسیر شدی؟
- دشت عباس!
افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت: دروغ میگی!
و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت:
- نه به حضرت عباس😅😂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از [ راهی به سوی نور ✨]
🌚✨
✨
|#رسم_شیدایے|
من زمان زیادے با آقامحمد زندگے نکردم ولے در این زمان کم نیز همواره شاهد علاقہ شدید ایشان بہ حضرت زهرا(س) بودم و البتہ نتیجہ شدت ارادت ایشان این بود کہ پیکر شهید محرابے نیز مشابہ خانوم فاطمہ زهرا(س) مضروب شد بہ طورے کہ همرزمان مےگفتند : ایشان از ناحیہ پهلو مورد اصابت گلولہ (یا ترکش) قرار گرفتند و این همان چیزی بود کہ همواره شهید آرزویش را داشت!
یک مورد دیگر از عمق ارادت این شهید بہ حضرت فاطمہ(س) این بود کہ قبل از تشییع و تدفین پیکر آقا محمد جمعے از دوستان و همکاران ایشان کنار پیکرشهید در سردخانہ حاضر شدند و بہ نیت شهید زیارت عاشورایے را قرائت نمودند.سپس بخاطر علاقہ بسیار آقا محمد بہ حضرت زهرا (س) قرار شد چند دقیقہ اے هم روضہ حضرت زهرا(س) را بخوانند کہ در اواخر آن روضہ یکے از دوستان آقا محمد از شهید خواست کہ یک نشونہ اے را از رضایت خود در مورد این روضہ نشان بدهند و بعد از این کہ تابوت شهید را کنار زدند دیدند کہ از چشم راست شهید محمد محرابے پناه اشک جارے شده است.
❥• #شهید_محرابے_پناه •
@rahibeh_soyenoor