☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_24
زنگ زدم اصفهان جواب نداد. خودش تماس گرفت وقتی بهش گفتم: پدر شدی😍 بال درآورد برخلاف من که خیلی یخ برخورد کردم. نه خوشحال بودم نه ناراحت.
پنجشنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد و با جعبه کیک وارد شد زنگ زد به پدر و مادرش مژده داد.
اهل بریز و بپاش که بود چند برابر هم شد از چیزهایی که خوشحالم میکرد دریغ نمیکرد از خرید عطر و پاستیل و لواشک گرفته تا موتور سواری با موتور من را میبرد هیئت حتی در تهران با موتور عمویش از مینیسیتی رفتیم بهشت زهرا هرکس میشنید کلی بد و بیراه بارمان میکرد که مگه دیوونه شدین؟ میخواین دستی دستی بچه تون را به کشتن بدین؟ نقشه کشیدیم بی سر و صدا برویم قم . پدرش بو برو و مخالفت کرد پشت موتور میخواند و سینه میزد. حال و هوای شیرینی بود دوست داشتم تمام چله هایی که در کتاب ریحانه بهشتی آمده بود پا به پای من انجام میداد بهش میگفتم: این دستورات برای مادر بچس. گفت: منم پدرشم جای دوری نمیره که.
خیلی مواظب خوردو خوراکم بود اینکه هر چیزی را از دست هر کسی نخورم اگر می فهمید مال شبهه ناک خوردم زود می رفت و رد مظالم میداد.
گفت: بیا بریم لبنان میخواستیم هم زیارتی برویم هم آب و هوایی عوض کنیم آن موقع هنوز داعش و این ها نبود بار اولم بود میرفتم لبنان او چند بار رفته بود و همه جا را می شناخت.
هر روز پیاده میرفتم روضه الشهیدین آنجا مسقف بود و خیلی باصفا بهش می گفتم: کاش بهشت زهرا هم اجازه می دادند مثل اینجا هر ساعت از شبانه روز که میخواستی بری.
شهدای آنجا را برای من معرفی کرد و توضیح می داد که عماد مغنیه و پسر سید حسن نصرالله چطور به شهادت رسیدند وقتی زنان بی حجاب را میدید اذیت میشد ناراحتی را در چهرهاش میدیدم در کل به چشم پاکی بین فامیل و دوست و آشنا شهره بود.
سنگ تمام گذاشت و هر چیزی که به سلیقه و مزاجم جور می آمد میخرید تمام ساندویچ ها و غذاهای محلی شان را امتحان کردیم.
حتی تمام میوه های خاص و آنجا را خوردیم☺️ رفتیم ملیتا، موزه مقاومت حزبالله لبنان، ملیتا را در لبنان با این شعار می شناسند« ملیتا حکایته الارض و السما» روایت زمین برای آسمان.
از جادههای کوهستانی و از کنار باغ های سیب رد شدیم تصاویر شهدا پرچمهای حزبالله و خانه های مخروبه از جنگ ۳۳ روزه در محوطه بود شبیه پارک.
از داخل راهرو های سنگین جلو میرفتیم دو طرف ادوات نظامی، جعبه های مهمات، تانک ها و سازه ها جاسازی شده بود. از همه جالب تر تانک های اصلی رژیم اشغالگر بود که لوله آن را هم گره زده بودند از طرف دیگر این محوطه روی دیواری نارنجی رنگ تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده می شد گفتند: نمونه امضای عماد مغنیه است.
به دهانه تونل رسیدیم همان تونل معروفی که حزب الله در ۸۰ متر زیر زمین حفاری کرده است در راهرو فقط من و محمدحسین میتوانستیم شانه به شانه هم راه برویم و ارتفاع هم به اندازهای بود که بتوانیم فقط راه برویم. عکس های زیادی از حضرت امام، حضرت آقا، سید عباس موسوی و دیگر فرماندهان مقاومت را نصب کرده بودند و مکانی مشخص بود که سید عباس موسوی نماز میخوانده و مناجات حضرت علی علیه السلام در مسجد کوفه که از زبان سید عباس موسوی ضبط شده بود پخش میشد از تونل که بیرون آمدیم، رفتیم کنار سیمهای خاردار خط مرزی لبنان و اسرائیل آنجا محمدحسین گفت: سخت ترین جنگ توی جنگ...
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_25
ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی.
دکتر گفتـ: مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه باید استراحت مطلق داشته باشید.
دوباره در یزد ماندگار شدم، محمد حسین میرفت و میآمد خیلی هم بهش سخت می گذشت آن موقع میرفت بیابان وقتی بیرون از محل کار میرفت مانور یا آموزشی می گفت؛ میرم بیابون.
شرایط خیلی سختتر از زمانی بود که میرفتم دانشکده میگفت. عذابه خسته و کوفته برم تو این خونه سوت و کور از سرکار برم خونه و اونم خونه ای که تو نباشی.
دکتر ممنوع السفرم کرده بود نمی توانستم بروم تهران ، سونوگرافی ها بیشتر شد.
یواش یواش به من فهماندند ریه بچه مشکل دارد آب دور بچه کم میشد مشخص نبود کجا میرود هر کسی نظری میداد:_آب داخل ریه اش میره _اصلاً هوا بریش نمیرسه_ الان باید سزارین بشی دکترها نظرات متفاوتی داشتند.
دکتر گفت: شاید وقتی به دنیا بیاد ظاهر بدی داشته باشد چند تا از پزشکان گفتند: میتونیم نامه بدیم به پزشکی قانونی که بچه را سقط کنیم اصلاً تسلیم چنین کاری نمی شدم فکرش هم برایم عذاب بود.
محمد حسین با حاکم شرع صحبت کرد که ببینیم آیت حاکم شرع اجازه چنین کاری را به ما میدهدیا نه؟ اطرافیانمان تحت فشار گذاشتن که اگه دکترا اینطور میگن و حاکم شرع هم اجازه میده بنداز خودت راحت، بچه هم راحت.
زیر بار نمیرفتم میگفتم؛ من پیش پزشک قانونی نمیرم پیش حاکم شرع هم نمیرم.
دکتری میگفت: اگه من جای تو بودم تسلیم هیچ کدوم از این حرفها نمی شدم جز تسلیم خود خدا.
می دانستم کسی که این بچه را آفریده می تواند نجاتش بدهد.روح در این بچه دمیده شده بود و زنده بود اگر اورا سقط میکردم تا آخر عمر خودم را نمیبخشیدم.
اطرافیان میگفتند: شما جونین و هنوز فرصت دارین، با هر تماسی به هم می ریختم حرف و حدیثها کشنده بود.
حتی یکی از دکترها وجه مذهبی ما را زیر سوال برد، خیلی ما را سوزاند با عصبانیت گفت: شما میگین حکومت جمهوری اسلامی باشه، شما میگین جانم فدای رهبر، شما هم میگین ریش، شما میگین چادر، اگه اینا نبود می تونستم راحت توی همین بیمارستان خصوصی این کار را تمام کنم. شما که مدافعان این حکومتین تاوانش را هم پس بدین.
داشت توضیح می داد که میتواند بدون نامه پزشکی قانونی و حاکم شرع بچه را بیاندازد، نگذاشتیم جمله تمام شود وسط حرفش بلند شدیم و اومدیم بیرون.
خودم را در اتاق زندانی کردم، برای ما نسخه جدید می پیچیدند گوشیم را پرت کردم گوشی و سیم تلفن را کشیدم بیرون به پدر و مادرم گفتم: اگه کسی زنگ زد احوال بپرسه گوشی رو برام نیارین.
محمد حسین هر هفته باید می آمد یزد بیشتر از من اذیت میشد هم نگران من بود، نگران بچه.
حواسش دست خودش نبود گاهی بی هوا از پیاده رو می رفت وسط خیابان مثل دیوانه ها.
به دنبال نقطه میگشتم که بفهمم چرا این داستان تلخ برای ما رخ داده است دفتر هیچ مرجعی نبود که زنگ نزنیم همه حرفشان یکی بود: در گذشته دنبال چیزی نگردید بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه.
در علم پزشکی راهکاری برای این موضوع وجود نداشت یا باید بچه را خارج می کردند و در دستگاه می گذاشتند یا اینکه به همین شکل در رحم بماند.
دکتر می گفت در طول تجربه پزشکی هم به چنین موردی بر نخورده بودم، بیماری این جنین با عکس العملش از بچه های طبیعی بهتر و از آن طرف چیزهایی را می بینم که طبیعی نیست هیچ کدام از علائمش با هم همخونی نداره.
نصف شبی درد شدیدی حس کردم پدرم زود مرا رساند بیمارستان.
نبودن محمدحسین بیشتر از درد آزارم میداد دکتر فکر میکرد بچه مرده است حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا می آید گریه میکند یا نه؟
دکتر به هوای اینکه بچه مرده هست سزارینم کرد، هرچه که در اتاق عمل اتفاق میافتاد متوجه می شدم رفت و آمدها و گفت و شنودهای دکتر و پرستار ها.
محمد حسین در بیابان بود می گفت انگار به من الهام شد نصف شب زنگ زده به گوشیم که مادرم گفته بود بستری شده همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی را امضا کند راه افتاده بود سمت یزد.
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_26
گریهاش آرامم کرد نفس راحتی کشیدم دکتر گفت: بچه را مرده به دنیا آوردم ولی به محض به دنیا آمدن گریه کرد اجازه ندادند بچه را ببینم دکتر تاکید کرد: اگه نبینی به نفع خودته گفتم: یعنی مشکل داره؟ گفت: نه هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست احتمال رفتنش زیاده بهتره نبینیش.
وقتی به هوش آمدم محمدحسین را دیدم حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا می رفت و نفسی برایش نمانده بود آنقدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه خون هرچی بهش می گفتند: اینجا بخش زنان است و باید بروی بیرون به خرجش نمیرفت. اعصابش خورد بود، و با همه دعوا میکرد.
سه نصفه شب حرکت کرده بود میگفت.: نمیدونم چطور رسیدم اینجا وقتی دکتر برگه ترخیص مرا امضا کرد. گفتم: می خوام بچمو ببینمش.
باز اجازه ندادند و گفتند: بچه را بردند اتاق عمل شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش. محمدحسین و مادرم بچه را دیده بودند روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت طبیعی طبیعی فقط کمی ریز بود دو کیلو نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود وقتی بخیه های روی شکمش را که دیدم دلم براش سوخت هنوز هیچ چیز نشده بود رفته بود زیر تیغ جراحی.
دوبار ریه اش را عمل کردند جواب نداد، نمیتوانست دوتا کار را همزمان انجام بدهد این که هم نفس بکشد و هم شیر بخورد.
پرسنل بیمارستان می گفتند: تا ازش دل نکنی این بچه نمیره.
دوباره پیشنهادها و نسخههای شان مثل خوره افتاده بود به جانمـ:_ با دستگاه زنده است دستگاه رو جدا کنیم بچه میمیره_ رضایت بدین دستگاه را جدا کنیم هم به نفع خودتونه هم به نفع بچه_ اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن به بنده به کولش.
وقتی می شد با دستگاه زنده بماند چرا باید اجازه میدادیم جدا کنند؟
۲۴ ساعته اجازه ملاقات داشتیم ولی نه من حال و روز خوبی داشتم نه محمدحسین هردو مثل جنازه متحرک خودمان را به زور نگه میداشتیم نامنظم می رفتیم و به بچه سرمی زدیم عجیب بود برایم یکی دوبار تا رسیدیم ان آی سیو مسئول بخش گفت: به تو الهام میشه؟ همین الان بچه را احیا کردیم.
که ناگهان یکی از پرستارها گفت: این بچهها آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریه اش شروع میشه.
گفت: انگار بو میبره که اومدین!!!محمد حسین میخواست کارش را ول کند، روز به روز شکسته تر میشد، رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه پدرم را سیاه زده بود شب وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها مجلس گرفت مهمان ها که رفتند خودش دوباره نشست به روضه خواندن روضه حضرت علی اصغر و روضه حضرت رباب خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم همه طلا و سکه هایی که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند یک جا دادیم برای عتبات.
میگفتند: نذر کنید اگه خوب شدطلاهارو بدین.
قبول نکردیم محمدحسین گذاشت کف دستش آنکه «معامله نیست».
در ساعت مشخصی به من می گفتند: بروم و به بچه شیر بدهم وقتی میرفتم قطره ای شیر نداشتم تا کمی شیر می آمد زنگ می زدم که الان بیام بهش شیر بدم می گفتند: نه الان اگه میخوای بده به بچه های دیگه.
محمدحسین اجازه نمیداد خوشش نمی آمد از این کار، بچه دو دفعه رفت آن دنیا احیا شد، برگشت.
وقتی بچه رامرخص کردند همه خوشحال بودیم که حالش رو به بهبودی است، پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش در خانه تا نگاهش بهش افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شد.
مثل پروانه دور شمع میچرخید و قربان صدقه اش می رفت اما این شادی و شعف چند ساعت بیشتر دوام نیاورد.
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
حالا بگذریم که ما چه طوری با والدینمون رفتار میکنم..
مثلا عاشق شهداییم🚶🏿♂
How do we act with our parents...
And then we also say we love the shohada🚶🏿♂
Eitaa.com/basijianZahraei
همسر شهید سیاهکالی مرادی:
فوق العاده به مادرش احترام می گذاشت.
خودم حس می کنم عاملی که آقا حمید را لایق شهادت کرد،همین است!
مثلا یکبار که ایشان تصادف کرده بودند و حتی برایشان میسر نبود که از بسترشان تکان بخورد،مادرشان که تماس می گرفت به نشانه احترام وضعیت خود را تغییر می داد!(اگر خوابیده بود می نشست یا اگر نشسته بود،می ایستاد...)
به حمید می گفتم مادرتان که شما را نمیبیند چرا مینشینی یا می ایستی؟
و او می گفت:
مادر مرا نمی بیند؛ ولی خدا که مرا می بیند...))
#احترامبهوالدین
Martyr Siahkali Moradi's wife:
He respected his mother very much.
I feel that this is the factor that made Hamid worthy of martyrdom!
For example, once they had an accident and it was not even possible for him to move from his bed, when his mother would call, he would change his position as a sign of respect! (If he was sleeping, he would sit or if he was sitting, he would stand...)
I used to say to Hamid that your mother doesn't see you, why do you sit or stand?
And he said:
My Mother can't see me; But Allah can see..))
#Respect_parents
Eitaa.com/basijianZahraei
به معنی دعا همیشه خیلی توجه کنید
لذت دعاخوندن رو بسیار بالا میبره💌
#عرفه
#امام_حسین
Always pay attention to the meaning
Of the Dua
It makes reading it more enjoyable💌
#Arafah
#imam_Hussain
Eitaa.com/basijianZahraei
#تلنگرانہ
مردمآزار میدونے کیه؟!
اونے که ↯
با گناهاش نمیزاره
بقیه زودتر امامزمانشون
رو ببینن|••
#ڪمیتفکر°°°
Do you know who an annoying
Person is?
A person who ↯
With his sins he doesn't let
Others see imam Mehdi (ajtf)
Sooner|••
#a_bit_of_sense°°°
Eitaa.com/basijianZahraei