eitaa logo
لَشْکَرِمُخْلِصِ‌خُدا
350 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
24 فایل
دنیای پابرهنگان ... ارتباط با مدیر کانال: @Admin_Lashkar
مشاهده در ایتا
دانلود
لَشْکَرِمُخْلِصِ‌خُدا
نماز عشا را می‌خوانم. ستاره باران بالای سرم را نگاه می‌کنم. این معجزه فوق‌العاده از کجا آمده است؟ دو روز راه را رفته‌ام و این یعنی بیشتر راه. فردا روز وصال است. تمام طول مسیر، راه‌ها امن و دل‌ها گرم بود؛ لبخند بر لب‌ها و عشق در هر تپش قلب جای داشت. در طول مسیر کودکی خرما تعارف می‌کرد. یادش بخیر. وقتی از آبنبات‌هایی که در جیب داشتم، چند تایی به دست کودکی که به من خرما تعارف کرده بود دادم، با چه خوشحالی به طرف خواهر کوچکترش دوید تا او را هم سهیم کند. مردی چایی شکر معروف عراقی‌ها و دیگری شیرینی محلی پخش می‌کرد. مردی می‌خواست از غذای موکب به اصرار به من بدهد. کار از اصرار گذشت و به التماس رسید. سیر بودم. توی چشم‌هایش محبت موج می‌زد. محبتی که باعث شد نتوانم دستش را رد کنم. این آشنایی و محبت ناشناخته از کجا آمده است؟ حالا هم مردی به سویم می‌آید که پاهایم را بشوید. مانند دیشب که آن مرد چقدر ناراحت شد وقتی سرم را به علامت نفی تکان دادم. انگشت‌های شست پایم را با دست‌هایم می‌گیرم. وقتی به رسیدن فکر می‌کنم، تاول‌ها را می‌شود نادیده گرفت و سوزش آنها را احساس نکرد. شاید فردا پا برهنه رفتم. شاید فردا شدم مثال زنده «فاخلع نعلیک» در وادی مقدس کربلا. چشمم را که از آسمان می‌گیرم، به کوله پشتی پارچه‌ای ام نگاه می‌کنم. چقدر خالی و سبک. دلم برای کتاب‌هایم تنگ می‌شود. کاش حداقل لهوف را آورده بودم. باید فردا از یک ایستگاه فرهنگی، بروشوری برای مطالعه بگیرم. به سراغ شارژ موکبی می‌روم که برایم موبایلم را شارژ کند. با آن پنل 20 تایی برق که دور و بر آن از هرجای دیگری شلوغ‌تر بود. همین که تا موکب بعد شارژ داشته باشد، کفایت می‌کند. مسیر خلوت شده است؛ از دور صدای نوحه می‌آید. و خیلی‌ها آماده خواب می‌شوند. شب‌ها استراحت می‌کنند اما من دوست دارم شب‌رو بودن را امتحان کنم. تا اذان صبح راه می‌روم. نماز را که خواندم، کمی خواهم خوابید. با خودم زمزمه می‌کنم: خوشا کاروانی که شب راه طی کرد دم صبح اول به منزل نشیند باید برخیزم. مقصد نزدیک است و صبح نزدیک‌تر… 💢 💢 @basij_kamali
اگر یک بار در میهمانی اربعین حسین حاضر شوی، دیگر برایت خیلی سخت می‌شود، در زمان‌های دیگر که حرم حسین آرام و بی‌هیاهو است آنجا باشی. چون حس می‌کنی، تنها در اربعین است که حُرمت حرم حسین حفظ می‌شود؛ در اربعین است که کسی آرام وارد حرم نمی‌شود؛ همه به سر و سینه می‌زنند و در فراق حسین اشک می‌ریزند و ناله سر می‌دهند ... #اربعین #خاطره 📳 @basij_kamali
🔸چطور لقمه از گلویمان براحتی پایین میره؟! 🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🐓 پدر دم صبح به شیراز رسیده بودند. نماز را با هم خواندیم. صبح جمعه بود. ساعت نزدیک ده بود که از جا بلند شدم، دیدم روی زمین جلوی تلوزیون دراز کشیده اند و کتاب می‌خوانند و چشمانشان قرمز شده. سلام کردم. خواستند از جا بلند شوند اما کمردرد شدید، مانع شد. دست به میز گرفتند و با حالت دولا به زحمت بلند شدند. به خاطر کمر درد فصلی که یادگار ایام طاغوت بود، نتوانستند کمر راست کنند. کج کج راه افتادند. 🐓 متعجب پرسیدم: «صبح که حالتان خوب بود، یکهو چطور شد؟» گفتند: «به کُلِه مرغی سر زدی؟» گفتم: «نه» گفتند: «برو شیرین کاری پدرت را ببین» 🐓 از زمانی که ازدواج کرده بودم، مستأجر و آپارتمان نشین شده بودم. شاید پنج آپارتمان را به فواصل دو سال در میان، جابجا شده بودم. وقتی مادرم مرحوم شد، با اصرار پدر به منزل مادری اسباب کشی کردم. خب بعد از قریب ده سال، به خانۀ حیاط دار رسیده بودم و خاطرات ایام کودکی ... کُله مرغی که از قدیم، پایین حیاط بود را تعمیر کردم و هفت و هشت ده تا مرغ و خروس آنجا پرورش می دادم. به غیر از آن، مرغ عشق، فنچ، بلبل خرمایی و هر چیزی که ذوق ایام کودکی را در من زنده کند ... واقعا پدر راست می‌گفت: «اگر خانه ای نداشت، اهل خانه ندارند». بگذریم. 🐓 آن محرومیت های گذشته را تماماً در این ایام کوتاه جبران کردم. بعد از مدتی هم از صرافت کار افتادم و دیگر مثل سابق به پرنده ها رسیدگی نمی کردم. یک ظرف آب مکانیزه ای داشتم که با لولۀ باریک آبی به سقف کُله مرغی وصل بود. هر وقت آبش تمام می‌شد، سبک می شد و بالا می رفت و چون پر می شد، سنگینی اش آن را به پایین می آورد تا مرغ ها بتوانند دوباره آب بیاشامند. تنظیم ظرف بهم خورده و ارتباطش با لوله جدا شده بود. خب من هم دیگر حوصلۀ درست کردن نداشتم ... 🐓 گفتند: «صبح بعد از نماز آمدم به مرغها سر بزنم. دیدم زبان بسته ها نه آب دارند و نه غذا. با نخ ماهی گیری چند ساعت تلاش کردم تا ظرف آب را به سقف سه متری کله مرغی نصب کنم تا بالاخره نزدیکی های هشت و نه صبح موفق شدم ظرف آب را درست کنم. کجی کمرم برای این است. بعد دیدم غذا هم ندارند؛ رفتم در آشپزخانه دیدم فقط چند کیلو پیاز هست. همه را با رندۀ ریز، رنده کردم تا پرنده های کوچک هم بی بهره نمانند.