#بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_دهم 🔟
عصرروزبعد جلوي مسجد احمديه ايستاده بودم. با چند نفرازبچه های کميته مشغول صحبت بودم. صداي عجيبي از سمت خيابان اصلي آمد. با تعجب به رفقا گفتم: صداي چيه؟! يکي ازبچه ها گفت: من مطمئنم، اين صدای تانکه!!!!
دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و
نبش خيابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه مي کرديم.
در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بيرون آورد. با خنده براي ما دست تکان مي داد. بعد گفت: جاش خوبه؟!
نمی دانستم چه بگويم. من هم مثل ديگر
بچه ها فقط مي خنديدم!
يک هفته دردسرداشتيم. بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسي اين
ماجرارا مي شنيد مي خنديد. اما شاهرخ بودديگر،هر کاري که ميگفت بايد
انجام مي داد.
چند نفرازرفقای قبل ازانقلاب را جذب کميته کرده بود.آخر شــب جلوي
مســجد مشغول صحبت بودند. يکي ازآنها پرسيد: شاهرخ، اين که ميگن همه
بايد مطيع امام باشن، ياهمين ولايت فقيه، تو اينو قبول داري!؟آخه مگه ميشه
یه پيرمرد هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟ ِ
شــاهرخ کمي فکر کــردوباهمان زبان عاميانه خــودش گفت: ببين، ما قبل
ازانقــلاب هر جا ميرفتيم،هر کاري ميخواســتيم بکنيــم، چون من روقبول
داشتيد،روي حرف من حرفي نميزديد،درسته؟آنهاهم با تكان دادن سرتائيد
کردند.
بعــد ادامه داد: هــر جایی احتياج داره يه نفر حرف آخرروبزنه، کســي هم
روي حــرف اون حرفــي نزنه. حــالا اين حرف آخررو، تو مملکت ما کســي
ميزنه که عالم ِ دين، بنده واقعي خداست، خدا هم پشت و پناه ايشونه.
بعد مکثي کردو گفت: به نظرت،غيراز خدا کســي ميتونســت شاه رواز
مملکت بيرون کنه، پس همين نشــون ميده که پشــتيبان ولايت فقيه خداست.
ماهم بايد به دنبال امام عزيزمون باشــيم. درثاني ولي فقيه کاراجرائي نميکنه
بلکه بيشترنظارت ميکنه
اين اســتدلال هاي اوهر چند ســاده وبا بيان خاص خودش بود. اماهمه آنها
قبول کردند.
چند روزي از پيروزي انقلاب گذشت. شــاهرخ نشسته بود مقابل تلويزيون،
ســخنراني حضرت امام در حال پخش بود. داشــتم از کنارش ردميشــدم که
يکدفعه ديدم اشــک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داري
گريه ميکني!؟
بادســت اشکهايش را پاک کردو گفت: امام، بزرگترين لطف خدادر حق
ماســت. ما حالا حالاها مونده که بفهميم رهبر خوب چه نعمت بزرگيه، من که
حاضرم ُجونم رو براي اين آقا فدا کنم.
مدتي بعد، خانه ای مصادره ای را برای ســکونت در اختيار شاهرخ گذاشتند.
بعد گفتند: چون خانه نداريد، مي توانيد براي دريافت زمين مراجعه نمائيد.
يک قطعه زمين در شــمال منطقــه تهرانپارس به ما تعلق گرفت. اما شــاهرخ
گفت: خيلي ازمردم باداشتن چندين فرزند هنوززمين نگرفته اند. من راضی به
گرفتن اين زمين نيستم.
يكروزپيرمردی راديد که نتوانســته بودزمين دريافت کند. آمد خانه. ســند
زمين را برداشــت وبــا خودش بُرد. ســند را تحويل پيرمــرددادو گفت: اين
هديه ای از طرف حضرت امام است.
مدتي بعد خانه مصادره ای راهم تحويل داد. گفته بودند براي يک مقرنظامی
احتياج داريم. دوباره برگشــتيم به مستاجری، اما ً اصلا ناراحت نبود. گفتم: پس
چرا قطعه زمين را تحويل دادي؟
گفت: ما که برای خانه وزمين انقلاب نکرديم،هدف ما اسلام بود. خدا اگر
بخواهد، صاحب خانه هم ميشويم.
ادامه دارد.....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
۲ دی ۱۳۹۹
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان _ماه
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
به حاجی گفتم «من فقط يك درخواست دارم؛ برای عقد بروم پيش امام.» ايشان آن لحظه حرفی نزدند اما يكی، دو روز بعد آمدند و گفتند «شما هر تقاضايی داريد انجام ميدم، ولی از من نخوايد لحظه ای از عمر مردی رو كه بايد صرف اين همه مسلمان بشه، برای عقد خودم اختصاص بدم. سر پل صراط نميتونم اين قصور رو جواب بدم.»
بالاخره همان اصفهان عقد كرديم و موقع عقد پدرم دوباره روی مسئله ی مهريه پافشاری كرد. به حاجی گفتم «قرار بود شما صحبت كنيد»، گفت «آخه خوب نيست آدم به پدر دختری بگه من
ميخوام دخترتون رو بدون مهريه عقد كنم.»
پدرم هم كوتاه نمی آمد. من دل خور شدم و به قهر بلند شدم بيايم بيرون، اما حاجی اشاره كرد كه بنشينم. رو كرد به پدرم، گفت «من جفت خودم رو پيدا كرده م، به خاطر اين چيزها هم از دست نميدم.»
به قول برادرم جاذبه ی كلامی حاجی زياد بود و پدر در نهايت گفتند «هر طور ميدانيد مسئله رو حل كنيد.» شبی كه عقد كرديم، رفتيم خانه ی پدر حاجی چون قرار بود ايشان فردا برگردند كردستان. آن شب حاجی تا صبح گريه ميكرد. نميدانم، شايد احساس گناه داشت، شايد ياد بسيجی های كم سن و سالی افتاده بود كه شهيد شده بودند. گريه كرد و قرآن خواند. مخصوصا سوره ی «يس» را با سوز عجيب
ميخواند.
#ادامه دارد....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
۲۳ دی ۱۳۹۹
رفاقت با شهدا
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوز_سالم_است #قسمت_نهم محمد رضا با تمام توانش همه آموزش ها را دنبال م
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوزسالم_است
#قسمت_دهم
آموزش ها از فردا شروع می شد. محمدرضا و یازده نفر دیگر از بچهها توی یک چادر ساکن شدند.
توی گردان، از همه کوچک تر بود،اما اخلاق و رفتارش مثل بچهها نبود؛ مؤدب،موقر و سنجیده رفتار می کرد.
ساعت ها دویدن ، کلاغ پر، سینه خیز رفتن، غلت زدن و .... با آنچه در پادگان 21 حمزه دیده بودند ،زمین تا آسمان فرق داشت. فرمانده ها هم سخت گیر بودند ؛هر چند در ساعت های غیر آموزشی مثل برادری مهربان بودند.
کلاس های اختصاصی هم شروع شد. یادگیری کاشت و خنثی سازی انواع مین ضد نفر، کیکی، گوجه ای، M 64، تله ای ، ضد خودرو، ضد تانک، M 19 ،که آمریکایی بود و در ایران تولید می شد و ...
در گرمای جنوب، ساعت ها زیر آفتاب داغ دویدن و آموزش دیدن ، توان و تحملی می خواست که محمد رضا داشت؛ یعنی خواسته بود که داشته باشد.
حتی رزم شب و خشم شب هایی که ترحّم بقیه ی نیروها را بر می انگیخت،
برای محمد رضا شفیعی،جمعی گردان تخریب،کار قابل تحملی بود .
وقتی بشکه ی فوگاز کنار چادر منفجر می شد و تیربارها شروع به زدن می کردند، وقتی فرمانده بر سر بچهها فریاد می زد و دستور «بشین پاشو» و «بدو غلت بزن» می داد محمد رضا چهارده ساله مثل تیری که از چلّه کمان رها شده باشد، از جا کَنده می شد، و می دوید و در سرما و تاریکی بیابان روی خارها غلت می زد. صبح که می شد خسته،با بدنی کوفته می نشست و با ناخن گیر خارهایی را که در لباس و دست و پایش فرو رفته بود، بیرون می آورد و ...
این سختی ها برای محمد رضا مثل پاک کنی بودند که نوشته های روحش را پاک می کردند و دوباره می نوشتند.
آدم های جبهه انگار جور دیگری بودند؛با آدم های شهر فرق داشتند.
ذکر های بچهها،دفترچه های مراقبت از اعمالشان ، مهربانی هایشان، «فاستبقوا الخیرات» بودنشان، نماز های جماعتشان ،سجده های شکر مدامشان، تلاوت های قرآنشان که با اشک همراه بود و زیارت عاشورا های بعد نماز صبح، محمد رضا را زیر و رو کرده بودند نماز های شب حسینیه ی تخریب آنقدر عادی شده بود که «ریا» را از زندگی همه پاک می کرد.همین ها بودند که محمد رضا را دوباره،سه باره و چند باره به جبهه کشاندند.
وقتی ترکش به پایش خورد حس شیرینی ته دلش نشست. حس کرد که خدا گوشه ی چشمی هم به او دارد.
بستری شده بود تا دوباره جان بگیرد.کمی که بهتر شد ، دوباره راهی جبهه شد .
👈😍😔بسیجی شانزده ساله ای ک نگاه خدا را دنبال خودش می دید یا اینکه خودش را در مقابل خدا می دید😔😍👉
#ادامه دارد......
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
۹ مرداد ۱۴۰۱