11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊🎊بمناسبت غدیر🎊🎊
بهترین لباسا رو بپوشید
دنیا رو بهم بریزین
#استاد_رائفی_پور
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
ریحانه در خانه او تربیت شده و لابد او هم مانند پدرش متعصب بود.
به دوراهی رسیدم. یک طرف، بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه می یافت و طرف دیگ
ر، کوچه ای بود با خانه های دو طبقه و سه طبقه.
حمام ابوراجح آن چنان در میان این دوراهی قرار داشت که معلوم نمی شد جزیی از بازار است یا قسمتی از کوچه. در دو طرف درِ آن قطیفه ای( حوله یا پارچه ای که در قدیم به آن لنگ می گفتند و مخصوص حمام های عمومی بود) آویزان بود. وارد حمام که می شدی، پس از راه رویی کوتاه، از چند پله پایین می رفتی و به رخت کن بزرگ و زیبایی می رسیدی. در دو سوی رخت کن سکویی با ردیفی از گنجه های چوبی بود که مشتری ها لباس های خود را در آن قرار می دادند. در میان رخت کن ، حوض بزرگی با فواره ای سنگی قرار داشت. هر کس از صحن حمام ببرون می آمد، نرسیده به رخت کن ، قطیفه اش را روی دوشش می انداخت. بعد پاهای خود را در پاشویه ی حوض ، آب می کشید و به بالای سکوها می رفت تا خود را خشک کند و لباس بپوشد. سقف رخت کن بلند و گنبدی شکل بود. در سقف، نورگیرهایی از جنس سنگ مرمرِ خیلی نازک وجود داشت که از آنها تلاَلوء آفتاب به درون نفوذ می کرد و در آب حوض انعکاس می یافت. نودگیرها طوری ساخته شده بودند که تمام فضای رخت کن را روشن می کردند. معروف بود که حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته است. پس از پله های ورودی، پرده ای گلدار آویخته بود و کنار آن اتاقکی چوبی قرار داشت که ابوراجح و یا شاگردش درون آن می نشیتند و هنگام رفتن، از مشتری ها پول می گرفتند.
چیزی که از همانلحظه اول جلب توجه می کرد، دو قوی زیبای شناور در حوض آب بود. یک بازرگان اندلسی آنها را برای ابوراجح آورده بود. در حلّه هیچ کس جز ابوراجح قو نداشت. آنها در جذب مشتری موَثر بودند و ابوراجح آنها را دوست داشت و به خوبی از آنها نگهداری می کرد. ابوراجح بالای سکو نشسته بود و با چند مشتری که لباس پوشیده بودند حرف می زد.....
پایان قسمت سوم.....
التماس دعا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹 قسمت دهم( بخش دوم)
........ فریاد زدم: ام حباب، قرارمان این نبود که تو خودت را معرفی کنی. یک بار هم که کله ات را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی.
اخم کرد و گفت: دندان به جگر بگیر. گفتم: لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده اید. چشم های ریحانه درخشید و مادرش گفت: 《 بله، او را می شناسیم》.
گفتم:《 ما همسایه آنها هستیم》. آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که به گوش داشت، از زیر خرمن انبوه موهای بلندش نشان داد و گفت: این گوشواره ها را از مغازه آنها خریده ایم.
ام حباب دوباره ساکت شد و این بار به خیال خودش لبخند زیرکانه ای زد.
--- منظورت را از این ادا و اطوارها نمی فهمم
چرا باز ساکت شدی.
زانوهایش را مالید و گفت: تو واقعا" خنگی! به حرفی که ریحانه زده، دقت نکردی.
--- کدام حرفش؟
--- ریحانه دختر با سوادی است. از روی حساب حرف می زند. او نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده ایم، بلکه گفت: از مغازه آنها خریده ایم. می دانی یعنی چه؟ یعنی مغازه ابونعیم و هاشم. او به این صورت به تو اشاره کرده است.
--- این نشانه چیست؟
--- نشانه ی این است که او هم به تو علاقه دارد.
زنبیل را که در آن نان و انبه و سبزیجات بود کنار زدم و گفتم: این قدر آسمان و ریسمان به هم نباف. هرگز این حرف ساده ی او این معنایی که تو می گویی نمی دهد. او چون می داند من نوه ابو نعیم هستم و در مغازه اش کار می کنم، گفته؛《 مغازه آنها》. حالا بگو بعد چه شد؟
ام حباب دلخور شود و دوباره زانوهایش را مالش داد.
--- شاید هم حق با تو باشد.خواهش می کنم ادامه بده.
همچنان با دلخوری، لب و لوچه اش را ورچید و ادامه داد: 《 من گفتم: عجب گوشواره قشنگی است! آفرین به ابونعیم و هنرش》 آن وقت مادر ریحانه گفت:《 این را نوه اش هاشم ساخته است》.
من به ریحانه نگاه کردم. اسم تو را که شنید، گونه هایش قرمز شد و سرش را پایین انداخت.
--- راست بگو ام حباب، تو داری اینها را برای دلخوشی من می گویی.
حرفم را نشنیده گرفت.
--- من پرسیدم:《 هاشم همان جوان زیبا و برومند است؟》 ریحانه به من نگاه کرد و مادرش گفت:《 بله همان است. باور کن از نگاه ریحانه فهمیدم که حال و روزش بدتر از توست. عشق به تو از وجودش زبانه می کشید. ما زن ها این چیزها را خوب می فهمیم.
نمی توانستم حرف هایش را باور کنم. او برای دلداری دادن به من، حاضر بود حرف های ساده را آب و تاب بدهد و این گونه آنها را تفسیر کند. گفتم: کاش این گونه بود که می گویی.
--- بعد من حرفی زدم که نباید می زدم. خدا مرا ببخشد! حرفی زدم که آن دختر پاک و معصوم دیگر خواب و خوراک نخواهد داشت.
در قصه گویی استاد بود.
--- گفتم:《 خبر دارید که دختر حاکم، او را پسندیده و به مغازه شان رفت و آمد می کند؟ همسر حاکم از هاشم دعوت کرده به دارالحکومه برود و جواهراتی را که در خزانه است، صیقل بدهد.
کاش این حرف را نمی زدم! آشکارا دیدم که چیزی در چهره ی ریحانه خاموش شد. انگار فروغ چهره اش به تاریکی گرایید. با صدایی لرزان گفت: برایش آرزوی خوشبختی داریم. من و او در کودکی هم بازی بودیم و حالا او جوان ثروتمند۰ و متشخصی شده است.
قنواء شوهری بهتر از او گیرش نمی آید.
فریاد زدم: از این حرفش معلوم است که ذره ای هم به من فکر نمی کند.
--- اشتباه می کنی هاشم. باید بودی و موقعی که از آنها خداحافظی می کردم؟ ریحانه را می دیدی. نمی توانست درست راه برود.
حال و روز تو را پیدا کرده بود. چند قدم مرا بدرقه کرد. شاید می خواست چیزی در باره تو بپرسد که رویش نشد.
--- کافی است ام حباب. از زحمتی که کشیدی متشکرم. گفت و گوی ساده ای با هم داشته اید. برداشت تو از آن حرف ها، ساخته ی فکر و خیال خودت است.
من نمی توانم آنها را باور کنم. کاشکی خودم آنجا بودم و آن صحنه را از نزدیک می دیدم! کاش در باره ی قنواء چیزی به او نمی گفتی!
ام حباب برخاست و با زنبیل به طرف آشپزخانه به راه افتاد.
--- خوب کردم که گفتم. او هم باید در رنجی که تو می کشی شریک باشد.
می روم برایت غذا درست کنم. باید برای فردا آماده باشی. قنواء منتظر توست.
از همانموقع می دانستم که چه شب وحشتناکی در پیش رو دارم. باز در بسترم دراز می کشیدم و حرف های ریحانه را هزار معنا می کردم و تا سحر در بیم و امید دست و پا می زدم.........
پایان قسمت دهم..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1161625660C7fb546c3fa