❤️بوسیدن دست پدر و مادر
✍برای دیدن پدر و مادر میرفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم... آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکریام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم میآورند. من هم گفتم ان شاءالله.
📚 دست نوشته شهید محسن حججی در صفحه ۶ الی ۱۹ دی یادگار ۱۳۹۵
🔮کانال مرجع گفتمان
#شهید_محسن_حججی
@Basiirat_Seyed_Ali
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
4.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨برای اولین بار
🌷 #فیلم_مراسم_عقد_
🌹 #شهید_محسن_حججی
🌹شرط و شروطهای محسن برای خادمی هیئت!
مرا پشت هیئت بگذارید که در دید
نباشم.
هرچی کار سخت است، به من
بدهید.
محسن نمی خواست بین ۸۰۰ نفر در هیئت دیده شود خدا هم .گفت حالا که نمی خوای دیده بشی من به کل عالم نشونت میدم
🔻راوی حجت الاسلام لقمانی
#شهیدانه
#شهید_محسن_حججی
@Basiirat_Seyyed_Ali
2.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه خدا عاشق بشه
خوب تو رو خریداری میکنه :)
شبتون شهدایی✨❤️
#خدا
#شهید_محسن_حججی
@Basiirat_Seyyed_Ali
✍بعد از نمازش رفتیم داخل تانک. قرآن جیبیاش را درآورد و مشغول شد به خواندن. از شیشه جلوی تانک دیدم چند قدمیمان گرد و خاکی بلند شد. هراسان از محسن پرسیدم: «چی بود؟» گفت: «متوجه نشدم!» پریدیم بیرون.
خمپارهای بدون اینکه عمل کند، فرورفته بود داخل زمین. هنوز از پرههایش دود میزد بیرون. وقتی رفتیم جلو، محسن نگاهی کرد به خمپاره و با پوزخند گفت: «ای بی انصاف! ما رو قابل ندونستی که بترکی!» از حرفش خنده ام گرفت. با هم چند قلوه سنگ آوردیم و دورش چیدیم که مبادا ماشینی از رویش رد شود.
اوضاع که آرامتر شد، رفتیم دخل کوچه و به دری چوبی تکیه دادیم. لابهلای حرفها بهش گفتم: «هر بلایی میخواد سرمون بیاد؛ ولی خیلی ترسناکه اگه اسیر بشیم و بعد شهید...» خیلی خونسرد حدیثی از پیامبر برایم خواند: «مرگ برای مؤمن مانند بوییدن دستهگلی خوشبو است.» بعد هم گفت: «مطمئن باش توی اسارت هم همینطوره!»💔
خاطرات #شهید_محسن_حججی...🌷🕊
راوے: حجت اللّہ مهرابے دوست شہید
💚@Basiirat_Seyyed_Ali