🌷 فرمان رهبر انقلاب به صاحبان فکر و هنر و دانش و رسانه و جوانان و مسئولان:
در مقابل تهدید نرمافزاری دشمن تولید محتوا و اندیشه کنید. ۱۴۰۳/۱۱/۲۹
💻 Farsi.khamenei.ir
14.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ خط_دیدار | گسترش روابط با همسایگان، سیاست قطعی جمهوری اسلامی است
🔹️مرور تصویری بیانات رهبر انقلاب در دیدار امیر قطر و هیئت همراه. ۱۴۰۳/۱۲/۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣#سلام_امام_زمانم❣
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات
بر جان و دل صبور مهدی صلوات...
تا امر فرج شود مهيا بفرست
بهر فرج و ظهور مهدی صلوات...
#امام_زمان
#اللّهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَج
بسیج فرهنگیان ناحیه ۶ اصفهان
#خاک_های_نرم_کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی نزدیک پل هفت دهانه #قسمت_صد_و_چهل_هفت حالت اغما
#خاک_های_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تربیت صحیح
#قسمت_صد_و_چهل_نه
با آن چهره ی مظلومانه و متواضعانه اش عجیب تو دل آدم جا باز می کرد آن روز مرا تا نزدیک پل «هفت دهانه» برد و از آن جا هم راه را دقیق نشانم داد و من به خلاف میلم ازش جدا شدم
یادم هست آن قدر شیفته اش شده بودم که تو اولین فرصت رفتم سراغ گردان عبدالله، به هزار این در و آن در زدن، کارها را ردیف کردم که محل خدمتم همان جا بشود.
ابوالحسن برونسی
آخر بهار بود سال هزار و سیصد و شصت و سه.
درست همان روزی که امتحان های خرداد ماه تمام شد پدرم از جبهه زنگ زد،مادرم رفت خانه ی همسایه و باهاش صحبت کرد. وقتی برگشت با خنده گفت:«حسن آقا بلندشو وسایلت رو جمع و جور کن که فردا می آن دنبالت.»
«دنبال من؟ برای چی؟»
برای همون چیزی که دوست داشتی.
یکھو یاد قولی افتادم که پدرم داده بود علاقه ی زیادی داشت مرا ببردجبهه، با خوشحالی گفتم:«جبهه؟!»
«بله پسرم فردا آقای حسینی ۱ میآن، بابات گفت رخت و لباسهات رو ببندی و آماده باشی.»
پاورقی
۱ - سید کاظم حسینی که قبلتر از آن، یک پایش را هدیه کرده بود به اسلام و اکنون هم مشغول خدمت می
باشد.
#قسمت_صد_و_پنجاه
ناراحتی ام از همین جا شروع شد. آن وقتها ،یازده، دوازده سال بیشتر نداشتم دوست داشتم جبهه هم اگر می خواهم بروم همراه عمویم بروم همین را هم به مادرم گفتم،گفت: «قرار شد دیگه بهانه گیری نکنی.»
احساس دلتنگی بدجوری آمد سراغم،خانه ی عمو همان نزدیکی بود شب که آمدخبر بگیرد، زدم زیر گریه و جریان را براش تعریف کردم آخرش گفتم :«من دوست دارم یا با بابام برم جبهه یا با خودت»
دستی به سرم کشید و گفت:«من الان نمیتونم برم جبهه»
ساکت شد. من همین طور گریه می کردم باز به حرف آمد و گفت: «حالا نمی خو اد این قدر گریه کنی دیگه، فردا صبح خودم می آم این جا که به آقای حسینی بگم تو رو نبره.»
به این هم قانع نشدم گفتم :«ولی من به جبهه هم می خوام برم.» خندید و گفت:«خیلی خب حالا یه کاری می کنم»
خداحافظی کرد و رفت، صبح زود دوباره آمد، وقتی آقای حسینی پیداش شدخودش رفت سراغش، باهاش صحبت کرد و جریان را به اش گفت، آقای حسینی طبع شوخی داشت یکراست آمد سروقت من، تو چشمهام نگاه کرد. بلند
و با خنده گفت:«نمی خوای بیای جبهه؟!»
نگاهم را از نگاهش گرفتم آهسته گفتم: «نه»
یکهو گفت: «به!»
دست گذاشت بالای شانه ام ادامه داد:«به همین سادگی؟ مرد حسابی بابات پدر ما رو در می آره اون منتظره که
امروز تو رو ببینه زود برو لباس بپوش بیا.»
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
سوم اسفندماه
چهل و یکمین
#سالروز_عملیات_خیبر
🔸نام عملیات :
عملیات خیـبـر
🔸رمز عملیات :
یا رسول الله
🔸هدف عملیات :
انهدام نیروهای سپاه سوم عراق، تامین جزایر مجنون شمالی و جنوبی، ادامه تک از جزایر و محور طلائیه به سمت نشوه و الحاق به نیروهایی که از محور زید به دشمن حمله می کردند.
🔸منطقه عملیاتی :
شرق رودخانه دجله و داخل هورالهویزه
🔸تلفات دشمن :
۱۶۱۴۰ كشته زخمي
🔸 ارگانهاي عملكننده:
سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در جزاير مجنون و هورالهويزه و ارتش جمهوري اسلامي در پاسگاه زيد
🔸تاریخ آغاز عملیات :
ساعت ۲۱:۳۰ روز ۱۳۶۲/۱۲/۰۳
🔹نتایج عملیات :
آزاد سازی منطقه ای به وسعت ۱۰۰۰ کیلومتر مربع در هور، ۱۴۰ کیلومتر مربع در جزایر مجنون (كه داراي حوزههاي نفتي زيرزميني بود ) و ۴۰ کیلومتر مربع در طلاییه
#شادی_روح_شهدای_عملیات_صلوات
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
27.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙صدای ماندگار؛
✅ هدایت عملیات خیبر در لشکر۱۴ امام حسین(ع) و خبر بسته شدن جاده العماره تا بصره توسط رزمندگان ایرانی
🔔 گفتگوی بیسمی سردار شهید حسین خرازی و شهید صیاد شیرازی برای اولین بار منتشر شد.
📌 عملیات: خیبر
⚪️ پاسگاه زید // ۴ اسفند ۶۲
38.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 ببینید | مرحله نهایی رزمایش اقتدار پیامبراعظم (ص) ۱۹ نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
بسیج فرهنگیان ناحیه ۶ اصفهان
#خاک_های_نرم_کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح #قسمت_صد_و_چهل_نه با آن چهره ی مظلو
#خاک_های_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تربیت صحیح
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک
اصرار عموم فایده ای نداشت.حتی مادرم مداخله کردکه اگر بشود بعداً بروم، ولی آقای حسینی پا تو یک کفش کرده بود که مرا ببرد.آخر هم حریفش نشدیم گفت:«اگه می خوای بیای جبهه ،باید مرد بشی و دیگه این حرف های بچه گانه رو کنار بگذاری؛زودحاضر شو که بریم.»
آن موقع ساک نداشتم.لباسها و بند و بساط دیگر را تو یک بقچه ی سفیدبستم با مادر وبقیه خداحافظی کردم.نشستم ترک موتور،آقای حسینی گازش را گرفت و یکراست رفت فرودگاه، وقتی دیدم با موتورش دارد می آید،پیش خودم فکر کردم حتماً می خواهد موتور را هم ببردجبهه،
ولی تو فرودگاه موتور را سپرد به یکی از نگهبان های آن جا و گفت:«من الان بر می گردم.»
گوشه ی پیراهنش را کشیدم و گفتم:«مگه شمانمی خوای بیای؟!»
گفت:«نه، من تو را می سپرم به یکی از بچه ها که إنشاء الله با اون بری»
وقتی دیدهول کردم زودگفت:«از دوست های باباته،تو رو می بره پیش حاج آقا.»
مرا سپرد دست او ،چند تا سفارش قرص و محکم به اش کرد و خودش برگشت. باهاش رفتم تو محوطه ی فرودگاه،
چند تا هواپیما آن جا بود پله های یکیشان باز شده بود و چند تا نظامی داشتند سوار می شدند.ما هم رفتیم آن
جا، یک سرهنگ خلبان پای پله ها ایستاده بود. هر کی را که می خواست سوار شود، دقیق بازرسی می کرد، نوبت من شد، اولش گفت: «کارت شناسایی.»
رفیق پدرم پشت سرم بود برگشتم به اش نگاه کردم گفت:«کارت شناسایی که حتماً نداری، شناسنامه بده.»
بقچه ام را نشانش دادم و به ناراحتی گفتم:« من غیر از این هیچی ندارم!»
سرهنگ گفت:«با این حساب شما باید برگردی و بری خونه ات.»
رفیق بابام دستپاچه گفت:«این پدرش تو جبهه است، آقای برونسی ...
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دو
شروع کرد به توضیح دادن قضیه، ولی هرچه بیشتر گفت، سرهنگ خلبان کمتر موافقت کرد. آخرش هم نگذاشت
بروم، من هم نه بردم و نه آوردم، بنا کردم به گریه، آن هم چه گریه ای! به سرهنگ
گفتم:«چرا اذیت می کنی،بگذاربرم دیگه.»
ناله وزاری هم فایده ای نداشت او کوتاه آمدنی نبود، آخرش بقچه را دادم به رفیق بابام ،با آه و ناله گفتم:«به بابام بگو اینا نگذاشتن من بیام،بگو بیاد همه شونو دعوا کنه!»
دستی به سرم کشید،مهربان و با محبت گفت:«ناراحت نباش حسن جان، من به محضی که رسیدم اهواز ،به حاج آقا می گم زنگ بزنه این جا،إن شاءالله با هواپیمای بعدی حتماً می آی»
همان سرهنگ خلبان مرا برد اتاق خودش، هنوز شدید گریه می کردم و اشک می ریختم مثل باران از ابر بهاری، دو تا سرهنگ دیگر هم تو اتاق بودند، کمی که آرامتر شدم یکیشان رو کرد به من و با خنده گفت: «اسمت چیه سرباز کوچولو.»
این قدر ناراحت بودم که دوست نداشتم جوابش را بدهم، وقتی دیدم همین طور دارد نگام می کند به خلاف میلم
آهسته گفتم «حسن»
پرسید «تو با این قد و هیکل کوچولو، جبهه می خوای بری چکارکنی؟»
با ناراحتی جواب دادم:«: جبهه میرن چکار می کنن؟ میرن که بجنگن دیگه.»
دستمالم را از جیبم در آوردم.اشکها را از صورتم پاک کردم چند بار دیگر هم به آن سرهنگ خلبان با اصرار گفتم:
«بگذار من برم.»
قبول نکرد که نکرد.
دو ساعتی همان جا ،هی دلم شور زد و هی انتظار کشیدم صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد همان سرهنگ خلبان گوشی رابرداشت
«الو بفرمایید... سلام عليكم.... . بله بله.... اسم شريف... حاج آقا برونسی...»
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 «برادرم؛ عزیزم؛ مایه فخرم»
👆نماهنگ رسانه KHAMENEI.IR ویژهی مراسم تشییع شهید سیدحسن نصرالله و شهید سید هاشم صفیالدین منتشر شد
🌷به همراه بیانات رهبر انقلاب اسلامی در نماز #جمعه_نصر
➕ شهید سپهبد سلیمانی: سیدحسن نصرالله، آیت الهی است که در مقابل دشمنان خدا ایستاده است.
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ما ترکناک یابن الحسین
🔹سخنان تاریخی و ماندگار سید عزیز مقاومت درباره جمهوری اسلامی ایران و مقام معظم رهبری
#انا_علی_العهد
#سید_حسن_نصرالله
#شهید_سید_حسن_نصرالله
14.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰بدرقه شهید مقاومت تا بهشت
🔹حضور خدام رضوی همراه با پرچم متبرک حرم مطهر در محل تدفین شهید جبهه مقامت سید_حسن_نصرالله.