این داستان واقعی می باشد.
#عاشقانه ای برای تو❤❤
قسمت یازدهم :
زندگی با طعم باروت
از ایرانـی هـای تـوی دانشـگاه یـا از قـول شـون زیـاد شـنیده بـودم کـه امیرحســین رو مســخره مــی کــردن و مــی گفتــن: ماشــین جنگیــه ...
بـوی بـاروت میـده ... تـوی عصـر تحجـر و شـتر گیـر کـرده و ... .
ولـی هیـچ وقـت حـرف هاشـون واسـم مهـم نبـود ... امیرحسـین اونقـدر خـوب بـود کـه مـی تونسـتم قسـم بخـورم فرشـته ای بـا تجسـم مردانـه اسـت ... .
امــا یــه چیــز آزارم مــی داد ... تنــش پــر از زخــم بــود ... بالاخــره یــه روز تصمیـم گرفتـم و ازش سـوال کـردم ... بـاورم نمـی شـد چنـد مـاه بــا چنیــن مــردی زندگــی کــرده بــودم ... . تــوی شــانزده ســالگی در جنـگ، اسـیر میشـه ... بـه خاطـر سرسـختی، خیلـی جلـوی بعثـی هـا ایسـتاده بـود و تمـام اون زخـم هـا جـای شـلاق هایـی بـود کـه بـا کابـل زده بودنــش ... جــای ســوختگی ... و از همــه عجیــب تــر زمانــی بــود کـه گفـت؛ بـه خاطـر سـیلی هـای زیـاد، از یـه گـوش هـم ناشنواسـت ... و مــن اصـلـا متوجــه نشــده بــودم ... . بــاورم نمــی شــد امیرحســین
آرام و مهربــان مــن، جنگجــوی سرســختی بــوده کــه در نوجوانــی ایــن همـه شـکنجه شـده باشـه ... و تنهـا دردش و لحظـه سـخت زندگیـش، آزادیــش باشــه ... .
زمانـی کـه بعد از حـدود ده سـال اسـارت، برمی گـرده و مـی بینـه رهبـرش دیگـه زنـده نیسـت ... دردی کــه تحملــش از اون همــه شــکنجه بـراش سـخت تـر بـود ... . وقتـی ایـن جمـلات رو مـی گفـت، آرام آرام اشـک مـی ریخـت ... و ایـن جلـوه جدیـدی بـود کـه مـی دیـدم ...
جـوانمحکـم، آرام، بـا محبـت و سرسـختی کـه بـی پـروا بـا انـدوه سـنگینی گریـه مـی کـرد ... . اگـر معنـای تحجـر، مـردی مثـل امیرحسـین بـود؛ مـن عاشـق تحجـر شـده بـودم ... عاشـق بـوی بـاروت ..
این داستان واقعی می باشد.
#عاشقانه ای برای تو❤❤
قسمت دوازدهم :
با من بمان
ایــن زمــان، بــه ســرعت گذشــت ... بــا همــه فــراز و نشــیب هــاش ...
دعواهـا و غـر زدن هـای مـن ... آرامـش و محبـت امیرحسـین ... زودتـر از چیـزی کـه فکـر مـی کـردم؛ ایـن یـک سـال هـم گذشـت و امیرحسـین فـارغ التحصیـل شـد ... .
اصـلا خوشـحال نبـودم ... بـا هـم رفتیـم بیـرون ... دلـم طاقـت نداشـت ... گفتـم: امیرحسـین، زمـان ازدواج مـا داره تمـوم میشـه امـا مـن دلـم مـی خـواد تـو اینجـا بمونـی و بـا هـم زندگـی مـون رو ادامـه بدیـم ... .
چنــد لحظــه بهــم نــگاه کــرد و یــه بســته رو گذاشــت جلــوم ... گفــت: دقیقــا منــم همیــن رو مــی خــوام. بیــا بــا هــم بریــم ایــران. .
پریــدم تــوی حرفــش ... در حالــی کــه اشــکم بنــد نمــی اومــد بهــش گفتــم: امیــر حســین، تــو یــه نابغــه ای ... اینجــا دارن بـرات خودکشــی مـی کنـن ... پـدر منـم اینجـا قـدرت زیـادی داره. مـی تونـه بـرات یـه کار عالـی پیـدا کنـه. مـی تونـه کاری کنـه کـه
خوشـبخت تریـن مـرد اینجـا بشـی ... .
چشــم هــاش پــر از اشــک بــود ... ایــن همــه راه رو نیومـده بـود کـه بمونـه ... خیلـی اصـرار کـرد ... بـه اسـم خـودش و مـن بلیـط گرفتـه بـود ... .
روز پـرواز خیلـی تـوی فـرودگاه منتظـرم بـود ... چشـمش اطـراف مـی
دویـد ... منـم از دور فقـط نگاهـش مـی کـردم ... .
مـن تـوی یـه قصـر بـزرگ شـده بـودم ... بـا ثروتـی زندگـی کـرده بـودم کـه هرگـز نگـران هیـچ چیـز نبـودم ... صبحانـه ام رو تـوی تختـم مـی خـوردم ... خدمتـکار شـخصی داشـتم و ... .
نمـی تونسـتم ایـن همـه راه بـرم تـوی یـه کشـور دیگـه کـه کشـور مـن نبـود ... نـه زبـان شـون رو بلـد بـودم و نـه جایـگاه و موقعیـت و ثروتـی داشـتم. نـه مردمـش رو مـی شـناختم ... تـوی خونـه ای کـه یـک هـزارم خونـه مـن هـم نبـود ... فکـر چنیـن زندگـی ای هـم بـرام وحشـتناک بـود ... . هواپیمـا پریـد ...
و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
این داستان واقعی می باشد.
#عاشقانه ای برای تو❤❤
قسمت سیزدهم :
بی تو هرگز
برگشـتم خونـه ... اوایـل تمـام روز رو تـوی تخـت مـی خوابیـدم ... حـس
بیـرون رفتـن نداشـتم ... همـه نگرانـم بـودن ... بـا همـه قطـع ارتبـاط
کـردم ... حتـی دلـم نمـی خواسـت مندلـی رو ببینـم ... .
مهمانــی هــا و لبــاس هــای مارکــدار بــه نظــرم زشــت شــده بــودن ...
دلــم بــرای امیرحســین تنــگ شــده بــود ... یــادگاری هــاش رو بغــل17
مــی کــردم و گریــه مــی کــردم ... خــودم رو
لعنــت مــی کــردم کــه چــرا اون روز باهــاش
نرفتـم ... . چنـد مـاه طـول کشـید ... کـم کـم
آروم تـر شـدم ... بـه خـودم مـی گفتـم فرامـوش
مــی کنــی امــا فایــده ای نداشــت ...
مندلـی بـه پـدرم گفتـه بـود کـه مـن ضربـه روحـی خـوردم و اونـم تـوی
مهمانـی هـا، مـن رو بـه پسـرهای مختلفـی معرفـی مـی کـرد ... همـه
شــون شــبیه مــدل هــا، زشــت بــودن ... دلــم بــرای امیرحســین گنــدم
گـون و لاغـر خـودم تنـگ شـده بـود ... هـر چنـد دیگـه امیرحسـین مـن
نبـود ... . بالاخـره یـک روز تصمیـم رو گرفتـم ... امیرحسـین از اول هـم
مـال مـن بـود ... اگـر بـی خیـال اونجـا مـی مونـدم ممکـن بـود تـوی
ایـران بـا دختـر دیگـه ای ازدواج کنـه ... . از سـفارت ایـران خواسـتم بـرام
دنبـال آدرس امیرحسـین تـوی ایـران بگـرده ... خـودم هـم شـروع بـه
مطالعـه دربـاره اسـام کـردم ... امیرحسـین مـن مسـلمان بـود و از مـن
مـی خواسـت مسـلمان بشـم
این داستان واقعی می باشد.
#عاشقانه ای برای تو❤❤
قسمت چهاردهم :من و خدای امیرحسین
مــن مســلمان شــدم و بــه خــدای امیرحســین ایمــان آوردم ... آدرس امیرحســین رو هــم پیــدا کــرده بــودم ... راهــی ایــران شــدم ... مشــهد ... ولــی آدرس قدیمــی بــود ... چنــد ماهــی بــود کــه رفتــه بــودن ... و خبـری هـم از آدرس جدیـد نبـود ... یـا بـود ولـی نمـی خواسـتن بـه یـه خارجـی بـدن ... بـه هـر حـال ایـن تنهـا چیـزی بـود کـه از انگلیسـی حــرف زدن هــای دســت و پــا شکســته شــون مــی فهمیــدم ... .
دوبــاره ســوار تاکســی شــدم و بهــش گفتــم منــو ببــره حــرم ... دلــم مــی خواســت بــرای اولیــن بــار حــرم رو ببینــم ... ســاکم رو تــوی ماشــین گذاشــتم و رفتــم داخــل حــرم ... .
زیــارت کـردن بــرام مفهـوم غریبـی بــود ... شــاید تــازه مســلمان شــده بـودم امـا فقـط بـا خوانـدن قـرآن ...
و خـدای محمد، خـدای امیرحسـین بـود ... اسـلام بـرای مـن فقـط مسـاوی بـا امیرحسـین بـود ... .
داخــل حــرم، حــال و هــوای خاصــی داشــت ... دیــدن آدم هایــی کــه زیــارت مــی کردنــد و مــن اصــلا هیــچ چیــز از حــرف هاشــون نمــی فهمیـدم ... . بیشـتر از همـه، کفشـدار پزشـکی کـه اونجـا بـود توجهـم رو جلـب کـرد ... از اینکـه مـی تونسـتم بـا یکـی انگلیسـی صحبـت کنـم خیلـی ذوق کـرده بـودم ... اون کمـی در مـورد امـام رضـا و سرنوشـت و شـهادت ایشـون صحبـت کـرد ... فـوق العـاده جالـب بـود ... .
برگشـتم و سـوار تاکسـی شـدم ... دم در هتـل کـه رسـیدیم دسـت کردم تـوی کیفـم امـا کیـف مدارکـم نبـود ... پاسـپورت و پولـم داخـل کیـف مـدارک بـود ... و حـالاهمـه بـا هـم گـم شـده بـود ... .
بدتـر از ایـن نمـی شـد ... تـوی یـک کشـور غریـب، بـدون بلـد بـودن
زبـان، بـدون پـول و جایـی بـرای رفتـن ... پاسـپورت هـم دیگـه نداشـتم ... . هتـل پذیرشـم نکـرد ... نمـی دونـم پذیـرش هتـل بـا راننـده تاکسـی بهـم چـی گفتـن ... سـوار ماشـین شـدم ... فکـر مـی کـردم قـراره منـو اداره پلیـس یـا سـفارت ببـره امـا بـه اون کوچـه هـا و خیابـان هـا اصـلا چنیــن چیــزی نمــی اومــد ... کوچــه پــس کوچــه هــا قدیمــی بــود ...
گریـه ام گرفتـه بـود ...
خدایـا! ایـن چـه غلطـی بـود کـه کـردم ... یـاد امـام رضـا و حـرف هـای اون پزشـک کفشـدار افتـادم ... یـا امـام رضـا، بـه دادم بـرس ...
این داستان واقعی می باشد.
#عاشقانه ای برای تو❤❤
قسمت پانزدهم : دست های خالی
تــوی ایــن حــال و هــوا بــودم کــه جلــوی یــه ســاختمان بــزرگ، بــا دیوارهـای بلنـد نگـه داشـت ... رفـت زنـگ در رو زد ... یـه خانـم چـادری اومـد دم در ... چنـد دقیقـه بـا هـم صحبـت کردنـد ... و بعـد اون خانـم برگشــت داخــل ... . دل تــوی دلــم نبــود ... داشــتم بــه ایــن فکــر مــی کـردم کـه چطـور و از کـدوم طـرف فـرار کنـم ... هیـچ چیـزی بـه نظـرم آشـنا نبـود ... تـوی ایـن فکـر بـودم کـه یـک خانـم روگرفتـه بـا چـادر مشـکی زد بـه شیشـه ماشـین ... .
انگلیســی بلــد بــود ... خیلــی روان و راحــت صحبــت مــی کــرد ... بهــم گفـت: ایـن سـاختمان، مکتـب نرجسـه. محـل تحصیـل خیلـی از طلبـه هـای غیرایرانـی ... راننـده هـم چـون جـرات نمـی کـرده مـن غریـب رو بــه جایــی و کســی بســپاره آورده بــوده اونجــا ... از خوشــحالی گریــه ام گرفتــه بــود ... چمدانــم رو از ماشــین بیــرون گذاشــت و بــدون گرفتــن پولــی رفــت ... . اونجــا همــه خانــم بودنــد ... هیــچ آقایــی اجــازه ورود
نداشـت ... همـه راحـت و بـی حجـاب تـردد مـی کردنـد ... اکثـر اسـاتید و خیلـی از طلبـه هـای هنـدی و پاکسـتانی، انگلیسـی بلـد بودنـد ... .
حــس فــوق العــاده ای بــود ... مهمــان نــواز و خــون گــرم ... طــوری بــا مـن برخـورد مـی کردنـد کـه انـگار سـال هاسـت مـن رو مـی شناسـند ... . مسـئولین مکتـب هـم پیگیـر کارهـای مـن شـدند
چنـد روزی رو مهمـان شـون بـودم تـا بالاخـره بــه کشــورم برگشــتم ... یکــی از اســاتید تــا پــای پــرواز هــم بــا مــن اومــد ... حتــی بــا وجـود اینکـه نماینـده کشـورم و چنـد نفـر از
امورخارجــه و حراســت بودنــد، اون تنهــام نگذاشــت ... .
سـفر سـخت و پـر از تـرس و اضطـراب مـن بـا شـیرینی بسـیاری تمـوم شـد کـه حتـی تـوی پـرواز هـم بـا مـن بـود ... نرفتـه دلـم بـرای همـه شـون تنـگ شـده بـود ... علـی الخصـوص امیرحسـین کـه دسـت خالـی برمـی گشـتم ... . امـا هرگـز فکـرش رو هـم نمـی کـردم بیشـتر از هـر چیـز، تـازه بایـد نگـران برگشـتم بـه کانـادا باشـم ... .
این داستان واقعی می باشد.
#عاشقانه ای برای تو❤❤
قسمت شانزدهم :اسیر و زخمی
از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود … صورت مملو از خشم … وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد … رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود … اولین بار بود که من رو با حجاب می دید …
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند … پدرم تا خونه ساکت بود … عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده … .
وقتی رسیدیم همه متحیر بودند … هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم … با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد … چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید … تعادلم رو از دست داد و پرت شدم … پوست سرم آتش گرفته بود … .
هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم … مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد …
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد … به زحمت می تونستم نفس بکشم … دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید … تمام بدنم کبود شده بود … صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود … حتی قدرت گریه کردن نداشتم … .
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم … کسی سراغم نمی اومد … خودم هم توان حرکت نداشتم … تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید
چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود … کتف چپم در رفته بود … ساق چپم ترک برداشته بود … چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود … .
اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم … امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود … اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها … چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ....
این داستان واقعی می باشد.
#عاشقانه ای برای تو❤❤
قسمت هفدهم : فرار بزرگ
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم … هیچ کس ملاقاتم نیومد … نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت … حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق … ماه اول که بدتر بود … تنها، زندانی روی یک تخت … .
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده … و همزمان نقشه فرار می کشیدم … بالاخره زمان موعود رسید … وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم … و فرار کردم …
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم … اونها هم مخفیم کردن … چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم … تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد …
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد … و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه … نه تنها از ارث محرومه … دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره … .
بی پول، با یه ساک … کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود … حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم …
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین … کجا باید می رفتم؟ … کجا رو داشتم که برم؟ …
این داستان واقعی می باشد.
#عاشقانه ای برای تو❤❤
قسمت هجدهم: بی پناه
اون شـب خیلـی گریـه کـردم ... تـوی همـون حالـت خوابـم بـرد ... تـوی خـواب یـه خانـم رو دیـدم کـه بـا محبـت دلداریـم مـی داد ... دسـتم رو گرفـت .. سـرم رو چرخونـدم دیـدم برگشـتم تـوی مکتـب نرجـس ... . بـا محبـت صورتـم رو نـوازش کـرد و گفـت: مگـه مـا مهمـان نـواز خوبـی نبودیـم کـه از پیـش مـون رفتـی؟ ... .
صبـح اول وقـت، بـه روحانـی مسـجد گفتـم مـی خـوام بـرم ایـران ... بـا تعجـب گفـت: مگـه اونجـا کسـی رو مـی شناسـی؟ ... گفتـم: آره مکتـب نرجــس ... بــاورم نمــی شــد ... تــا اســم بــردم
اونجــا رو شــناخت ... اصــلا فکــر نمــی کــردم اینقــدر مشــهور باشــه ... .
سـاکم کـه بسـته بـود ... بـا مکتـب هـم تمـاس گرفتـن ... بچـه هـای مسـجد بـا پـول روی هـم گذاشـتن ... پـول بلیـط و سـفرم جـور شـد ... . کمتـر از هفتـه، سـوار هواپیمـا داشـتم میومـدم ایـران ............ اوج خوشـحالیم زمانـی بـود کـه دیـدم از مکتـب، چنـد تـا خانـم
اومـدن اسـتقبال مـن ... نمـی تونسـتم جلـوی اشـک هـام رو بگیـرم ... از اون جـا بـه بعـد ایـران، خونـه و کشـور مـن شـد ...
این داستان واقعی میباشد
#عاشقانه ای برای تو❤❤
قسمت نوزده : زندگی در ایران
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... .
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .
دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .
این داستان واقعی میباشد
#عاشقانه ای برای تو❤❤
قسمت بیست : نذر چهل روزه
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
این داستان واقعی میباشد
#عاشقانه ای برای تو❤❤
قسمت بیست و یک : دعوتنامه
فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
این داستان واقعی میباشد
#عاشقانه ای برای تو ❤❤
قسمت آخر : غروب شلمچه
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .