《 خاطرات غسال شهدا 》
صفر آزادی نژاد، غسالی است
که در طول ۳۰ سال خدمت
پیکر افراد زیادی را غسل داده است
شهدای زیادی از اول انقلاب و دوران جنگ
از جمله شهید چمران ره
شهید رجایی ره
و شهید صیاد شیرازی ره
۳۰ سال خدمت «صفر آزادی نژاد»
در غسالخانه بهشتزهرا
آن قدر خاطره برایش به جا گذاشته
که اگر ساعتها هم نشینش شوی
باز هم حرف برای گفتن دارد
اما حال دلش با بعضی خاطرهها خوشتر است
مثل روزی که بوی عطر گلاب از پیکر شهید پلارک در غسالخانه پیچید
غسال شهدا خاطره آن روز را روایت میکند :
در غسالخانه مشغول تطهیر بودیم
که نوبت به غسل و کفن کردن یک شهید رسید
هنوز زیپ کاور را باز نکرده بودیم
بوی گلاب همه جا پیچید !!!
به کمک غسالها گفتم چرا به کاور گلاب زدید؟
بگذارید غسل بدهیم آن وقت گلاب میزنیم
کمک غسالها با تعجب نگاه کردند و گفتند :
ما گلاب نزدیم !!!
اسم شهید را خواندم " منوچهر پلارک "
( البته معروف به سید احمد پلارک )
زیپ کاور را که باز کردم و پیکر را بیرون آوردیم
بوی گلاب مشام مان را پر کرد !
فکر کردم قبلاً غسلش دادهاند و اشتباهی شده
دقت کردم دیدم نه ، هنوز خاکی است !!!
این شهید «غسیل الملائکه» بود !!!
انگار ملائک قبل از ما غسلش داده بودند
گریه کردم و او را شستم
حال همه آن روز عوض شده بود !
ما پیکر شهدا را با گلاب میشستیم
چون پیکر خیلی از آن ها
چند وقت بعد از شهید شدن
غسل داده میشد و بو میگرفت
اما این شهید خودش بوی عطر گلاب میداد
و نشان به آن نشان که هنوز هم
محل دفنش در قطعه ۲۶ بهشتزهرا
با عطر گلاب شهید پلارک عطرآگین است !
این آقای غسال ادامه داد :
در این مدت چیزهای عجیب و غریب
از شهیدان زیاد دیده بودم !
مثل جوانی که چند ماه از شهادتش میگذشت
اما بدنش هیچ آسیبی ندیده و تازه بود !
شهیدانی که وقتی آن ها را میشستم
محو لبخند روی صورتهای شان میشدم
اما شهید پلارک چیز دیگری بود !
یک هفته بعد از تشییع پیکرش
یک شب به خوابم آمد و گفت
شما برای من زحمت زیادی کشیدی
میخواهم برایت جبران کنم
اما نمیدانم چه میخواهی !؟
من در عالم خواب گفتم
آرزوی دیرینهام رفتن به کربلاست
باورکنید چند روز بعد از بلندگو
اسمم را صدا زدند و گفتند
صفرآزادی نژاد مدارکت را برای رفتن به کربلا
به مسئول سالن تطهیر تحویل بده !
هاج و واج مانده بودم و اشکم بند نمیآمد
این شهید مرا حاجت روا کرد !
همان روز سرقبرش رفتم
و یک دل سیر با او درد دل کردم
《 من مفتخرم به تطهیر شهدا 》
ایشان ادامه داد :
جنگ که تمام شد
فکر میکردم ...
پرونده غسل و کفن کردن شهدا هم بسته شد
( مثل همان فکری که
بعد از پیروزی انقلاب کردم ! )
اما وقتی مأمور غسل و کفن کردن
شهید صیاد شیرازی شدم
فهمیدم هنوز هم برای سربلندی
و حفظ این آب و خاک باید شهید بدهیم
چهره بعضی شهیدان در زمان تطهیر
تا عمر دارم از یادم نمیرود !
《 مثل صورت شهید صیاد شیرازی
که ( غرق در نور و آرامش بود !!! )
آن قدر آرام که ...
وقتی غسلش تمام شد
و پیشانی اش را بوسیدم
دور و بریهایم گفتند مگر مرده را میبوسند؟!
گفتم :
این بوسه بر پیشانی حکایتی دیگر دارد ...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خواستگاری_ابراهیم_هادی
🌸ماجــرایخواستگاریابراهیمهادے
خواهر شهید گفتند ، با اصرار زیادی که به ابراهیم انجام شد برای زن گرفتن بالاخره ابراهیم رو راضی کردیم که بریم یه جا براش خواستگاری و هماهنگی لازم برای حضور انجام شد.
وقتی که رفتیم خواستگاری ، ابراهیم با همون لباسهای جنگ اومد خواستگاری و حاضر نشد که لباس مرتب تری بپوشه ، بعد از حضور قرار شد که ابراهیم با دختر کمی صحبت کنند
ابراهیم رو راهنمایی کردند به سمت اتاق تا دختر خانم هم بروند و باهم در اتاق صحبت کنند.
ابراهیم رفت سمت اتاق و چند لحظه بعد که دختر رفت سمت اتاق ، برگشت و گفت کسی داخل اتاق نیست ، وقتی جویا شدند ، دیدند پنجره اتاق بازه و احتمالا ابراهیم فرار کرده است .
شب که جویا شدن از ابراهیم
گفته بود که من نمیخوام این دختر منتظرمن بمونه•••
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) 🔸قسمت دوم دختر قلم را میان انگشت ه
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت سوم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان، پیش آمد و گفت: آقای صدر می خواهد شما را ببیند. من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم؛ مخصوصا این اسم را. اما سید غروی خیلی اصرار می کرد که آقای موسی صدر چنین و چنانند، خودشان اهل مطالعه اند و ... می خواهند شما را ببینند. این همه اصرار سید غروی را که دیدم قبول کردم و - هرچند به اکراه - یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر. ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشته هایم تعریف کرد و این که چقدر خوب درباره ی ولایت و امام حسین علیه السلام - که عاشقش هستم - نوشته ام. بعد پرسید الان کجا مشغولید؟ دانشگاه ها که تعطیل است. گفتم در یک دبیرستان دخترانه درس می دهم. گفت این ها را رها کنید، بیایید با ما کار کنید. پرسیدم چه کاری؟ گفت شما قلم دارید، می توانید به این زیبایی از ولایت، از امام حسین علیه السلام، از لبنان و خیلی چیزها بگویید، خب بیایید و بنویسید. گفتم دبیرستان را نمی توانم ول کنم، یعنی نمی خواهم. امام موسی گفت ما پول بیش تری به شما می دهیم، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم. گفتم من برای پول کار نمی کنم، من مردم را دوست دارم. اگر احساس تحریکم نکرده بود که با این جوان ها باشم اصلا این کار را نمی کردم، ولی اگر بدانم کسی می خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلا بسته می شود. من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم. و با عصبانیت آمدم بیرون. البته ایشان خیلی بزرگوار بود، دنبال من آمد و معذرت خواهی کرد، بعد هم بی مقدمه پرسید چمران را می شناسم یا نه. گفتم اسمش را شنیده ام. گفت شما حتما باید او را ببینید. تعجب کردم، گفتم من از این جنگ ناراحتم، از این خون و هیاهو، و هر کس را هم که در این جنگ شریک باشد نمی توانم ببینم. امام موسی اطمینان داد که چمران این طور نیست. ایشان دنبال شما می گشت. ما موسسه ای داریم برای نگهداری بچه های یتیم. فکر می کنم کار در آن جا با روحیه ی شما سازگار باشد. مم می خواهم شما بیایی آن جا و با چمران آشنا شوی. ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن رفتن به موسسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت چهارم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
شش، هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه. در این مدت سید غروی هر جا مرا می دید، می گفت چرا نرفته اید؟ آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر می کردم نمی توانم برم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد، گفت هدیه است. آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی، همان طور که داشتم می نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آن ها نبود. یکی از نقاشی ها زمینه ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته بود (من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.) کسی که به دنبال نور است؛ کسی مثل من. آن شب تحت تاثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه ی وجودم را فرا گرفته بود. اما نمی دانستم کی این را کشیده.
بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه، رفتم. در طبقه ی اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر می کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم قسی ای باشد، حتی می ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافل گیر کرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زودتر از این ها منتظرتان بودم. مثل آدمی که مرا از مدت ها قبل می شناخته حرف می زد، عجیب بود. به دوستم گفتم مطمئنی دکتر چمران این است؟ مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد مثل همان که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود. نگاه کردم و گفتم من این را دیده ام. مصطفی گفت: همه ی تابلوها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوش تان آمد؟ گفتم شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت.
🔸ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔹🔹🔹
🔹آخوند واقعی
خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است.
صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر قوت قلب همه بود.
پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می کردند، باور نمی کردند او اهل رزم و درگیری باشد همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود، اما درگیری تا عصر ادامه داشت، وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند.
یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت :
- اینو می گن آخوند، اینو می گن آخوند!
مصطفی می خندید. دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت :
- اینو میگن سبیل. اینو می گن سبیل.
#مجموعه کتب یادگاران
#شهید ردانی پور
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت چهارم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) شش، هفت ماه از این قول
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
#قسمت پنجم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
پرسید شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم نمی دانم. این شمع، این نور، انگار در وجود من هست، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنای شمع و از خود گذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان بدهد.
مطفی گفت من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، آشنا شوم. مصطفی گفت: من. بیش تر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم، شما! شما کشیده اید؟ مصطفی گفت بله، من کشیده ام. گفتم شما که در جنگ و خون زندگی می کنید، مگر می شود؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید. بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من. گفت هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روح تان پرواز کرده ام. و اشک هایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.
بار دوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم. کم کم آشنایی ما شروع شد. من خیلی جاها با مصطفی بودم، در موسسه کنار بچه ها، در شهرهای مختلف و یکی، دو بار در جبهه. برایم همه ب کارهایش گیرا و آموزنده بود بی آن که خود او عمدی داشته باشد.
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاش ها و تجمل ها ... او از این خانه که یک اتاق بیشتر نداشت و درش همیشه به روی همه باز است، خوشش می آید. بچه ها می توانند هر ساعتی که می خواهند بیایند تو، بنشینند روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین! به نظرش مصطفی یک شاه کار بود؛ غافل گیر کننده و جذاب.
یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم. داخل ماشین هدیه ای به من داد - اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم - خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گل های درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می آوری موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد - خودم متوجه می شدم - مرا به بچه ها نزدیک کند.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت ششم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد - خودم متوجه می شدم - مرا به بچه ها نزدیک کند. می گفت: ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر می کنید نیست. به خاطر شما می آیند موسسه و می خواهند از شما یاد بگیرند. ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانی اند. این ها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه ی کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نه ماه ... نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد.
تو دیوانه شده ای! این مرد بیست سال از تو بزرگ تر است، ایرانی است، همه اش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ ما نیست، حتی شناسنامه ندارد!
سرش را گرفت بین دست هایش و چشم هایش را بست. چرا ناگهان همه این قدر شبیه هم شده بودند؟ انگار آن حرف ها متن یک نمایش نامه بود که همه حفظ بودند جز او: مادرش، پدرش، فامیل، حتی دوستانش. کاش او در یک خانواده ی معمولی به دنیا آمده بود، کاش او از خودش ماشین نداشت! کاش پدر او به جای تجارت بین آفریقا و ژاپن معلمی می کرد، کارگری می کرد، آن وقت همه چیز طور دیگری می شد ... می دانست، می دانست وضع مصطفی هم بهتر از او نیست. بچه هایی که با مصطفی هستند او را دوست ندارند، قبولش نمی کنند ... آه خدایا! سخت ترین چیز همین است. کاش مادر بزرگ این جا بود. اگر او بود غاده غمی نداشت. مادر بزرگ به حرفش گوش می داد، دردش را می فهمید. یاد آن قصه افتاد. قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سال هایی که با شوهر و دو دخترش در فلسطین زندگی می کرد. جوانی سنی یکی از دخترها را می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید، اما پسرک روز عاشورا می آید برای خواستگاری، عقد و ... مادر بزرگ دلگیر می شود و خواستگار را رد می کند، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرف ها نبوده می خواسته مراسم راه بیندازد. مادر بزرگ هم تردید نمی کند، یک روز می نشیند ترک اسب و با دخترش می آید این طرف مرز، به صور.
مادر بزرگ پوشیه می زد، مجلس امام حسین در خانه اش به پا می کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت. او غاده را زیر پر و بالش گرفت، دعاها را یادش داد و الان اگر مصطفی را می دید که زیارت عاشورا، صحیفه ی سجادیه و همه ی دعاهایی که غاده عاشق آن ها است و قبل از خواب می خواند، در او عجین شده، در ازدواج آن ها تردید نمی کرد.
و بیش تر از همه همین مرا به مصطفی جذب کرد: عشق او به ولایت. من همیشه می نوشتم که هنوز دریای صور، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می رساند. این صدا در وجودم بود. حس می کردم باید برم، باید برسم آن جا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد: مصطفی این دست بود. وقتی او آمد انگار سلمان آمد (سلمان منا اهل البیت.) او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرگی بکشد بیرون. قانع نمی شدم که مثل میلیون ها مردم ازدواج کنم، زندگی کنم و ... دنبال مردی مثل مصطفی می گشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیزها به چشم فامیل و پدر و مادرم نمی آمد. آن ها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه؛ ظاهر مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت. مردی که پول ندارد، خانه ندارد، زندگی ... هیچ! آن ها این را می دیدند. اصلا جامعه ی لبنان این طور بود و هنوز هم هست بدبختانه. ارزش آدم ها به ظاهرشان و پول شان است. به کسی احترام می گذارند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد. روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت هفتم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
با همه ی این ها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد. گفتند نه. آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود، دخترم را تقدیمش می کردم. این حرف البته آن ها را تحت تاثیر قرار داد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود. آن ها هم چنان حرف خودشان را می زدند و من هم حرف خودم را. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی شده با مصطفی ازدواج کنم. فکر می کردم در نهایت با اجازه ی آقای صدر که حاکم شرع است عقد می کنیم، اما مصطفی مخالف بود، اصرار داشت با همه ی فشارها عقد با اجازه ی پدر و مادرم جاری شود. می گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آن ها را راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد. با آن همه احساس و شخصیتی که داشت، خیلی کوتاه می آمد جلوی پدر و مادرم. وسواس داشت که آن ها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند. اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سر من داد کشید به خاطر آن ها بود:
روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند. همه آن جا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه ها و من که به همه شان علاقه مند شده لودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش6 امام موسی، سراغ مصطفی و بچه ها را گرفتم. آقای صدر نامه ای به من داد و گفت باید هر چه سریع تر این را به دکتر برسانید. با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خماره راه افتادیم رفتیم موسسه. آن جا گفتند دکتر نیست، نمی دانند کجا است. خیلی گشتیم و دکتر را در الخرایب پیدا کردیم. تعجب کرد، انتظار دیدن مرا نداشت. بچه ها در سختی بودند، بمب و خمپاره ... وضعیت خیلی خطرناک بود. مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر. گفتم نمی روم، این جا می مانم و به بیروت بر نمی گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زودتر برگردی بیروت. اما من نمی خواستم برگردم و آن وقت مصطفی - که آن همه لطافت و محبت داشت - برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت برو توی ماشین! این جا جنگ است، با کسی هم شوخی ندارند! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه این که خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلو بچه ها سرم داد بزند و بگوید برو دیگر!
وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت شما برو، من ایشان را با ماشین با ماشین خودم می رسانم. من تمام راه از الخریب تا صیدا گریه می کردم. به مصطفی گفتم فکر می کردم شما خیلی با لطافتی، تصورش را نمی کردم این طور با من برخورد کنی. او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدا، جایی که من می بایست منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آن جا مصطفی از من معذرت خواست، مثل همان مصطفایی که می شناختم. گفت من قصدی نداشتم، ولی نمی خواهم شما بی اجازه ی فامیل تان بیایید و جنوب بمانید، شما باید برگردید و با آن ها باشید.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊