eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹قیمت پنج دقیقه از عمر حاج قاسم ‌چهار روز قبل از شهادتش به یک عالم بزرگ گفت: از خدا خواسته‌ام پنج سال از عمر مرا بگیرد به شما بدهد. آن عالم گفت: هفتاد و پنج سال است برای مکتب اهل‌بیت کتاب نوشته‌‌ام، صدها شاگرد تربیت کرده‌ام، همه این‌‌ها را حاضرم فدای پنج دقیقه مناجات شما با خدا و خدمات شما به مردم بکنم. 🥀🕊 @baShoohada 🕊
همسر شهيد ستاری می گفت یک‌بار با عصبانیت رفتم بالای سر منصور تا نمازش تمام شد ، گفتم منصور جان ، مگه جا قحطیه که می‌ آی می‌ ایستی وسط بچه‌ ها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که‌ من مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم تسبیحش رو برداشت‌و همانطور که می‌چرخاندش گفت: این کار فلسفه داره. من جلو اینها نماز می‌ خوانم که از همین حالا با نماز خوندن آشنا بشن. مُهر دست بگیرن و لمس کنن اگه برم داخل اتاق دیگه و اینها نماز خوندنم رو نبینن ، چطور بعداً بگم بیایین نماز بخونین!؟ قرآن هم که میخواند، همینطور بود ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچه‌ ها می‌ نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن می‌ خواند همه دورش جمع می‌ شدیم. من هم قرآن دستم می گرفتم و خط به خط می‌ خواندم اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. می گفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم ، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم ... 🥀🕊 @baShoohada
🔴شهیدی که بی‌سر و دست برگشت! 📀راوے: مادر شهید 🌹امیررضا به‌عنوان رزمنده‌ی مدافع‌حرم و نیروی مستشاری، چندین مرحله به سوریه اعزام شد که البته ما از اعزام او اطلاعی نداشتیم؛ چون خودش چیزی نمی‌گفت. هربار که تماس می‌گرفت، می‌گفتم پسرم تو کجایی من دلم برایت تنگ شده و او با مهربانی فقط می‌گفت مأموریت هستم و زود برمی‌گردم. ☘آخرین مرحله مورّخ ۱۵فروردین سال۱۳۹۲ به سوریه اعزام شد و در این مرحله، به‌مدت یک ماه از او خبری نداشتیم و آخرین‌بار، سه روز قبل از شهادت تماس گرفت و گفت سه‌روز بعد می‌آیم و دقیقاً سه‌روز بعد، در دهم اردیبهشت سال۱۳۹۲ در شهر حلب به شهادت رسید. 🌹تنها چیزی که تا به امروز آرزویش بر دلم مانده، این است که می‌خواستم قبل از خاکسپاری، سینه‌ی امیررضا را ببوسم ولی همکارانش نگذاشتند در داخل قبر، فرزندم را ببینم. پسرم سالم رفت ولی بی‌سر و دست برگشت. ☘شهید علیزاده به همراه شهید براثر برخورد موشک کنترلی مزدوران صهیونیستی به ماشین‌شان در مقابل سفارت ایران در حلب سوریه ترور شده و به شهادت رسیدند. ❇️شهید مدافع‌حرم 🥀🕊 @baShoohada
💚🖤 موقع اعزام حجت یه گوشه کز کرده بود رفته بود تو فکر ، یکی از مسئولین متوجه اش شد ،گفت حجت چرا تو فکری اگر نگرانی و تردید داری ، میتونیم اعزامت نکنیم اجباری نیست حتی الان که موقع اعزام فرا رسیده، میگفت حجت لبخندی زد وگفت نه بابا دارم به این فکر میکنم که میشه من هم مثل حضرت عباس شهید بشم! رفیق حجت میگفت پس از آن شهادت حماسی و رشادت وار حجت که باعث نجات تعدادی از رزمندھ ها هم شد،وقتی بدنش رو برگرداندند دو تا دستاش قطع شده بود... درست مثل حضرت عباس [علیه السلام] شهید مدافع حرم 🥀🕊 @baShoohada
🔰شهیدی که به مادرش می‌گفت: «دعا کن مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم....» وقتی پیکرش برگشت، مادر برای بوسیدن صورتش قد، خم نمود اما پسرش سر در بدن نداشت! 🌷شهید حسن کاملی🌷 لا یوم کیومک یا اباعبدالله 🥀🕊 @baShoohada
🌱محمد، وقتی به شهادت رسید، هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود. قبل از عملیات، داده بود جلو پیراهنش نوشته بودند: «آن قدر غمت را به جان پذیرم حسین (ع) تا قبر تو را بغل بگیرم حسین (ع).» می گفت: «دوست دارم تیر روی سینه ام بخورد و شهید شوم.» دعایش هم زود مستجاب شد و در عملیات والفجر هشت، تیری سینه اش را شکافت؛ همان جایی که شعر را نوشته بود. ترکشی هم پهلویش را شکافت تا نشانی از حضرت زهرا (س) بر جسمش یادگار بماند. 🌷 🥀🕊 @baShoohada 🕊
🔰کفنی که امام حسین علیه السلام به فرمانده گردان مالک اشتر داد؛ يک ماه پس از مجروحيت در اول فروردين سال ۱۳۶۵ مصادف با ماه مبارک رمضان، چند ساعتی به ساعت پنج صبح، زمان تحويل سال مانده بود. حشمت در حال استراحت بود که ناگهان از خواب برخاست و با حيرت به نقطه ای خيره شد. مدتی در اين حال بود تا اينکه به هنگام تحول سال با شادی و لبخند خوابی را که ساعتی قبل ديده بود برای خانواده چنين تعريف کرد: «صحنه ای از ميدان کربلا را در خواب ديدم. امام حسين (ع) را در ميان سيل جمعيت که پارچه های سفيد تميزی در دست داشتند، مشاهده کردم. همه با شور عجيبی با هم صحبت می کردند. صفا، اخلاص و نورانيت در چهره های پژمرده و خاک آلود افراد موج می زند. تک تک پارچه ها را بلند کرد و با رويی گشاده لبی خندان به يارانش می داد. هفتاد و دو نفری که من هم جزء آنها بودم از امام اين پارچه های سفيد را دريافت کردند. من که نظاره گر اين موضوع بودم سوال کردم اين ها چيست، گفتند: کفن است يک کفن از هفتاد و دو کفن در دست امام باقی بود که امام به سمت من آمد و آن را به دست من داد و گفت : اين هم برای تو.» شهید حشمت الله طاهری🌷 🥀🕊 @baShoohada