#جايى_بين_شهدا....
🌷روز آخرى كه على در مرخصى بود دیر وقت به خانه آمد از او پرسيدم: تا این وقت شب كجا بودى؟ گفت: با موتورم به بهشت زهرا رفته بودم و جاى خود را در بين شهداى انقلاب جستجو مى كردم. چند روز قبل هم به خانه آمد در حالى كه عكسى از خودش را بزرگ كـرده بود. وقتى عكس را به مادرم مى داد مادرم از او پرسيد: تو كه خودت هستى این عكس را براى چه بزرگ كردى؟ پاسخ داد: به این خاطر كه در حجله ام بگذارید.
🌹خاطره اى به ياد شهيد على نورمحمدى
راوى: خواهر شهيد معزز
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خدا_كارش_را_خوب_بلد_است!
🌷یك روز تعریف مى كرد در عمليات محرم در محور عملياتى "عين خوش" با یك ماشين كه حامل تفنگ ١٠٦ بود مشغول انجام مأموريتهاى محوله بودیم. بعد از مدتى كه كارمان تقریباً تمام شد من كه مدت زیادى بود غذا نخورده بودم به بچه ها گفتم: ماشينمان را كه پر از خرج و گلوله هاى ١٠٦ بود در جایى نگهدارند. با اصرار تمام هفت نفر همراهم را به داخل سنگرى بردم و شروع به غذا خوردن كرديم. سى _ چهل متر بيشتر با ماشين مهمات فاصله نداشتيم. ناگهان....
🌷....ناگهان زمين و زمان زیر پایمان لرزید به بيرون كه آمدیم دیدیم ماشين بر اثر اصابت مينى كاتيوشاى دشمن به هوا رفت و چون پر از خرج و مهمات بود سریع آتش گرفت و در یك لحظه آنجا را به جهنمى از دود و آتش مبدل ساخت. این خود از امدادهاى غيبى اى بود كه حافظ جان نيروهاى اسلام شد.
راوى: برادر شهيد معزز امير ملكى
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌷به روایت «طاهره مطهری» #همسر شهید مدافع حرم « #مهدی_خراسانی »
🌷10 سالی از ازدواجم با مهدی میگذرد، اگرچه این 10 سال بسیار کوتاه و زودگذر بود ولی در این مدت آرامش را به معنای واقعی حس کردیم. ثمره زندگی مان هم امید و محمد شدند..🌷
🌷شهید مهدی نه تنها یک همسر خوب بلکه یک رفیق و دوست خوب هم برای من بود. همیشه در تصمیمگیریها با من مشورت میکرد. مهدی پشتیبان ولی فقیه و ارادت خاصی به ولی فقیه داشت و همیشه گوش به حرف حضرت آقا بود🌷
گفت : از وقتی این لباس سبز را تنم کردم یعنی سرباز امام زمانم باید برای #دفاع_از_اسلام در هر مکان و هر زمانی آماده باشیم.🌷
🌷حرم خانم زینب، حرم رقیه سه ساله این ها مکان های مقدس ما مسلمانان است.
یکبار اسیر شدند و ما اجازه اسارت دوباره نخواهیم داد. این جنگ برای ما امتحان است.🌷
🌷 وقتی این ها نباشند نسل های آینده و بچه های ما چه چیزی را الگوی خودشان قرار بدهند🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💐شهیدی که خودش مهمان های مراسم را دعوت می کند...💐
#شهید_سرتیپ_جواد_حاج_خدا_کرم
دختر شهید بزرگوار تعریف می کنند:
به مناسبت سالگرد پدرم یک تعدادی مهمان دعوت کرده بودم منزل و متأسفانه غیر از یک نفر آنها بقیه نیامدند...
من آن شب که مهمان هارا دعوت کردم و تشریف نیاوردند خیلی ناراحت شدم چون مراسم سالگرد پدرم بود و من خیلی دوست داشتم مهمان هایی که دعوت کرده ام تشریف بیاورند...
من به شدت گریه کردم و همان شب پدرم را خواب دیدم که ایشان آمده اند و پای تلفن نشسته اند...یک دفتر تلفن بزرگ جلوشان باز است و دارند تلفن می زنند...
از اتاق بیرون آمدم و بهشان گفتم: بابا چکاری انجام می دهید؟
گفتند: باباجان!چرا ناراحت می شوی؟ این مهمان هایی که برای مراسم من می آیند همه را من خودم دعوت می کنم و اگر نیامدند دعوت نشده اند، شما ناراحت نشو...
از آن سال هر کس را که برای مهمانی ایشان دعوت می کنم و تشریف نمی آورند اصلا ناراحت نمی شوم چون می گویم حتما پدرم ایشان را دعوت نکرده و مطمئنم که بهشت زهرا آمدن هم دعوت شهداست...
ان شالله خداوند توفیق ادامه دادن راه شهدا را به ما عنایت بفرمایند...
#نگاه_شهدا_را_به_خودمان_جلب_کنیم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹شهیدی که حاجات مومنین را برآورده می کند🌹
#شهید_سرتیپ_جواد_حاجی_خدا_کرم
دختر شهید می گفت:
یکی از مسائلی که فکر می کنم درمورد همه ی شهدا مطرح است بحث حاجت گرفتن از شهداست...
یک بار من داشتم می رفتم بهشت زهرا، چون من عادت دارم هر جای دنیا که باشم باید پنج شنبه خودم را برسانم سر مزار ایشان...
داشتم می رفتم بهشت زهرا یکی از دوستانم به من گفت:
فلانی داری می روی سر مزار پدرت من یک حاجت دارم برایم دعا کن و از ایشان بخواه که حاجت من برآورده شود...
من خیلی به شوخی به ایشان گفتم که خودت بخواه...
بابای من حرف همه را گوش می دهد حالا شاید حرف غریبه ها را بیشتر گوش بدهد..
این حرف را خیلی به شوخی به ایشان گفتم...
بعد هفته ی بعدش این بنده ی خدا من را در دانشگاه دید، تا من را دید اشک در چشمانش حلقه زد و به من گفت:
فلانی من حاجتم را گرفتم...
گفتم: چی؟!
گفت:
همان روز که شما داشتید می رفتید بهشت زهرا من نذر پدرت کردم ۴۰ تا زیارت عاشورا که حاجتم را بگیرم و هنوز یک هفته نشده که حاجتم را گرفتم...!
پدرت واقعا حاجت می دهد...
خودم پیش خودم خیلی خجل شدم از اینکه پدرم را دست پایین گرفتم، پدری که همه ی وجودش وقف اسلام و خدا و پیغمبر بود...
خیلی راحت و به استهزاء بع دوستم گفتم که خودت از ایشان بخواه در حالی که خودم از پدرم خیلی حاجت گرفتم و خیلی از مسائل را خودم از ایشان خواستم و برایم دعا کردند و به اجابت رسیده است...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹شهیدی که با خاک تربت امام حسین(ع) اجین شده بود🌹
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
یکی از همرزمان شهید تعریف می کرد:
یک مقدار خیلی کم به اندازه ی شاید نصف یک نخود تربت خود گودی قتلگاه دست به دست گشته تااین مقدار به دست من رسیده و یک مقداری گلاب هم بود که با این گلاب ضریح امام رضا(ع) را شستشو داده بودند جمع آوری شده بود و یک مقداری هم به ما رسیده بود...
به هر حال گفتیم که تربت ابی عبدالله همه چیز را شفا میده..
رفتیم منزل یک مقدار از آن تربت را ریختیم داخل آن گلاب و آوردیم و دادیم به عزیزان گفتیم هر طور شده آقا سید این را بخوره ...
وقتی این را دادم به آقا سید جملاتی را که آقا سید عنوان می کرد خیلی جالب بود...
می گفت: این آب چیه دادید به من؟ من خوشم آمد از این...
این بوی ابی عبدالله را می دهد، بوی کربلا را می دهد، بوی مدینه را می دهد..
باز از این آب می خواهم...
آقاسیدی که اصلا هرچی به او می دادند نمی خورد می گفت: باز از این آب می خواهم...
بعد در اون لحظه عزیزانمان به من دسترسی نداشتند گویا می روند یک مقدار آب زمزم که داشتند، می دهند به او...
ایشان گفت: این که تربت نداره....!!
درست یک شب قبل از شهادتش بود دوباره همین خاک تربت را داخل گلاب ریختم انگار القا شده بود به من که بروم این را به لب و صورت آقاسید بمالم...
آقاسید در بی هوشی کامل بود...
عاشق امام حسین بود یک تکه از وصیت نامه اش این بود:
به شب اول قبرم نکنم وحشت و ترس
چون در آن لحظه حسین است که مهمان من است
شادی روح پاک ومطهر شهدا صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌷معجزهشهیدمحمدابراهیمهمت🌷
👈#ازشهــــــداء_بخــــواهیم....
◽️یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم؛ دارن در مىزنند. در رو که باز کردم؛ دیدم شهید همت با یه موتور تریل جلو در خونه واساده و میگه: سوار شو بریم. ازش پرسیدم: کجا؟! گفت: یه نفر به کمک ما احتیاج داره. سوار شدم و رفتیم. سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابونها رو خوب ببینم. وقتی رسیدیم از خواب پریدم!
◽️از چند نفر پرسیدم که تعبیر این خواب چیه؟ گفتن: خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره! هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم. در زدم؛ در رو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در.
◽️ نه من اونو مىشناختم؛ نه اون منو. گفت: بفرمایید چیکار دارید؟ ازش پرسیدم که: با شهید همت کاری داشته؟ یهو زد زیر گریه! گفت: چند وقته مىخوام خودکشی کنم. دیروز داشتم تو خیابون راه میرفتم و به این فکر میكردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه....
◽️كه يه دفعه چشمم اوفتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت. گفتم: میگن؛ شماها زندهاید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم و الان شما اومدید اینجا و میگيد که از طرف شهید همت اومديد....
✍راوی: استاد دانشگاه
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊