-للحق-
تازه از راه رسیده بودم تا ماشین اردو را بازگردانم. لباس جهادی هنوز بر تنم بود. همان طبقۀ بالا، کنار دفتر فرماندهی نشسته بود. مثل همیشه تا مرا دید لبخند زد. اصلا در خاطرم نیست که او را بدون لبخند دیده باشم. بلند شد و آغوش باز کرد. گفتم: احمدی جان من هنوز لباس جهادی را عوض نکردم. مطمئنی؟ خندید و گفت: همین شکلی بهتر است. گفتم: پس چرا هر بار که تو را میبینم بیشتر از قبل آب میروی. مسلمان کمی هم برای خودت وقت بگذار. بیشتر از قبل خندید. گفت: غدیر امسال هر چه اضافی بود آب شد. چه خبر از جهادی؟ کمی درد و دل کردم و از تلخی و شیرینی اردو گفتم. او هم از خاطراتش گفت. بعد سراغ رفقا را گرفت و گفت: سلام مرا به همه برسان. چند وقتی است بی خبرم. پیگیر بود که در گروه مجازی بچه ها فعال تر باشند و حداقل کار خیری را دسته جمعی جلو ببریم یا برای اربعین چلّهای برداریم. دست آخر حرف به اردوی جهادی پیام نور رسید. خواست همراهش شوم. خستگی اردو را بهانه کردم. محمدرضا گفت: مگر شهید باقری اعتقاد نداشته است که کار برای خدا خستگی ندارد؟ دستی بر شانهاش گذاشتم و گفتم: خستگی ندارد اما کوفتگی و سوختگی شدیدی دارد. شما بروید من هم برایتان دعا میکنم. شاید به قول آقای کریمی یک خروس هم نذرتان کردم! بلندتر خندید. راهرو پر شد از صدای خنده های ما. سرباز ناحیه چشم غره رفت.
-بینام-
#پرده_اول
#ادامه_دارد
#فرزند_غدیر
#یا_علی_مددی
#شهید_جهادگر_محمد_رضا_احمدی
-بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان شهید باهنر اصفهان-
https://eitaa.com/basij_pbi1