🔰تبلیغ به سبک جهادی
این روز ها افزون بر غم جانکاه سید و سالار شهیدان ، غم و اندوه دیگری نیز میهمان قلب بچه های اردوی ماست...بعید است که چهره ی غمناک خانه های با صفا اما مخروبه ای که با کمترین امکانات ممکن در نقاط صفر مرزی جای دارند یا خنده ی کودکان خاک آلود محروم و پسر بچه ی فقیری که دست استاد حیاتی را گرفته و کودکانه تقاضا می کند روستای ویرانه شان را ترک نکند از حافظه ی ما هایی که این روزها مهمان محرومین و مستضعفین با اخلاص این منطقه هستیم پاک شود ، خیلی بعید ...
امسال مبلغین روستاهای اردو هم طعم شیرین تبلیغ اول محرم خود را با صفای همدردی و خدمت به مستضعفان در آمیختند
صفای قلوب محرومینی که اخلاصشان در محبت به اهلبیت عصمت و طهارت و وفاداری به انقلاب اسلامی به جلسات قران و منابر و عزاداری های این روستاها رنگ و بوی آشنایی در دلمان کاشته است.
رنگ و بویی که در دل ها این جمله را زنده می کند:
《آن نیروئی که انقلاب راحفظ خواهد کرد همین پابرهنه ها و طبقات محروم جامعه هستند. این نظام را اقشار مستضعف و متوسط بوجود آوردند و از آن دفاع کردند لذا این نظام به پشتیبانی همین مردم مؤمن و با وفا دوام خواهد یافت.》
امام خامنه ای مدظله العالی--1369
✍ به قلم محمدرضا جمالزاده محرم سال 1398 شمسی، هیرمند
#یادگاری
#دلنوشته
🆔@basije_haghani
#دلنوشته
✋سلام بر تو ای پرستوی مهاجر
سلام بر تو ای غنچه ی همیشه خندان
سلام بر تو ای استاد شهید
🌺دوباره بوی عِطر سالگردِ شهادتت پیچیده است و میان شاگردان ،شوری به پا شده...
💠تو بهار همیشگی دل های ما هستی...
اما
سالگردت، قرار و عهدیست برای توجه بیشتر ...
بهانه ای ست برای یاد کردن...
بانگیست از جنس خون، تا به ما گوش زد کند:
دوباره وقت است گرد و غبار نشسته بر دل را بتکانیم و به خود آییم ،
به فکری عمیق فرو رویم
و تلنگری به خود بزنیم که ای دل!!
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی...
❇️در این خواب غفلت و سیاهی شب و سرمای سوزان دنیا
به یک نفسِ گرمِ پُر از حیاتِ یک شهید محتاجیم.
با یک تلنگر بیدارمان کن🙏
انشاءالله
اللهم ارزقنا الشهادة
#دلنوشته
#شهید_دهقانی
#شیخ_حرّ
#واحد_جهاد_و_شهادت
┏━━━🔸💠🔸━━━┓
🆔 @basije_haghani
┗━━━🔸💠🔸━━━┛
3.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰دلنوشته
جلسه ی آخر درسش بود
گفت میروم تبلیغ ، سوریه.
شوخی شوخی کجایید ای شهیدان خواندیم.
خندید.
مثل همیشه.
چشمانش آرام بود. آرام تر از همیشه .
درست مثل شهیدان.
آقادهقان ، آن روز نوربالا میزد ،
درست مثل همیشه.
اما برق چشمانش....
برق چشمانش رنگ شهادت داشت.
آن روز ، انگار همه میدانستیم که این رفتن ، برگشتنی در کارش نیست.
اما به روی خودمان نمی آوردیم !
چون نگران بودیم. چون دوستش داشتیم.
او قلب ما بود.
به اسم کوچک که صدایمان میزد ،
بال در می آوردیم.
او یکسره دغدغه بود.
یکپارچه سرباز بود.
سرباز صاحب الزمان.
سرباز خمینی و خامنه ای.
آرام و قرار نداشت.
کلا آدم های دل سوخته ، بی قرارند.
مثل آقامحمدحسن.
دلِ سوخته ، اهل روضه ست.
اهلِ روضه ی سه ساله.
درست مثل آقادهقانِ ما.
دلِ سوخته ، موی سوخته ،معجر سوخته...
چه مراعات نظیریست...
او رفت که معجرها ،کشیده نشوند.
او رفت که موی سه ساله ای ، بی شانه نماند.
او که رفت دلِ ماسوخت.
زمینگیر شدیم.
خبر شهادت را که آوردند ، تا شدیم. آتش گرفتیم.
جدی جدی کجایید ای شهیدان ؟!...
راستش را بخواهید ، دلمان برایش تنگ شده.
کاش برگردد...
کاش دوباره ببینمش.
دوباره بخندد.
راستی !
از این متن آشفته ، ملامتم نکنید.
آشفته ام.
بارانی ام.
هر لحظه یک خاطره هجوممی آورد و ذهنم را با خودش میبرد.
میبرد پیش استادم.
برگرداندن دلِ حیران ، از دل هجران کار آسانی نیست...
دلم پیش توست ...
جگرم خال زد.
سیاه شد.
کاش برگردی...
#دلنوشته
#شهید_دهقانی
#شیخ_حرّ
#واحد_جهاد_و_شهادت
┏━━━🔸💠🔸━━━┓
🆔 @basije_haghani
┗━━
🔰دلنوشته
🌺شاگرد را چه بی اندازه چشیدنی است که شهد شیرین درس را از عسلستان عالِمی عامل فرا گیرد و چه با ارزش است که گوهر علم را از دستان صیادی جواهر شناس مطالبه کند!
💠و تو چه نیک استادی بودی!
به جرأت می توان گفت که با فاصله ای دور، یکهتاز همه معلمان و اساتید ما بودی از آغاز تا اکنون!
کسی که در انتهای طومار علمش، خاتم عمل درخشان باشد و دفتر زندگی اش را مهر خونین شهادتش تایید کند، تا چه میزان ستودنی است؟
✅ آری!
خیاط دهر چه آگاهانه و عالمانه از حریر لفظ مقیاس نمود و عدالت خانه تقدیر چه عادلانه و منصفانه برابر قامت هر معنا، براو پوشانید.
🔹محمدحسن برای تو فقط یک نام نبود، بلکه مرام بود، چرا که تو هم نیکو زندگی کردی و هم ستوده!
🔻ما در کلاس تجوید از تو فقط نیکو ادا کردن الفاظ قرآن را نیاموختیم، نیکو ادا کردن حق معانی قرآن را هم درس میگرفتیم.
🔸آن دم که در پیشگاهت "تندخوانی" میآموختیم غافل از آن بودیم که تو نه فقط راه و رسم تند خواندن، خوب می دانی که در مرام و منش سریع پرواز کردن هم استادی زبردستی!
سرعت در سلوک، صعود و عروج!
و چه برق آسا مسیر تقرب را تا قله ملکوت پیمودی و ما همچنان در دامنه، مبهوت بلندای کوه و فاتحی که پیروزمندانه رکوردآفرین شد!
♦️هم انگشت به دهان افتخاری که آفریدی مانده ایم و هم انگشت حسرت گزیده!
❇️تو، داستان دهقان فداکار را از رونق انداختی!
جامه تن از قامت روح برکندی و بر بازوی توانای اخلاص برافراشتی و با آتش عشق فروزان ساختی تا سقوط حتمی انسان امروز در دره های ظلمت و ضلالت را مانع باشی!
گرچه ما شاگردان را به فُرَص آتی توجه میدادی اما خود نه تنها فرص ماضی و جاری و آتی را در معیت هم غنمیت شمردی و به کار بردی بلکه فرصت ساز شدی برای دیگران!
یقین بدان؛
گر چه سه سال است که حضور گرم و نورانی را در میان خود نداریم اما در عین حال هنوز و تا همیشه، خاطرمان روشن از یاد تو و دلمان گرم به راه توست.
#دلنوشته
#شهید_دهقانی
#شیخ_حرّ
#واحد_جهاد_و_شهادت
🌐 بسیج مدرسه علمیه حقانی
┏━━━🔸💠🔸━━━┓
🆔 @basije_haghani
┗━━━🔸💠🔸━━━┛
﷽
#دلنوشته
زمان از آرامش من سریع تر بود.
وارد حسینه ی شهید ردانی پور شدم. ورودی مسجد، که درب سه لنگه ی شیشه ای اون از حسینه باز میشه، یه جعبه مهر چوبی قدیمی هست، کنار جا مهری یکی از طلبه هایی که تازه از مدرسه حقانی فارغ التحصیل شده بود ایستاده بود و یه تعداد از بچه های پایه بالاتری که ایشون رو میشناختن دورش جمع شده بودن و همه شون با یه لبخند ریزی که نشانه ی تایید کردنشون بود، داشتن با دقت گوش می کردن.
از روی کنجکاوی چند قدم نزدیک تر شدم و گوشم یه قدم زود تر از خودم رسید و مثل بچه ای که جلوتر از باباش راه میره یهو از ترس برمیگرده تو بغل بزرگترش، دوید تو بغلم و با خودش یه ترسی رو آورد که هر روز که گذشت با بزرگ تر شدن من اون هم بزرگ می شد.
همه ی اون دلهره رو چندتا جمله به دلم انداخت:« بچه ها قدر این چند سال حجره نشینی رو بدونید، سریع تر از اونچه که فکر می کنید خواهد گذشت، ما قدر ندونستیم بیرونمون کردن.»
من تو سن هجده سالگی طلبه شدم و بهترین دوران زندگیم رو بین جوون هایی که فرسنگ ها با جمعیت قریب به اتفاق جوون های جامعه زمان خودشون تفاوت داشتن گذروندم، طلبه های با استعدادی که هرکدومشون اگر میخواستن مثل همه ی هم سن و سال هاشون برن به خودشون برسن و زندگی عادی و بی درد سری داشته باشن از موفق ترین ها میشدن.
طلبه هایی که عالمانه ، پا روی خیلی از علایق و خوشی های جوونی شون گذاشته بودن. اون هم فقط به خاطر اینکه اهل درد بودن و خلأیی رو که احساس کرده بودن، نمیتونستن راحت و بی دغدغه از کنارش رد بشن.
و من جوانی نو پا در بین این همه سرو سبز و بلند، از اومدن تو جمع چنین آدم هایی، اونقدر خوشحال بودم که به جای زمین روی ابر ها پا میذاشتم.
تا اینکه اون جمله مثل سیلی سردی که برای حواس جمعی اومده بود به صورتم خورد و هرجا تو این چند سال خوشی زیادی داشتیم ترسِ اینکه مهلت ما هم داره تموم میشه تلخش میکرد.
و حالا رسیدم به آخر این خط زمان و کمتر از شش ماه فرصت مونده. کم تر از شش ماه وقت دارم همه ی اون بالای بام به سیدالشهدا سلام ندادن ها رو، همه اون میون روضه به جای شهید میثمی گریه نکردن ها رو همه ی اون جای مصطفی ردانی پور نماز شب نخوندن ها رو همه ی اون غروب جمعه قبرستون نرفتن ها رو، همه ی سحر حرم نرفتن ها رو و خلاصه همه ی اونچه که شش سال وقت داشتم هرشب یه پله باهاشون بالا برم و نرفتم رو توی این شش ماهه جبران کنم.
اما امان از تیغ قَدَر، امان از دست زمان، که بی رحمانه مانع از برگشتن به شش سال قبل میشن. امان از اینکه زمان نازدار تر از این حرفاست که اگه بره بشه بازم برش گردوند.
بله درست گفت.
زمان سریع تر از اونچه که فکر میکردم گذشت و من قدر دوران حجره نشینی رو ندونستم و حالا کم کم صدای الرحیل کاروان رو هر روز بلند تر از قبل به دل می شنوم.
#واحد_تهذیب
┏━━━🔸💠🔸━━━┓
🆔️ @basije_haghani
┗━━━🔸💠🔸━━━┛
💢 بسم رب الشهداء و الصدیقین
🔺این روزها گرد و غبار خفته بر سنگ فرش های زمین پر افتخار حقانی،
دوباره نشانِ افتخارِ نشستن بر شانه های خسته ی لباس خاکی ها را دارد.
لباس خاکی هایی که یاد آور 8 سال مجاهدت غیور مردان این سرزمین اند.
🔺یاد آور ضجه ها و ناله های عبدالله میثمی زیر شکنجه های سهمگین ساواک،
یاد آور ناله های یا زهرا ، یا زهرا ی مصطفی ردانی پور
یاد آور حنجر خونین و تن بی سر محمد حسین لطفی
و بسیار مردان بی ادعایی که «در هنگامۀ نبرد رشتۀ تعلقات درس و بحث و مدرسه را بریدند و عقال تمنیات دنیا را از پای حقیقت علم برگرفتند و سبکبالان به میهمانی عرشیان رفتند و در مجمع ملکوتیان شعر حضور سروده اند.» ( امام ره )
براستی که آیا آنان حق حیات و آسودگی نداشتند ؟!
آنان مجاهدت و مبارزه و زندگی جاوید عند الرّب را برگزیدند و بر تمامی تعلقات دنیای فانی پشت پا زدند...
این روزها این لباس خاکی ها ، این شب بیداری ها ، این خستگی ها ، این غبار های نشسته بر شانه های تک تک ما یک پیام دارد.
وآن پیام لبیکیست به ندای من انصاری الی الله ؟!
که آقا جان نسل ما همان امتداد نسل ردانی هاو میثمی هاست. ما هنوز بر آن عهد که بستیم هستیم
✍ محمدحسین بهرامی
#یادواره_شهدا
#دلنوشته
┏━━━🔸💠🔸━━━┓
🆔 @basije_haghani
┗━━━🔸💠🔸━━━┛