🌹#داستان_آموزنده
مرد عربى خدمت پيامبر (ص) آمد و گفت: علِّمنى ممّا علّمك اللّه؛ یعنی از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز.
پيامبر او را به يكى از يارانش سپرد تا آيات قرآن را به او تعليم دهد،
آن صحابی سوره «زلزال» را تا آخر به آن مرد تعليم داد.
هنگامی که به آیه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه...» (یعنی «پس هر کس ذرهای کار خوب انجام دهد میبیند» رسیدند؛
تازه وارد به فکر فرو رفت و از معلم خود پرسید: آیا این جمله از جانب خداست؟!
معلم پاسخ داد: آری!
آن مرد ایستاد و گفت: همين آیه مرا كافى است! من درس خود را از این آیه فرا گرفتم؛ اکنون که خدا ریز و درشت کارهای ما را میداند و همه اعمال ما حساب دارد، تکلیفم روشن شد؛ این جمله برای زندگی من کافی است؛
او پس از این سخن خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد.
صحابی نزد پیامبر بازگشت و با تعجب گفت: این شاگرد امروز خیلی کم حوصله بود و حتی نگذاشت من بیش از یک سوره کوچک برایش بخوانم و سخنی به این مضمون بر زبان آورد: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!»
پيامبر اكرم(ص) فرمود: «او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقيهى شد»
@Basiirat_Seyed_Ali
🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸
️✨🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃
🍂🌺🍃
🌺🍃
🍃
#داستان_آموزنده
#مکافات_عمل
#لقمه_ای_نان🍪
در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید.
مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد كه بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، كراهت می آمد و رنج می رسید.
درویش كه آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم....
برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» كردیم.
چون به قادسیه رسیدیم راه گم كردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم...
چند روز صبر كردیم تا به شرف هلاك رسیدیم. پس، حال چنان شد كه از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان كردیم ...
و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است كه این درویش، آن روز از من خجل شد...
📚 #حکیم_عطار_نیشابوری
╔══🍁═══🍁═╗
🌴@Basiirat_Seyed_Ali🌴
╚══🍁═══🍁═╝
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستان_آموزنده
شخصي نزد امام رضا عليه السلام رفت و درباره شيوه صحيح مصرف در خانه نسبت به هزينه زندگي همسر و فرزند و ديگر امور پرسيد. حضرت رضا عليه السلام در پاسخ فرمود:
«بايد مصرف به گونه اي باشد كه ميان اين دو كار ناپسند (اسراف و سخت گيري) قرار گيرد.» آن فرد پرسيد: منظورتان از اين سخن چيست؟امام پاسخ داد: آيا سخن خدا را در قرآن نشنيده اي كه اسراف و سخت گيري را ناپسند مي شمارد و (در وصف بندگان ممتاز) ميفرمايد:
«بندگان خداي رحمان، كساني هستند كه هرگاه انفاق كنند، نه اسراف كنند و نه سخت گيري، بلكه ميان اين دو را ميگيرند.»
بنابراين، درباره معاش و هزينه زندگي اعضاي خانواده، در خريد و مصارف، ميانه رو باش.
{شيخ عباس قمي،سفينة البحار،ج۱،ص۶۱۵}
🌸🍃 @Basiirat_Seyed_Ali
🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
#داستان_آموزنده
🔆مرحوم شيخ حسن اصفهاني
🌻مرحوم شيخ حسن اصفهاني (ره) يكي از شاگردان مرحوم ميرزاي بزرگ شيرازي قصد اقامت در خراسان كرده اين شهر را وطن خود قرار داد. ايشان مردي بزرگوار و داراي ختومات و ادعيه بود. نقل ميكنند آن مرحوم كه يك مرتبه از كوفه به نجف اشرف ميرفت در راه جمعي از دزدان دورش را گرفته او را وادار نمودند تمام لباس هايش را از تن بيرون آورد. مرحوم شيخ هم تمام لباس هايش به جز ساتر را بيرون آورده
🌻لباسها را به دزدان داده فرمود: من اين لباسها را به شما بخشيدم تا شما گرفتار معصيت خدا نشويد، زيرا اگر آنها را نبخشم غصب است و مال غصبي حرام است. موقعي كه دزدها اين چنين بزرگواري را از آن مرحوم ديدند لباسها را به او برگردانده و به دست او توبه نمودند و گفتند:
🌻سزاوار نيست كه ما نافرماني خدا كنيم، بالاخص پس از اينكه شما را با اين همه مهرباني يافتيم.
📚يكصد داستان خواندني / تاليف محمد شيرازي ؛ ترجمه عبدالرسول
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
#داستان_آموزنده
🌼🍃روزي سعيدبن حسن يكي ازشاگردان امام باقر(ع) درحضورآن حضرت بود،امام به او فرمود:
آيادرجامعه اي كه زندگي مي كني ،اين روش وجود دارد،كه اگربرادر ديني ،نيازمندشد،نزدبرادر دينيش بيايد و دست درجيب او كند وبه اندازه نيازخودازجيب اوپول بردارد،وصاحب پول ازاوجلوگيري ننمايد؟
🌼سعيدگفت :نه ،چنين روشي وچنين كسي رادرجامعه خودم سراغ ندارم .
امام باقر(ع) فرمود:بنابراين اخوت وبرادري اسلامي درجامعه نيست .
🌼سعيدگفت :دراين صورت آيا ما در راستاي سقوط و هلاكت هستيم ؟
🌼امام فرمود:عقل اين مردم هنو زتكميل نشده است يعني تكليف به حساب درجات عقل ورشداسلامي افراد، مختلف مي شود،اگرجامعه شما ازعقل كافي و رشد عالي اسلامي برخورداربود،به گونه اي مي شدكه نيازمندان ازجيب بي نيازان به اندازه نيازخودبرمي داشتند،بي آنكه بي نيازان ناراضي شوند .
📚اقتباس ازوسائل الشيعه ج 12ص 128
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
@Basiirat_Seyyed_Ali
#داستان_آموزنده
🔆اگر پيش از ملاقات قائم (عج ) بميرم !
عبدالحميد واسطى نقل مى كند، به امام محمد باقر عليه السلام عرض كردم :
به خدا قسم دكان هاى خود را به انتظار ظهور امام زمان (عج ) رها كرديم ، تا جايى كه اكنون چيزى نمانده از فقر و بيچارگى ، دست گدايى پيش مردم دراز كنيم !
فرمود:
- اين عبدالحميد! آيا گمان مى كنى اگر كسى خود را وقف راه خدا كند، خداوند راه روزى را به روى او نمى گشايد؟ والله ! خداوند در رحمت خود را به روى او خواهد گشود.
رحمت خدا بر كسى كه خود را در اختيار ما گذاشته و ما را و امر ما را زنده نگه مى دارد.
عرض كردم :
- اگر من پيش از آنكه به ملاقات قائم شما مشرف گردم ، بميرم ، چگونه خواهم بود؟
فرمود:
- هر كدام از شما كه مى گويد:
اگر قائم آل محمد (عج ) را ببينم به يارى او بر مى خيزم ، مانند كسى است كه در ركاب او شمشير بزند و كسى كه در ركاب وى شهيد گردد، مثل اين است كه دوبار شهيد شده است .
(در روايت ديگرى نقل شده :
مثل كسى است كه در ركاب او شمشير زند؛ بلكه مثل كسى است كه با وى شهيد شود.)(50)
📚بحار، ج 52، ص 126
@Basiirat_Seyyed_Ali
#داستان_آموزنده
🔆يك درس آموزنده
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سحرگاه به شخصى وعده داد كه در كنار تخته سنگ بزرگى منتظر آن شخص باشد، آن مرد رفت و برنگشت ، تا اين كه آفتاب بالا آمد و هوا گرم شد، اصحاب ديدند حضرت از شدت گرما سخت نارحت است . عرض كردند: يا رسول الله ! پدر و مادرمان به فدايت باد! اگر تغيير مكان داده به سايه تشريف ببرى بهتر است .
پيامبر اسلام حاضر نشد جايش را عوض كند و فرمود:
من به آن شخص وعده داده ام در اين مكان منتظرش باشم و اگر نيامد تا هنگام مرگ اينجا خواهم بود تا روز قيامت از همين مكان برانگيخته شوم .
📒داستانهاى بحارالانوار جلد پنجم، محمود ناصرى
@Basiirat_Seyyed_Ali
#داستان_آموزنده
🔆یهودی و زرتشتی
🌴مرد يهودى و فقير با شخصى آتش پرست كه مال زياد داشت ، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و اسباب سفر نيز همراه داشت ؛ از يهودى سؤ ال كرد: مذهب و مرام تو چيست ؟
🌴گفت : عقيده ام آن است كه جهان را آفريدگارى است و او را پرستش مى كنم و به او پناه مى برم ، و هر كس موافق مذهب من مى باشد به او نيكى مى كنم و هر كس مخالف مذهب من است خون او را بريزم .
يهودى از آتش پرست سؤ ال كرد: مرام تو چيست ؟
🌴 گفت : خود و همه موجودات را دوست مى دارم و به كسى بدى نمى كنم و به دوست و دشمن احسان و نيكى مى كنم . اگر كسى با من بدى كند به او جز با نيكى رفتار نكنم ، به سبب آنكه مى دانم كه جهان هستى را آفريدگارى است . يهودى گفت : اين قدر دروغ مگو كه من همنوع تو هستم ، و تو روى شتر با وسايل مسافرت مى كنى و من با پاى پياده با تهى دستى ، نه از خوراك خود مى دهى و نه سوار بر شترت مى نمايى .
🌴آتش پرست از شتر پياده شد و سفره غذا را در مقابل يهودى پهن كرد يهودى مقدارى نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگى بگيرد. مقدارى راه كه با يكديگر حركت كردند، يهودى ناگهان تازيانه بر شتر نواخت و فرار نمود. آتش پرست هر چند فرياد كرد: كه اى مرد من به تو احسان نمودم آيا اين جزاى احسان من است كه مرا در بيابان تنها بگذارى ، فايده اى نكرد. يهودى با فرياد مى گفت : قبلا مرام خود را به تو گفتم كه هر كس مخالف مرام من است او را هلاك كنم .
🌴آتش پرست رو به آسمان كرد و گفت : خدايا من به اين مرد نيكوئى كردم و او بدى نمود، داد مرا از او بستان .
🌴اين گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقدارى راه را نپيموده بود كه ناگهان چشمش به شترش افتاد كه ايستاده و يهودى را بر زمين انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است .
🌴خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و مى خواست حركت كند كه ناله يهودى بلند شد: اى مرد نيكوكار تو ميوه احسان را چشيدى و من پاداش بدى را ديدم ، اينك به عقيده خودت از راه احسان رومگردان و به من نيكى كن و مرا در اين بيابان رها مكن .
او بر يهودى رحم و شفقت نمود او را بر شتر خويش سوار كرد و به شهر رساند
#داستان_آموزنده
✍ حکایتی بسیار زیبا
شرط مهمان نوازی این است
که خالی از تکلف باشد !
حکیم سعد الدین نزاری با سعدی شیرازی معاصر بود. این دو بزرگ با یکدیگر رفت و آمد داشتند به طوری که شیخ اجل سعدی دو بار از شیراز به دیار حکیم، قهستان رفت.
در سفری که حکیم نزاری برای دیدن سعدی به شیراز آمد، سعدی آنقدر در تجلیل و پذیرائی او تکلف ورزید و خود را به مشقت انداخت که حکیم چندان در شیراز توقف نکرد و در هنگام حرکت به سعدی گفت:
ما رفتیم ولی این شرط مهمان نوازی نبود که تو کردی....
شیخ هم از این سخن درشگفت شد و پوزش خواست.
چندی بعد سعدی به دیدار حکیم به قهستان سفر کرد و در هنگام ورود حکیم را در مزرعه یافت که مشغول زراعت بود. او هم شیخ را به منزل فرستاد و خود بکارش ادامه داد تا فراغت حاصل کرد و به منزل رفت.
در پذیرائی از سعدی هم هیچ تکلف و تشریفاتی قائل نشد و در تهیه خوراک و لوازم پذیرائی چندان سادگی پیشه کرد که سعدی سه ماه در بیرجند ماند و چون وقت مراجعت رسید و آماده سفر شد، حکیم به بزرگان بیرجند پیغام فرستاد تا آنچه رسم تشریفات و پذیرائی است در حق سعدی بجا آورند و آنها نیز یکماه تمام از سعدی دعوتها نموده و پذیرائیها کردند.
چون سعدی عزم سفر کرد، حکیم به او گفت:
شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد تا مهمان را توقف میسر گردد نه اینکه چندان بخود زحمت دهی تا مهمان سرافکنده و پشیمان باز گردد !
@Basiirat_Seyyed_Ali
#داستان_آموزنده
🔆فتواى امام هادى (ع ) درباره مسيحى زناكار
روزى مرد مسيحى را كه با زن مسلمان زنا كرده بود، پيش متوكل آوردند.
متوكل تصميم گرفت بر او حد شرعى جارى كند در اين وقت مسيحى شهادتين گفت و مسلمان شد.
يحيى بن اكثم ((قاضى القضات )) گفت :
اسلام آوردن او كارهاى خلاف پيشين وى را از بين مى برد.
بنابراين نبايد حد در مورد او جارى شود.
بعضى از فقها گفتند:
بايد سه بار در مورد او حد جارى گردد.
اختلاف نظرها باعث شد متوكل مساءله را از امام هادى عليه السلام بپرسد.
مساءله را براى امام نوشت .
امام در پاسخ نوشت : ((آن قدر بايد شلاق بخورد تا بميرد.))
يحيى بن اكثم و فقهاى ديگر با فتواى امام مخالفت كردند و گفتند:
اين فتوا مدركى از آيه و روايت ندارد.
متوكل نامه اى به حضرت نوشت مدرك اين فتوا را پرسيد.
امام در جواب نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم فلما راءو باءسنا قالوا آمنا بالله وحده و كفرنا بما كنا به مشركين فلم يكن ينفعهم ايمانهم لما راءوا باسنا... (1)
((هنگامى كه قهر و غضب ما را ديدند، گفتند: به آفريدگار يكتا، ايمان آورديم و به بتها و هر آنچه را كه شريك خدا قرار داده بوديم ، كافر شديم ، ولى ايمانشان به وقت ديدن قهر و غضب ما، سودى نداد...))
متوكل پاسخ منطقى امام را پذيرفت و دستور داد حد زناكار مطابق فتواى حضرت اجرا گردد و آن قدر زدند تا زير ضربات شلاق مرد.(2)
امام هادى عليه السلام با ذكر اين آيه مباركه ، آنان را متوجه نمود همچنان كه ايمان كافران عذاب خدا را از آنان بازنداشت ، اسلام آوردن اين مسيحى نيز حد را ساقط نمى كند.
📚1- سوره غافر: آيه 84.
2- بحار: ج 50، ص ۱۷۴
@Basiirat_Seyyed_Ali
#داستان_آموزنده
🔆شفاى هفت حصبه اى
عبد صالح متقى مرحوم حاج مهدى هاشم سلاحى عليه الرحمه داستانى بدين مضمون نقل مى كند مرحوم سلاحى عليه الرحمه در ماه محرم تقريبا حدود بيست سال قبل كه مرض حصبه در شيراز شايع شده بود و كمتر خانه اى بود كه در آن مريض حصبه اى نباشد، يكروز فرمود:
در منزل جناب آقاى حاج عبدالرحيم سر افراز سلمه اللّه هفت نفر مبتلا به حصبه را خداوند به بركت حضرت سيد الشهداء علیه السلام شفا مرحمت فرمود و تفصيل آن را برايم بيان كرد. بعد از مدتى آقاى سرافراز را ملاقات كردم و قضيه واقعه را از ايشان پرسش نمودم و ازايشان مطابق آنچه مرحوم سلاحى بيان كرده بود تقاضا نمودم كه آن واقعه را به خط خودشان نوشته و براى اينجانب ارسال فرمايد و ايشان متن زير را برايم ارسال نموده تقريبا بيست سال قبل كه اغلب مردم مبتلا به مرض حصبه مى شدند در خانه حقير هفت نفر مبتلا به مرض حصبه در يك اطاق خوابيده بودند شب هفتم ماه محرم الحرام براى شركت در مجلس عزادارى مريضها را در خانه به حال خود گذاشتيم و ساعت 5 از شب گذشته با خاطرى پريشان به مجلس تعزيه دارى خودمان كه مؤسّس آن مرحوم حاج ملاعلى سيف عليه الرحمه بود رفتم موقع تعزيه دارى سينه زنى ، نوحه و مرثيه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام قرائت شد پس از فراغت از تعزيه دارى واداء نماز صبح باعجله به منزل ميرفتم و درقلب خود شفاى هفت نفر مريض را به وسيله فرزند زهرا آقا امام حسين عليهماالسلام از خدا ميخواستم وقتى به منزل رسيدم ديدم بچه ها اطراف منقل آتش نشسته و مختصر نانى كه از روز قبل و شب باقيمانده است روى آتش گرم مى كنند و با اشتهاى كامل مشغول خوردن آن نانها هستند از ديدن اين منظره عصبانى شدم زيرا خوردن نان آن هم نانى كه از روز و شب گذشته باقى مانده براى مبتلا به مريض حصبه مضر است دختر بزرگم كه حالت عصبانيت مرا ديد گفت ما همه خوب شديم و از خواب برخواستيم و گرسنه ايم نان و چاى ميخوريم .
گفتم : خوردن نان براى مرض حصبه خوب نيست گفت پدر بنشين تا من خواب خودم را تعريف كنم و ماهمه خوب شده ايم گفتم خوابت رابگو گفت :
در خواب ديدم اطاق روشنى زيادى دارد، مردى آمد در اطاق ما و فرش سياهى در اين قسمت از اطاق پهن كرد و پهلوى درب اطاق با ادب ايستاد آن وقت پنج نفر با نهايت جلالت و بزرگوارى وارد شدند كه يك نفر آنها زن مجلله اى بود اول به طاقچه هاى اطاق به كتيبه ها كه به ديوار زده بود و اسم چهارده معصوم عليهم السلام را روى آنها نوشته بود خوب با دقت نگاه كردند پس از آن اطراف آن فرش سياه نشسته و قرآنهاى كوچكى از بغل بيرون آورده و قدرى خواندند پس از آن يك نفر از آنها شروع كرد به روضه حضرت قاسم علیه السلام به عربى خواندن و من از اسم حضرت قاسم كه مكرر مى گفتند فهميدم روضه حضرت قاسم علیه السلام را مى خوانند و همه شديدا گريه مى كردند و مخصوصا آن زن خيلى سوزناك گريه مى كرد و پس از آن در ظرفهاى كوچكى چيزى مثل قهوه همان مردى كه قبل از همه آمده بود آورد و جلو آنها گذشت .
من تعجب كردم كه اشخاصى با اين جلالت چرا پاهايشان برهنه است جلو رفتم و گفتم شما را به خدا قسم مى دهم كدام يك از شما حضرت على هستيد يكى از آنها جواب داد و فرمود: منم خيلى با محبت بود، گفتم شما را به خدا چرا پاهاى شما برهنه است پس با حالت گريه فرمود: ما اين ايام عزاداريم و پاى ما برهنه است ؛ فقط پاى آن زن در همان لباس سياه پوشيده بود گفتم ما بچه ها همه مريضيم مادر ماهم مريض است خاله ما هم مريض است آن وقت حضرت على علیه السلام از جاى خود برخواستند و دست مبارك را بر سر و صورت يك يك ما كشيدند و نشستند و فرمودند: خوب شديد. مگر مادرم . گفتم مادرم هم مريض است فرمودند: مادرت بايد برود از شنيدن اين حرف گريه كردم و التماس نمودم پس در اثر عجز و لابه من برخواستند دستى هم روى لحاف مادرم كشيدند آن وقت خواستند ازاطاق بيرون روند رو به من كرده و فرمودند بر شما باد به نماز كه تا شخص مژه چشمش بهم مى خورد بايد نماز بخواند تا درب كوچه عقب آنها رفتم ، ديدم مركبهاى سوارى كه براى آنان آورده اند روپوشهاى سياه دارد آنها رفتند و من برگشتم . در اين وقت از خواب بيدار شدم صداى اذان صبح را شنيدم دست بر دست خودم و برادرانم و خاله ام و مادرم گذاشتم ديدم هيچكدام تب نداريم همه برخاستيم و نماز صبح را خوانديم چون احساس گرسنگى زياد در خود مى كرديم لذا چايى درست كرده با نانى كه بود مشغول خوردن شديم تا شما بيائيد و تهيه صبحانه كنيد و بالجمله تمام هفت نفر سالم و احتياجى به دكتر و دوا پيدا نكردند.
@Basiirat_Seyyed_Ali
#داستان_آموزنده #زبان_نیش_دار
♦️مرحوم مادر بزرگم يك قصه اي در كودكي برايم تعريف كرده است كه بسيار زيباست. قصه ي دوستي يك خرس و يك هيزم شكن است كه سال ها در كوه با هم دوست بودند و با هم غذا مي خوردند.يك روز هيزم شكن براي ناهار آش پخت، خرس كه مي خواست آش را بخورد شروع كرد با زبانش ليس زدن و با سر و صداي زياد خوردن؛
♦️هيزم شكن كلافه شد و گفت: درست غذا بخور، حالم رو بهم زدي با اين غذا خوردنت. خرس ديگه غذا نخورد و كنار رفت و صبر كرد هيزم شكن غذايش را تمام كند. گفت: برو و تبرت را بياور و بزن توي سر من. هیزم شکن گفت آخه برای چی؟ ما با هم دوست هستیم.
♦️خرس گفت: همین که میگم یا می زنی یا از بالای کوه پرت می کنمت پایین. هیزم شکن هم تبر را برداشت و زد توی سر خرس و خون آمد و بیهوش شد. هیزم شکن فرار کرد و تا یکی دو سال سراغ خرس نرفت اما بعد از چند وقت طاقت نیاورد و رفت ببیند که خرس زنده است یا نه.
♦️دید که خرس سالم است و مشغول کار خودش است، سلام و احوالپرسی کرد، گفت چه قدر خوشحالم که می بینم حالت خوبه، آخه خودت گفتی بزن من که نمی خواستم بزنم. خرس گفت: نگاه کن ببین زخم خوب شده یا نه؟ هیزم شکن نگاه کرد و گفت: آره خدارو شکرخوبه خوبه و جایش هم نمانده.
♦️خرس گفت: ولی جای زخم زبونی که زدی هنوز جایش مانده، زخم تبر خوب شد ولی زخم زبون هنوز جاش مونده.
♦️زبان نیشدار روح را بیمار می کند. توهین و تحقیر و نفرین، مقایسه و تحقیر نسبت به دیگران به خصوص اگر با کلمات زشتی همراه شود، در ذهن می مانند و وحشت ایجاد می کنند.
🇮🇷@Basiirat_Seyyed_Ali
🇮🇷@Basiirat_Seyyed_Ali