نخبه علمی بود
به قدری باهوش بود که
در۱۳سالگی به راحتی
انگلیسی حرف میزد
درجبهه آموزش زبان مۍداد
والفجر۸ شیمیایی شد
و در۱۷سالگی به شهادت رسید
معلم کوچک جبههها
🌷شهید#محمود_تاج_الدین🌷
#یادش_با_صلوات
🥀🕊 @baShoohada
🌷 پاسدار شهید #قدیر_قدرتی
▫️ تولد: 27 آذر 1341
▫️ نام پدر: محمد حسن
▫️ شهرستان: تهران
▫️ تحصیلات: دانش آموز سال آخر دبیرستان- رشته تجربی
▫️ شهادت: 16 دی 1359 – کربلای هویزه
▫️ محل آرامگاه: زیارتگاه شهدای هویزه- ردیف دوم- قبر دوازدهم
🔹 روایت عاشقی:
توی بیمارستان خاتم الانبیا (ص) تهران بستری بودم.
بیمار هم اتاقی ام حال وخیمی داشت.
دکترها اَزش قطع امید کرده بودند.
خانواده اش بد جور بی تابی می کردند.
دل آدم، ریش می شد.
حال زار و نزارشان را که دیدم، گفتم: نذر #شهدای_هویزه کنید؛ ان شاءالله خوب می شوند.
همان موقع در دلم با #قدیر نجوا کردم:
"مادر جان! شما پیش خدا آبرو دارید؛ دست تان باز است؛ من این خانم را فرستادم پیش شما؛ خودتان شفایش را از خدا بگیرید"...
دیگر نفهمیدم چه بر سر آن خانم آمد.
یک ماه بعد خیلی اتفاقی او را دیدم.؛ روی پای خودش توی همان بیمارستان.
خوب دوام آورده بود.
می گفت:« دکترها که جوابم کردند، برگشتم اهواز. حالم مرتب بدتر می شد.
یاد حرف شما افتادم. رفتم سراغ شهدای هویزه...
چند شب بعد، جوانی حدودا 18 ساله به خوابم آمد. گفت:«شما دیگه مریض نیستی.» گفتم شما؟ گفت: «از شهدای هویزه ام.»
بیدار که شدم، آرام بودم. احساس خوبی داشتم.
حالا هم دکترها انگشت به دهان مانده اند.
می گویند: شما که از ما سالم تری!
👤 راوی: مادر شهید قدرتی
#یادش_با_صلوات
📕 منبع: کتاب #آیه_های_سرخ_هویزه
#کرامات_شهدا
🥀🕊 @baShoohada
🍃❤️ •| #شهید_خرازی
برای اینکه معشوقت را
همیشه درکنارت احساس کنی
باید دائما به یادش
باشی با صلوات با استغفار و.. فاذکرونی اذکرکم
و اشکروا لی ولا تکفرون.. •| #سوره_بقره_١٢
صلوات
#یادش_با_صلوات
🥀🕊 @baShoohada
همسر شهید همت:
مشغول آشپزی بودم،
آشوب عجیبی در دلم افتاد،مهمان داشتم،
به مهمانها گفتم:
شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش.
ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم.
رنگش عوض شد و سکوت کرد،
گفتم: چه شده مگر؟
گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟
خندیدم.
باخنده گفت: تو نمی گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من!
#همسر_شهید_ابراهیم_همت
#یادش_با_صلوات
•[👀]• درگیر یڪ
نگاھِ تو شد ، روزگـار من
🥀🕊 @baShoohada 🕊
#روایت سردار شهید قاسم سلیمانی از سردار شهید محمد حسین یوسف الهی:
بعد از نماز میخواستم حسین آقا را ببینم و درباره موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم او در حالی که اورکتش را روی شانههایش انداخته بود وارد شد، معلوم بود که از نماز میآید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده در حالی که به او لبخند زدم نگاه معنی داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بندهی او به سر و وضعم برسم، با روحیات حسین آشنا بودم میدانستم انسانی بی ریا و خالصی است.
شهید #محمد_حسین_یوسف_الهی🥀
#یادش_با_صلوات
تاریخ و محل ولادت : ٢۶/اسفند/١٣٣٩-کرمان
تاریخ و محل شهادت : ٢٧/بهمن/١٣۶۴-اروند کنار
محل مزار : گلزار شهدای کرمان
🥀🕊 @baShoohada
#خاطره 📚
راوی: برادر شفیعی
بعد از جلسه برگشتیم، ساعت ۲ نیمه شب بود، جلسه با برادران ارتشی برای مشخص کردن محل پایگاه برای عملیات بود که بی نتیجه بود. بروجردی رفت به اتاق نقشه و شروع به بررسی کرد، باید محل پایگاه هرچه زودتر مشخص میشد وگرنه تا مدتها نمی توانستیم عملیات کنیم. از خستگی و فشار کار زیاد پلکهایم سنگین شد وخوابم برد. قبل از نماز صبح از خواب پریدم.
#بروجردی آمد توی اتاق، چهره اش آرامش خاصی پیدا کرده بود واز غم وناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود.
دلم گواهی داد که خبری شده است، رو به من کرد وپرسید: نماز امام زمان (علیه السلام) را چطور می خوانند؟
با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که می خواهی نماز امام زمان (علیه السلام) را بخوانی؟ گفت:
نذر کرده ام وبعد لبخندی زد.
گفتم: باید رساله بیاورم. رساله را آوردم واز روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچه ها را خبر کن.
مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچه ها را خبر نمی کرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را این جا بزنیم، همه تعجب کردند.
بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد وگفت: باید پایگاه اینجا باشد.
فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه ونقطه ای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب بود لبخندی از رضایت زد وگفت:
بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمی شود.
همه تعجب کرده بودند، دو روز بود که از صبح تا شام بحث می کردیم، ولی به نتیجه نمی رسیدیم حتی با برادران ارتشی هم جلسه ای گذاشته بودیم وساعت ها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهی، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی می کردیم، همه می گفتند: بهترین نقطه همین جاست وباید پایگاه را همین جا زد.
رفتم سراغ برادر بروجردی گوشه ای نشسته بود ورفته بود توی فکر. چهره اش خسته نشان می داد، کار سنگین این یکی دو روز وکم خوابی های این مدت خسته اش کرده بود، با این که چشم هایش از بی خوابی قرمز شده بودند ولی انگار می درخشیدند وشادمانی می کردند. پهلوی او نشستم دلم می خواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است.
گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی، الان چند روز است که هرچه جلسه می گذاریم وبحث می کنیم به جایی نمی رسیم. در حالی که لبخند می زد گفت: راستش پیدا کردن محل این پایگاه کار من نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار می نگریست ادامه داد:
شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس #امام_زمان (علیه السلام) وگفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمی آید وفکرمان به جایی قد نمی دهد، خودت کمکمان کن.
بعد پلک هایم سنگین شد وبا خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان (علیه السلام) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد وهمان جا روی نقشه خواب رفتم.
تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی آورم. ولی انگار مدت ها بود که او را می شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم.
آمد وگفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است وبا دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم ومحلی را که آن آقا نشان می داد را به خاطر سپردم.
از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم وآمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلا به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم وخلاصه اینگونه وبا توسل به وجود مقدس امام زمان (علیه السلام) مشکل رزمندگان اسلام حل شد.
#شهید سرلشکر #محمد_بروجردی فرمانده عملیات غرب کشور
#یادش_با_صلوات
کتاب ۱۴ سردار شهید
🥀🕊 @baShoohada 🕊
#خاطره 📚
سردار #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
جانشین فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله
حسین از عرفای جبهه بود و زیبا ترین نماز شب را می خواند ، ولی كسی او را نمی دید، رفیق خدا بود و مشكلات را با الهام هایی كه به او می شد، حل می كرد به مرحله یقین رسیده بود و پرده های حجاب را كنار زده بود. بچه ها در حال دعا خواندن بودند، پرسیدم: حسین آقا این ها وضعشان چطور است؟ گفت: این ها که اینجا نشسته اند، آدم شده اند. آن ها که آن طرف هستند در راه آدم شدن هستند،خیلی منقلب شدم و از سنگر اطلاعات بیرون آمدم ، بله حسین این گونه انسانی بود و خیلی بالاتر از این حرف ها، که عقل ما نمی رسد.
:به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند، نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود ۱۰ نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند.
در این هنگام حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ، زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی !وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ، من فقط به ماشین گفتم برو بیرون.
شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت.
#یادش_با_صلوات
🥀🕊 @baShoohada
#خاطره 📚
یه شب نیمه هاى شب بود وبچه ها خوابیده بودن. ازصداى ناله یکى ازبچه ها بقیه بیدارشدن.یکى رفت روسرش بیدارش کرد گفت چیه سیدخواب بد دیدى؟ زد زیرگریه هرچى گفتن چی شده فقط گریه میکرد. تااینکه گفت خواب بى بى زینب دیدم. همه گفتن خوش بحالت اینکه گریه نداره. حالا بى بى چى گفت بهت؟ باگریه گفت بى بى فرمودن مااهل بیت به شما بچه هاى شیعه افتخار میکنیم . یهو دیدم دست راست بى بى خونى ودست چپ مبارکش سیاه وکبود. گفتم بى بى جان مگه مابچه شیعه هاى حیدرى مرده باشیم که دستاى مبارکتون اینجورباش. چی شده بى بى جان. ایشون فرمودن پسرم وقتى دشمن گلوله اى به سمت شماشلیک میکنه بادست راستم جلواون گلوله رومیگیرم تابه شمانخوره واسه همین خونى شده وزمانى که شماگلوله اى به سمت دشمنان شلیک میکنین بادست چپ هدایتش میکنم تابه هدف بخوره واسه همین دست چپم کبودشده...
سه روزبعد سیدمصطفى حسینى که خواب #حضرت_زینب رو دیده بودشهیدشد.
شهید #مدافع_حرم شهید_سیدمصطفی_حسینی تیپ فاطمیون
#یادش_با_صلوات
🥀🕊 @baShoohada 🕊
داغی که هیچگاه سرد نشد
آمریکا در این ۴۰۰، ۵۰۰ سالی که از عمرش میگذرد، کم جنایت نکرده و کم بمب و موشک بر سر مردم دنیا نریخته است، مثال بزرگش جنایت بمب اتمی که در هیروشیما و ناکازاکی مرتکب شد، اما جنتلمنهای پشت میز مذاکره خوب بلدند که چه طور نقاب حقوق بشری بر چهره زنند و جنایاتشان را پشت هیاهوهای حقوق بشری مخفی سازند. جنتلمنهایی که دستشان به خون حاجقاسم نیز آلوده شده تا داغی بر دلهایمان بر جا بگذارند که هیچگاه سرد نشود. تصویر کسی که سینهبهسینه، مستقیم و بیواسطه، با فاصلهای کم، نه هدف گلوله و حتی خمپاره، که هدف اصابت موشکهای آمریکایی باشد، تصویری تکاندهنده و فراموشنشدنی است که به نام سردار دلها در تاریخ سرخ شهادت ثبت شده است.
#یادش_با_صلوات
🥀🕊 @baShoohada 🕊
شهید کاظم رستگار با تلاشهای زیاد معنوی و مراقبت از نفس، خود را از هرگونه دلبستگی به دنیا رها ساخته و تنها دل به محبت خدا بسته بود. زمانی که میخواست وارد جبهه شود مادرش رضایت نمیداد. شبی بهخواب میبیند که مردی سبز پوش یک دست لباس نظامی به او میدهد و میگوید: «بپوش» خواب را برای مادرش شرح میدهد و به این ترتیب دل مادر به رفتن فرزندش رضا میدهد. حاج کاظم دل از دنیا بریده بود. حتی در خوراک نیز امساک میکرد. یکروز برادر بزرگش که در جبهه با هم همراه بودند میبیند وی پشت یکی از سنگرها نشسته و سفره رزمندهها را جلویش باز کرده و تنها گوشه نانهایی که ته سفره مانده را برای ناهار تناول میکند.
کاظم گمنام و بیآلایش بود. برادرش زمانی متوجه سمت فرماندهی او شد که نیروها در جمعی نشسته بودند تا فرمانده لشکر10 سیدالشهدا بیاید و برایشان سخنرانی کند. حاج کاظم و برادر بزرگترش نیز در میان جمع حضور داشتند. فرمانده را از جایگاه صدا زدند کاظم از جایش برخاست برادرش گفت: بنشین! چرا بلند شدی؟ اما چند لحظه بعد کاظم بود که پشت تریبون، سخنرانی میکرد...
#یادش_با_صلوات
🥀🕊 @baShoohada 🕊
شهید کاظم رستگار با تلاشهای زیاد معنوی و مراقبت از نفس، خود را از هرگونه دلبستگی به دنیا رها ساخته و تنها دل به محبت خدا بسته بود. زمانی که میخواست وارد جبهه شود مادرش رضایت نمیداد. شبی بهخواب میبیند که مردی سبز پوش یک دست لباس نظامی به او میدهد و میگوید: «بپوش» خواب را برای مادرش شرح میدهد و به این ترتیب دل مادر به رفتن فرزندش رضا میدهد. حاج کاظم دل از دنیا بریده بود. حتی در خوراک نیز امساک میکرد. یکروز برادر بزرگش که در جبهه با هم همراه بودند میبیند وی پشت یکی از سنگرها نشسته و سفره رزمندهها را جلویش باز کرده و تنها گوشه نانهایی که ته سفره مانده را برای ناهار تناول میکند.
کاظم گمنام و بیآلایش بود. برادرش زمانی متوجه سمت فرماندهی او شد که نیروها در جمعی نشسته بودند تا فرمانده لشکر10 سیدالشهدا بیاید و برایشان سخنرانی کند. حاج کاظم و برادر بزرگترش نیز در میان جمع حضور داشتند. فرمانده را از جایگاه صدا زدند کاظم از جایش برخاست برادرش گفت: بنشین! چرا بلند شدی؟ اما چند لحظه بعد کاظم بود که پشت تریبون، سخنرانی میکرد...
#یادش_با_صلوات
🥀🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
شهید کاظم رستگار با تلاشهای زیاد معنوی و مراقبت از نفس، خود را از هرگونه دلبستگی به دنیا رها ساخته
🎙شهید حاج کاظم رستگار به روایت همسرش
❣وقتی کاظم گفت میخواهم برویم جبهه، خیلی بی تابی کردم. مثل بچه زار میزدم. لباس شوهرم را جمع میکردم و هق هق میکردم. کاظم خیلی با احساس بود میگفت: تو داری با این کار مرا شکنجه و جگرم را پاره پاره میکنی. اصلا در مورد بروز احساساتش غرور نداشت و احساسش را بروز میداد.
❣وقتی میخواستم محدثه را زایمان کنم از درد گریه نمیکردم، راه میرفتم. ولی کاظم زار زار گریه میکرد.دخترم دقیقا چهل روز قبل از شهادت حاج کاظم به دنیا آمد. از لحظه ای که محدثه به دنیا آمد کاظم بار سفر را بسته بود.
❣محدثه که به دنیا آمد و از بیمارستان به خانه آمدیم، همه سر سفره نشسته بودیم. کاظم به مادرم گفت: حاج خانم، محدثه چه موقع می خندد، می نشیند و چهار دست و پا راه می رود؟ مادرم گفت: بستگی به بچه دارد. بعضی بچه ها زرنگ هستند زودتر راه می افتند ولی به طور طبیعی در پنج ماهگی می نشیند و... تا مادرم این حرف ها را زد، کاظم گفت: عمری می خواهد تا بتوان این صحنه ها را دید. به محض اینکه او این حرف را زد، وحشت زده صورت کاظم را نگاه کردم! تا متوجه نگاهم شدگفت: منظورم این بود که طاقت ندارم این همه مدت صبر کنم. بعداز آنکه مادرم به بیرون رفتند، کاظم به دست و پای من افتاد و گفت: جان من ناراحت شدی؟ تو را به خدا راستش را به من بگو دلت از من نگرفت؟ از دهنم پرید. گفتم: نه من جا خوردم که تو می خواهی چه کار کنی که گفتی عمری می خواهد.
❣اوایل بالای سر محدثه می ایستاد، بغض می کرد و شکر خدا را می گفت. ده روز قبل از رفتنش وقتی می خواست قربان صدقه محدثه برود، می گفت: انیس و مونس مادر. یک روز به کاظم گفتم: چرا می گویی انیس و مونس مادر. مگر این بچه شما نیست؟ تا این را می گفتم، جواب می داد: دختر انیس و مونس مادر است، دوتای با هم دست به یکی می کنید و … سریع حواس مرا از موضوع پرت می کرد.
#یادش_با_صلوات
🥀🕊 @baShoohada 🕊