حوزه مقاومت بسیج امام خمینی (ره) شهر محمدیه
°🇮🇷° °•¤📘``رمان امیر مقاومت °•¤📘``پارت سوم #شبوسکوتوستارگان💫 شب بر کویر گسترده بود؛ آرام و پر
°🇮🇷°
°•¤📘``رمان امیر مقاومت
°•¤📘``پارت چهارم
#پژواکدرکوچهها🔊
تهران، سال ۱۳۴۱. شهر هنوز در پوستین سنت و تجدد دست و پا میزد. در یکی از همین کوچههای خاکی جنوب شهر، جایی که بوی نان سنگک تازه با همهمهی بازی بچهها در هم میآمیخت، در خانهای ساده و صمیمی، کودکی چشم بـه جهان
گشود که تقدیر، برایش سرنوشتی فراتر از آن کوچه ها رقم زدهبود. پدر و مادر، به عشق شاه مردان، نامش را «امیرعلی» نهادند؛ نامی که چون بذری، در خاک وجودش کاشته شه تا سـالها بعد، درختی تنومند از غیرت و ولایتپذیری از آن بروید. کودکی امیرعلی، همزمان با بیدار شدن غولی خفته بود. ایران در تب میسوخت. در مساجد و بازارها، نجواهایی در جریان بود که به زودی به فریاد بدل میشد. نوارهای کاست سخنرانی مردی که از قم تبعید شدهبود، دست به دست میچرخید و در خانهها، مخفیانه، چون کلامی مقدس به آن گوش سپرده میشد. امیرعلی، در چنین فضایی قد میکشید. او از نسلی بود که الفبای زندگی را نه در آرامش، که در میانهی یک طوفان بزرگ تاریخی میآموخت. بلوغش، با عطر اسپند خیابان های پیروزی در بهمن ۵۷ و فریادهـای «الله اکبر» بر بامها گره خورد. او فرزند خلف انقلاب بود.
نوجوانیاش به جای ورق زدن رمانهای عاشقانه، با خواندن اعلامیههای امام و جزوه های شهید مطهری گذشت. او و هم نسالنش، یک شبه، هزار سال بزرگ شدند. آنها آرمانخواه بودند؛ به دنبال مدینهی فاضلهای که امامشان وعدهاش را دادهبود.
ادامه دارد...همراهمون باشید😉
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
حوزه بسیج محمدیه 🇮🇷🇵🇸🇱🇧
🆔 @Basij_mohammadieh
حوزه مقاومت بسیج امام خمینی (ره) شهر محمدیه
°🇮🇷° °•¤📘``رمان امیر مقاومت °•¤📘`` قسمت پنجم #پژواک_در_کوچهها🔊 و آنگاه که دشمن، به خیال خام بل
°🇮🇷°
°•¤📘``قسمت6➖رمانامیرمقاومت
°•¤📘``شهیدامیرعلیحاجیزاده🕊
#پژواکدرکوچهها🔊
دوستش، سال ها بعد، آن روز را این گونه به یاد می آورد: «همهی ما از ترس میلرزیدیم، اما امیرعلی مشتهایش را گره کردهبـود. نگاهش بـه آسمان بود، انگار داشت با آن هواپیماها حرف میزد. وقتی صدای انفجارها تمام شد و بیرون آمدیم، هنوز همان جا ایستادهبود. به من نگاه کرد و با صدایی که از سنش بزرگتر بود، گفت: «یه روزی میاد که هیچ کلاغی جرأت نکنه بدون اجازه تو این آسمون بپره. یه روزی میاد که این آسمون، امنترین جای دنیا میشه.» من آن روز به حرفش خندیدم. فکر کردم از روی احساسات نوجوانی است. اما امروز میفهمم... او آن روز، آینده را میدید. او داشت برای آیندهی خودش، برای سرنوشتش، خط و نشان میکشید.» آن نگاه به آسمان، آن خشم مقدس، پژواکی بود از روحی که برای نگهبانی آفریده شده بود. او نمیتوانست روی زمین آرام بگیرد، وقتی سقف خانهاش در خطر بود. این رباعی، شاید وصف حال همان نسل باشد: ما دفتر و مشق، جمله را بربستیم
بر خاک شلمچه، با عطش بنشستیم
گفتند که درس عشق، در مدرسه نیست
ِ ما در صف عاشقان اول هستیم.
ادامه دارد...همراهمون باشید😉
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
حوزه بسیج محمدیه 🇮🇷🇵🇸🇱🇧
🆔 @Basij_mohammadieh
حوزه مقاومت بسیج امام خمینی (ره) شهر محمدیه
°🇮🇷° °•¤📘``رمان امیر مقاومت °•¤📘`` قسمت پنجم #پژواک_در_کوچهها🔊 و آنگاه که دشمن، به خیال خام بل
°🇮🇷°
°•¤📘``قسمت6➖رمانامیرمقاومت
°•¤📘``شهیدامیرعلیحاجیزاده🕊
#پژواکدرکوچهها🔊
دوستش، سال ها بعد، آن روز را این گونه به یاد می آورد: «همهی ما از ترس میلرزیدیم، اما امیرعلی مشتهایش را گره کردهبـود. نگاهش بـه آسمان بود، انگار داشت با آن هواپیماها حرف میزد. وقتی صدای انفجارها تمام شد و بیرون آمدیم، هنوز همان جا ایستادهبود. به من نگاه کرد و با صدایی که از سنش بزرگتر بود، گفت: «یه روزی میاد که هیچ کلاغی جرأت نکنه بدون اجازه تو این آسمون بپره. یه روزی میاد که این آسمون، امنترین جای دنیا میشه.» من آن روز به حرفش خندیدم. فکر کردم از روی احساسات نوجوانی است. اما امروز میفهمم... او آن روز، آینده را میدید. او داشت برای آیندهی خودش، برای سرنوشتش، خط و نشان میکشید.» آن نگاه به آسمان، آن خشم مقدس، پژواکی بود از روحی که برای نگهبانی آفریده شده بود. او نمیتوانست روی زمین آرام بگیرد، وقتی سقف خانهاش در خطر بود. این رباعی، شاید وصف حال همان نسل باشد: ما دفتر و مشق، جمله را بربستیم
بر خاک شلمچه، با عطش بنشستیم
گفتند که درس عشق، در مدرسه نیست
ِ ما در صف عاشقان اول هستیم.
ادامه دارد...همراهمون باشید😉
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
حوزه بسیج محمدیه 🇮🇷🇵🇸🇱🇧
🆔 @Basij_mohammadieh