داستان کوتاه📚
*پادشاهی که مملکتی آشفته داشت ودر آن رشوه، دزدی، فحشاء، غصب مال، بی عدالتی و انواع آسیب های اجتماعی غوغا می کرد در سفری در دامنه کوهی که مشرف به دریاچه ای بود چوپانی را دید که گله گوسفند سنگینی داشت. دید با یک صدای او گله به سرعت رو به بالای کوه می کنند و با صدای دیگرش به سرعت به سوی دامنه و دریاچه باز می گردند و هیچ گوسفندی سرپیچی نمی کرد*
تعجب کرد چوپان را فرا خواند دلیل تسلط او بر گله و متابعت گله را جویا شد.چویان گفت به دلیل سه کار : مهارتم درکار ، تربیت کردن درست گله، مجازات بموقع آن ها
پادشاه به او گفت بیا در مملکت داری به من کمک کن
چوپان: باید اختیارات تام بدهی
پادشاه: دادم
او در دستگاه مستقر شد و مشکلات را اولویت بندی کرد #اول نوبت به کنترل دزدی رسید
سارقی را دستگیر کردند حکم به قطع دستش داد جلاد در گوشی به حاکم گفت این سارق از قبیله فلان وزیر است .
داد زد که حکم را اجرا کن
وزیر خودش را به او رساند تا وساطت کند
امر به اجرای حکم و هم چنین عزل وزیر و زندانی او کرد
روز #دوم قاتلی را آوردند حکم به قصاص داد۰ فلان وزیر سفارش کرد قاتل فرزند برادر من است
چوپان امر به اجرای حکم قاتل و زدن صد تازیانه به آن وزیر داد
در روز #پنجم کار به جایی رسید که بساط آن همه فجایع اجتماعی بر چیده شد و دزد و خلافکار و غاصب و اختلاس گر و...هر کدام به سوراخی خزیده بودند و اثری از انها دیده نمی شد
#پادشاه انصاف کرد و گفت آقا شما مملکت داری کنید این منم که باید بروم رمه داری کنم.
#امنیت در گروی اجرای بدون ملاحظه قانون است