#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_28
نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد کلی آسمان ریسمان به هم بافت که: داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی یاران اهل بیت علیه السلام را نبش قبر میکند و میخواهد حرم ها را ویران کند با آب و تاب هم تعریف می کرد خوب که تنورش داغ شد در یک جمله گفت: منم می خوام برم.
نگذاشت نه برداشت منم بی معطلی گفتم: خوب برو! فقط پرسیدم: چند روز طول میکشه؟! گفت: نهایتاً ۴۵ روز.
شوق و ذوق داشت، من هم به وجد آمده بودم، دور خانه راه افتاده بودم، مثل کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراکی می گشتم، دستم به هرچی میرسید در ساکش جاسازی کردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام، شیرین یزدی گرفته تا نسکافه و پاستیل.
تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می داد، لای لباسهایش پیچید و خندید و ذکر خیر چند از رفقایش را کشید وسط و گفت: با همه دوستام همینا رو میخوریم یکی را مسخره کرد که مثل لودر هرچی بزاری جلوش می بلعه?
دستش را گرفتم و نگاهش کردم چشمانش از خوشحالی برق میزند با شکل خنده بهش گفتم: طوری داری جمع می کنی که داره به سوریه حسودیم میشه! وقتی آمد لباسهای نظامی و پوتینش رابگذارد داخل کوله سعی کردم کمی حالت اعتراض به خودم بگیرم بهش گفتم: اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که اینقدر ذوق مرگی؟ انگشتانم را فشار دادو شروع کرد به خواندن:
ما بیخیال مرقد زینب نمیشویم /روی تمام سینه زنانت حساب کن/
تا اعزام چند روز بیشتر طول نکشید یک روز خبر داد که کم کم باید باروبنه اش را ببندد همان روز هم بهش زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه.
هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند حالتی شبیه کلاغ پر بهش گفتم: خوب حالا توهم خیالت راحت جا نمیمونی.
فقط یادم هست مرتب می پرسیدم کی برمیگردی؟ چند روز میشه؟ نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی؟
خیلی دلم میخواست همراهش میرفتم تا پای پرواز اما جلوی همکارانش خجالت میکشیدم خداحافظی کرد و رفت دلم نمی آمد در را پشت سرش ببندم نمیخواستم باور کنم که رفت.
خنده رو صورتم خشکیده هنوز هیچ چیز نشده بود دلم برایش تنگ شد، برای خنده هایش، برای دیوانه بازی هایش برای گریه هایش، برای روضه خواندن هایش.
صدای زنگ موبایل بلند شد محمد حسین بود به نظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود تا جواب دادم گفت: دلم برات تنگ شده.
تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زدحتی تا پای پرواز که گفت: الان سوار میشم و گوشی رو خاموش می کنم می گفت می خوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم من هم دلم می خواست با او حرف بزنم شده بودم مثل آنهایی که در دوران نامزدی در حرف زدن سیری ندارند.
می ترسیدم به این زودی ها صدایش را نشنوم دلم نیومد گوشی را قطع کنم گذاشتم خودش قطع کند انگار دستی از داخل صفحه گوشی پلک هایم را محکم چسبیده بود زل زده بودم به اسمش.
شب اولی که نبود دلم میخواست باشد و خروپف کند و نمی گذاشتم بخوابد باید اول من خوابم میبرد، حتی وقتی خسته و کوفته تازه از ماموریت بر میگشت.
تا صبح مدام گوشیم رو نگاه می کردم نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه آپارتمانی در دسترس نباشند مرتب از این پهلو به پهلو می شدم صبح از دمشق زنگ زد کددار صحبت می کرد و نمی فهمیدم منظورش از این حرفها چیست خیلی تلگرافی حرف زد آنتن نمیداد چند دفعه قطع و وصل شد بدی اش این بود که باید چشم انتظار مینشستم تا دوباره خودش زنگ بزند بعضی وقتا باید چند بار تماس میگرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم بعد از ۲۰ دقیقه قطع میشد دوباره باید زنگ میزد روزهایی 4 تا ۲۰دقیقه حرف ما طول میکشید.
اوایل گاهی با وایبر یا واتسآپ پیامکهای رد و بدل می کردیم تلگرام که آمد خیلی بهتر شد حرف هایمان را ضبط شده می فرستادیم برای هم اینطوری بیشتر صدای همدیگر را میشنیدیم و بهتر میشد و احساساتمان را به هم نشان میدادیم.
۴۵ روز سفر اولش ۶۳ روزطول کشید.
دندانهایش پوسیده بود رفتیم پیش داییش دندانپزشکی، دایی گفت: چرا مسواک نمیزنی؟ گفت: جایی که هستیم آب برای خوردن پیدا نمیشه توقع دارین مسواک بزنم؟
اگر خواهر و برادرم یا حتی دوستان از چیزی یا نوع غذایی خوششان نمیآمد و ناز میکردند میگفت: ناشکری نکنید مردم آنجا در وضعیت سختی زندگی میکنند.
بعد از سفر اول بعضیها از او میپرسیدند: که تو هم رفتی و قسی القلب شدی و آدم کشتی؟ می گفت: این چه ربطی به قساوت قلب داره؟ کسی که قصد دارد به حرم بی بی زینب تجاوز کنه همون بهتر که کشته بشه.
بعضی می پرسیدند چند نفرشان را کشتی؟ میگفت: ما که نمی کشیم ما فقط برای آموزش میریم.
اینکه داشت از حرم آل الله دفاع می کرد و کمکم به آرزوهایش میرسید خیلی برایش لذت بخش بود 💗
Eitaa.com/basijianZahraei
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_29
. بعضی وقت ها می گفتم: تو اگه نویسنده بشی کتابات پرفروش میشن، با اینکه ادبیات نخوانده بود دست به قلمش عالی بود. یک سری شعر گفته بود.
اگر اشعار و نوشته های دوران دانشجویی اش جمع کرده بود الان به اندازه یک کتاب مطلب داشت. خیلی دلنوشته مینوشت می گفتم: حیف نوشته هاتو جمع نمی کنی وگرنه وقتی شهید بشی توی قد و قواره آوینی شناخته میشی با کلمات خیلی خوب بازی می کرد.
هر دفعه بین وسایل شخصی اش دو تا از عکسهای من را با خودش می برد، یکی پرسنلی، یکی را هم خودش میگرفت و چاپ می کرد.
در ماموریت آخری با گوشی از عکسهایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد، گفتم: چرا برای خودم فرستادی؟ گفت: می خوام رو گوشی داشته باشم. هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام میداد میفهمیدم سرش شلوغ است گوشی از دستم جدا نمیشد و۲۴ ساعته نگاهم به گوشی بود.
مثل معتادها هر چند دقیقه یکبار تلگرام را وصل میکردم ببینم وصل شده است یا نه.
زیاد از من عکس و فیلم می گرفت خیلیهایش را که اصلاً متوجه نمیشدم یکدفعه برایم می فرستاد، عکس سفرهای قبلی را می فرستاد: که یادش بخیر پارسال همین موقع.
فکر اینکه در چه راهی و برای چه کاری رفته است مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر می کرد گاهی به او می گفتم: شاید تو و دیگران فکر کنید من الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش میگذره ولی اینطور نیست هیچ جا خونه خود آدم نمیشه و دلتنگی هم چیزی که تمومی نداره اما گرفتاری شیرینی بود.
هیچ وقت از کارش نمی گفت در خانه هم همینطور خیلی که سماجت میکردم چیزهایی میگفت و سفارش میکرد به کسی چیزی نگو حتی به پدر و مادرت.
البته بعد مدتی، رگ خوابش دستم آمد کلکی سوار کردم و بعضی از اطلاعات را که لو میداد خودم را طبیعی جلوه می دادم و متوجه نمی شد روحم در حال معلق زدن است.
با این ترفند خیلی از چیزها دست می آمد.
در میهمانی هایی که با خانوادههای همکارانش دور هم بودیم لام تا کام حرفی نمیزدم می دانستم اگر کلمه ای درز کند سریع به گوش همه میرسد و نتیجه ایبه خودم برمیگشت.
کار حضرت فیل بود این حرفها را در دلم بند کنم اما به سختی اش می ارزید.
میگفت: افغانستانی ها و پاکستانی ها شیعه واقعی هستند و از مردانگی هایشان تعریف میکرد، از لابلای صحبتهایش دستگیرم میشد پاکستانی ها و عراقی ها خیلی دوستش دارند برایش نامه نوشته بودند، عطر و انگشتر و تسبیح بهش هدیه داده بودند.
خودش هم اگر در محرم و صفر ماموریت می رفت یک عالمه کتیبه و پرچم آن طور چیزها میخرید و می برد می گفت: حتی سنی هامون با ما عزاداری میکنند یا میگفت: من عربی خوندم و آنها با من سینه زدند.
خیلی بهش چسبیده بود از این روحیه خیلی خوشم میآمد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت را میانداخت.
کم می خوابید، منم بیدار بودم اگر میدانستم مثلاً برای کاری رفته تا برگردد بیدار می ماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم وقتی میگفت: میخوایم بریم یه کاری بکنیم و برگردیم میدانستم که یعنی در تدارکات عملیات هستند زمانی که برای عملیات می رفتند پیش میآمد تا ۴۸ ساعت هیچ ارتباط و خبری نداشتم یک دفعه که دیر آنلاین شد شاکی شدم: که چرا در دسترس نیستی؟
دلم هزار راه رفت، نوشت: گیر افتاده بودم.
بعد از شهادتش فهمیدیم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم.
یادم نمیرود که توی یکی از نوشتههایش گفت: رفتن من با هیئت رفتن تو یکی شده آن جا رفتی برای من دعا کن.
گاهی که سرش خلوت می شد طولانی با هم چت میکردم میگفت: اونجا اگه اخلاص داشته باشی کارت انجام میشه.
پرسیدم: چطور مگه؟ گفت: اون طرف یه عالم و آدم بودند اما این طرف ما ۱۰ نفر بودیم ولی خدا و امام زمان طوری درست کردند که قضیه جمع شد و بعد نوشت: سخت ترین لحظات وقتیه که طرف بخواد شهید بشه که خدا ازش میپرسه: ببرمت یا نبرمت؟ کنده میشی از دنیا؟ وقتی که زندگیت مثل فیلم، تمام لحظات شیرین زندگی میاد جلوی چشمات رد میشه، منظورشو نمیفهمیدم. میگفتم: وقتی از زن و بچه ات بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله
ماه رمضان پارسال تلویزیون فیلمی را از جنگ ۳۳ روزه لبنان پخش کرد در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد: بیا بیا باهات کار دارم گفتم: چیکار داری؟ گفت: اینکه میگم کنده شدن را درک نمیکنی اینجا معلومه! سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی می خواست برای عملیات استشهادی شلیک کند، اطرافش را اسرائیلیها گرفته بودند خانمش باردار بود و آن لحظه می آمد جلوی چشمش وقتی میخواست ضامن را بکشد دستش می لرزید.
تازه بعد از آن مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود ولی باز با خودم میگفتم. اگه رفتنی باشه میره اگه موندنی باشه میمونه به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع میکردم«که تا پیمونت پر نشه تو را نمی برند»
این جمله افکارم را راحت می کرد شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی شود و باید پیمانه
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_30
اولین بار که رفته بود، خط مقدم روی پایش بند نبود .
میگفت: من را هم بازی دادند.
متوجه نمی شدم چه می گوید بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته تازه ترس افتاد به جانم .
می خواستم بگویم نرو ،نیازی به قهر و دعوا نبود میتوانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم. باز حرفهای آقای پناهیان تسکینم میداد میگفت: مادری تنها پسرش میخواسته به جبهه حضور پیدا کنه، دفعه اول راضی میشه، اما وقتی پسرش دفعه اول برمیگرده دیگه اجازه نمیده اعزام بشه یه روز که این پسر میره برای خرید نون ماشین میزنه بهش و کشته میشه .
این نکته ی آقای پناهیان در گوشم بود با خودم میگفتم اگه پیمونه ی عمرش پر بشه و با مریضی و تصادف و اینا بره من مانع هستم ،از اول قول دادم مانع نشم .
وقتی از سوریه بر میگشت بهش می گفتم: حاجی گرینوف شدی؟ هنوز لیاقت شهادت را پیدا نکردی؟
در جوابم فقط میخندید. این اواخر دوتا پلاک میانداخت گردنش، می گفتم: فکر می کنی اگه دوتا پلاک بندازی زودتر شهید میشی؟
میلی به شهادتش نداشتم بیشتر قصد سر به سر گذاشتن اش را داشتم می گفت: بابا این پلاکها هر کدوم برای یه ماموریته!
تمام مدت مأموریت هایش در خانه ی پدرم بودم
و آنها اخم هایم را به جان می خریدند، دلم از جای دیگری پر بود ،سر آنها غر می زدم مثل بچه ها که بهانه مادرشان را می گیرند، احساس دلتنگی می کردم.
پدرم از بیرون زنگ میزد خانه که اگه کسی چیزی نیاز داره براش بخرم بعد میگفت :گوشی رو بدین به مرجان .
وقتی ازم میپرسید سفارش چیزی نداری؟ میگفتم: همه چی دارم فقط محمدحسین اینجا نیست اگر میتونی اون رو برام بیار .
بخواهم خودم را لوس کنم اینطور نبودم جدی می گفتم.
پدرم می خندید و دلداری می داد بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدند که یا زمانهای مأموریت هات روکمترکن یا دست همسرت را بگیر و با خودت ببر.
خیلی خونسرد گفت: با نرفتن مشکلی ندارم ولی اونوقت شما می توانید جواب حضرت زهرا را بدین؟
پدرم ساکت شد مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه.
شرایط جور نبود که مرا همراه خودش ببرد به قول خودش در آن بیابان مرا کجا می برد البته هر وقت از آنجا پیامی می فرستاد یا تماس میگرفت میگفت: تنها مشکل این جا نبوده توئه! همه ی سختی ها رو میشه تحمل کرد الاّ دوریه تو رو.
به دلیل وضعیت کاری و چیزهای دیگر ولی هر دفعه تاکید میکرد کسی از ارتباط منو تو خبر نداشته باشه، فقط مادرم خبر داشت.
روزهایی که نبود میشمردم همه میدانستند دقیقاً حساب روزها و ساعت های نبودنش را دارم که یک دفعه خانمی از مادرشوهرم پرسید: چند روزه رفته؟ ایشان گفتند :۲۵ روز .گفتم: یک روز کم گفتین.
گفتند که چطور مگه؟ گفتم ماه قبل ۳۱ روزه بوده.
اطرافیانم تعجب میکردند که تو چطور میفهمی محمدحسین پشت دره ؟میگفتم :از در آسانسور در آن را ول میکرد عادت کرده بودم به شنیدن صدای محکم به هم خوردن.
یک دفعه تصمیم گرفت مو به کارد، رفت دنبال کلینیک خوب و مطمئن.
هزینه همه جا تقریباً در یک سطح بود.
راستش قبل از ازدواج می گفتم: با آدم کور وشل ازدواج می کنم ،ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمیدم.
دوستان میگفتند: اگه بعدها کچل شد چی؟ میگفتم :اگه پشت سر پدر و عمو های دوماد رو نگاه کنی متوجه میشی.😂
با دلی که از من برد که مویش را ندیدم سر این قصه همیشه یاد غاده همسر شهید چمران می افتادم باورم نمیشد می خندیدم که این را بلوف زده مگر میشود کسی کچلی شوهرش را نبیند؟ جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت هزینه مو کاشتن ۶ میلیون تومان میشد بعد از شامپو یک مشت خرت و پرت هایش را هم که خرید شد ۷ میلیون.
گفتم: از کجا میخوای این همه پول رو بیاری؟ گفت: به مامانم میگم . یا مو می کارم یا به یه زخمی میزنم .
میگفت: میرم می کارم بعد به همه میگم تو دوست داشتی.
گفتم :توپ رو به زمین من بنداز ولی به شرط حق سکوت گفتم :باید من و تو ثواب جبهه هایی که داری میری شریک کنی!
سوریه ،کاظمین و بیابان هایی که میرفتی برای آموزش.
خندید که همین اینکه چه بخوای چه نخوای مزد همه ی اینا برای توئه.
وسط ماموریت هایش بود که مو کاشت.
دکتر میگفت: تازه سر سال تراکمش مشخص میشه و رشد خودش رو نشون می ده .
می خواست دو ماهی که باید کلاه میگذاشت و کرم می زد، سوریه باشد که از دوستانش کمتر کسی متوجه شود .
Eitaa.com/basijianZahraei
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_31
وقتی لاغر می شد مادرم ناراحت میشد ولی می دیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشتر خوشحال است می گفت :بهتر میتونم تحرک داشته باشم و کارام رو انجام بدم مادرم حرص میخورد به زور ۲و۳ برابر به خوردش میداد غذا های سفارشی و مقوی برایش می پخت ،آبگوشت ماهیچه و آش گندم .
اگر چه میگفت: نمیتونم بخورم .مادرم از کوره در می رفت یعنی چه؟ باید غذا بخوری تا جون داشته باشی.
همه عالم و آدم از عشق و علاقه اش به کله پاچه خبر داشتند مادرم که جای خود.
تا دوباره نوبت مأموریتش برسد چند دفعه کله پاچه برایش بار می گذاشت پدرم می خندید که: کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا ما هم به یه نوایی برسیم .
پدرم بهش میگفت: شما که هستی مرجان میگه، میخنده، غذا میخوره، ولی وای به روزی که نیستی؛ خیلی بد اخلاق میشه به زمین و زمان گیر میده اگه من یا مادرش چیزی بگیم
سریع به گوشه قباش برمیخوره ما را کلافه میکنه ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی ،جواب میده، میخنده. به پدرم هم حق می دادم. زور می زدم با هیئت رفتن و پیاده روی و زیارت سرگرم شوم اما اینها موضعی تسکین میداد. دلتنگیم را از بین نمیبرد گاهی هم با گوشی خودم را سرگرم می کردم.
وقتی ماموریت بود هر چیزی را که می دیدم به یادش می افتادم حتی اگر منزل کسی دعوت بودم یا سر سفره اگر غذای بود که دوست نداشت یا برعکس خیلی دوست داشت در مجالسی که می رفتم و او نبود باز دلتنگی خودش را داشت.
به هر حال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده و حلاوت آن را حس کرده باشد در نبودش خیلی بهش سخت میگذرد. در زمان مرخصی اش می خواست جور نبودنش را بکشد سفره میانداخت ،غذا می آورد، جمع می کرد ،ظرف میشست،نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. مینشست یکی یکی لباس ها را اتو می زد مهارت خاصی در این کار داشت و اتوکشی هیچ کس را قبول نداشت همان دوران عقد یکی دو بار که گوشه دستم را سوزاندم گفت: اگه تو اتو نکنی بهتره. مدتی که تهران بود جوری برنامهریزی میکرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش .از بین دوستانش فقط با یکی رفیق گرمابه و گلستان بودند و رفت و آمد داشتیم میشد بعضی شب ها همانجا می خوابیدیم و وقتی هم هر دو نفر نبودند باز ما خانم ها با هم بودیم. راضی نمی شدم دوباره مادر شوم میگفتم: فکرشم نکن، عمرا اگه زیر بار بچه و بارداری برم. خیلی که روزه خواند الان تکلیفه و آقا گفتند بچه بیارید میخواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند، بهش گفتم: اگه خیلی دلت بچه میخواد میتونی بری دوباره ازدواج کنی!
کارد بهش می زدی خونش در نمی آمد، می گفت: چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم ؟
به هر چیزی دست می زد که نظرم را جلب کند اما فایده نداشت نه اوضاع و احوال جسمیم مناسب بود نه از نظر روحی آمادگی اش را داشتم.
از امیرمحمد پیر شدم، آدم میتواند زخمها و جراحیها را تحمل کند چون خوب میشود اما زخم زبان را نه .زخم زبان به این زودی التیام پیدا نمی کند .
برای همین به ولخرجی های ویژه و الکی گیر داد. فکر میکرد با این کارها نگاهم مثبت میشود وضعیت مالی اجازه نمیداد ولی میرفت کیف و کفش مارک دار و لباسهای یکدست برایم میخرید اما فایده ای نداشت خیلی بله قربان گو شده بود می دانست که من با هیچ کدام از اینها قرار نیست تسلیم شوم دیدم دست بردار نیست فکری کردم و گفتم: شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند .
خیلی بالا پایین کردم فهمیدم نمیتواند به این سادگیها به دلیل موقعیت شغلی سفر خارجی برود خیلی که پاپی شدم گفتم :به شرطی که من را ببری کربلا.
شاید خودش هم باورش نمیشد محل کارش اجازه بدهند اما آنقدر رفت و آمد که بالاخره ویزا گرفت مدتی با هم خوش بودیم با هم نشستیم از مفاتیح آداب زیارت کربلا را درآوردیم دفعه اولم بود میرفتم کربلا.
خودش قبلا رفته بود آنجا خوردن گوشت را مراعات می کرد و نمی خورد بیشتر با ماست و سالاد و برنج و این چیزها خودش را سیر می کرد تبرکی ها و سنگ حرم را خریدیم برخلاف مکه نرفتیم بازار وقت نداشتیم و حیفم میاد برای بازار وقت بگذاریم میگفت: حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید اگر خواستین برین نجف! می گفت: اکثر این اجناس تهران هم پیدا میشه چرا بارمان رو سنگین کنیم؟
حتی مشهد ومکه هم که رفتیم تنها چیزی که دوست داشت بخریم انگشتر و عطرسیدجواد بود. زرشک و زعفران هم میآمد تهران میخرید همه همّ و غمش این بود : که تا جایی که بدنمان میکشد در حرم بمانیم زیارتنامه بخوانیم و روضه و توسل .سیری نداشت زمانی که اشکی نداشت راه می افتاد که برویم هتل، هتل هم که میآمد تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم .
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_32
در کاروان رفیق پیدا کرد ،لنگه خودش هم مداح بود ،هم پاسدار .
مداحی و روضه کاروان را دونفری انجام میدادند.
ولی اهل این نبود که با کاروان و با جمع برود میخواست دو نفری باهم باشیم می گفت: هر کی کربلا میره از صحن امام رضا میره .
قسمت شد خادم حرم حضرت عباس علیه السلام فیش غذا به ما داد خیلی خوشحال بودیم رفتیم مهمانسرای حضرت.
با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم جوابش مثبت بود می دانستم چقدر منتظر است. ماموریت بود زنگ زد بهش گفتم: ذوق کرد میخندید وسط صحبت قطع شد.
فکر کردم آنتن رفته و شارژ گوشی مشکل پیدا کرده دوباره زنگ زد گفت: قطع کردم برم نماز شکر بخونم .اینقدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرفهایم را نشنید انتظارش را میکشید. در مأموریتهای عراق و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم ها متبرک کرده بود به ضریح.
در زندگی مراقبم بود ولی در دوران بارداری بیشتر.
از ۹ ماه پنج ماه پیشم نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم، دست به سیاه و سفید نمی زدم از بارداری قبل ترسیده بودم.
خیلی لواشک و قره قوروت رو دوست داشتم تا اسمش میآمد یا هوس میکردم در دهنم آب جمع می شد پدر و مادرم میگفتند :نخور فشارت میفته. محمدحسین برایم میخرید داخل اتاق صدایم میزد:《 بیا باهات کار دارم》 لواشک قره قروت های یواشکی بهم میداد و با خنده می گفت: زن ماروباش باید مثل معتادا بهش جنس برسونیم .
نمیتوانستم زیاد در هیئتها شرکت کنم وقتی میدید مراعات می کنم خوشحال میشد و برایم غذای تبرکی میآورد، برای خواندن خیلی از دعاها و چله ها کمک می کرد پا به پایم می آمد که دوتایی بخوانیم بعضی را خودش تنهایی میخواند .
زیاد تربت به خوردم می داد به خصوص قبل از سونوگرافی ها و آزمایشها خودش از کربلا آورده بود و میگفت :اصل اصله .
اسم بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم امیرحسین در اصل امیرحسین اسم بچه اول ما بود به پیشنهاد یکی از علمای تهران گذاشتیم امیرمحمد گفته بود: اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم خدا نظر کنه و شفا بگیره .
محمد حسین می گفت: اگر چهارتا پسر داشته باشم اسم هر ۴ تاشون رو میذارم حسین. با کمک مادرم داخل ماشین نشستم راه افتاد روضه گذاشت روضه حضرت علی اصغر تا در بیمارستان گریه کردیم برای شیرخواره امام حسین.
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود، لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق به نظرم پرسنل بیمارستان فکر میکردن الان گوشهای مینشیند و لام تا کام حرف نمیزند، برعکس روی پایش بند نبوده هی قربان صدقه ام می رفت.
برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و انقلابی انقدرتقلا و جنب و جوش داشته باشد.
با گوشی فیلم می گرفت یکی از پرستارها می گفت: کاش میشد از این صحنه ها فیلم بگیریم به بقیه نشون بدیدیم تا یاد بگیرند. قبل از این که بچه را بشویند در گوشش اذان و اقامه گفت همان جا برایش روضه خواند وسط اتاق زایمان جلوی دکتر و پرستار ها روضه حضرت علی اصغر آنجایی که لالایی می خوانند، بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت. اصرار میکرد شب به جای همراه بماند کنارم مدیر بخش میگفت: شما متوجه نیستی اینجا بخش زنانه؟ دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند اما کادر بیمارستان اجازه ندادند و تا ۱۱و ۱۲ شب بالای سرم ایستاد، به زور بیرونش کردند. باز صبح زود سر و کله اش پیدا شد چند بار بهش گفتم که روز هفتم مستحبه موهای سر بچه رو بتراشیم .
راضی نشد بهش گفتم: نکنه چون خودت دردبی مویی کشیدی دلت نمیاد ؟میگفت: حیفم میاد. امیرحسین ۱۳ روزه بود که بردیمش هیئت تولد حضرت زینب بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ بود مدام به من می گفت: بچه رو بمال به در و دیوار هیئت خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به در و دیوار هیئت.
دوبار برایش عقیقه کرد یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد، یکی هم برد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها.
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد در تهران هم حاج آقا قاسمیان، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی.
با هم رفتیم منزل حاج آقا آیتاللهی حرف هایی را که رد و بدل می شد می شنیدم وقتی اذان و اقامه حاج آقا تمام شد محمدحسین گفت: دو روز دیگه میرم مأموریت حاج آقا دعا کنید برام شهید بشم .دلم هری ریخت دیدم دستش را گذاشت روی سینه محمدحسین و شروع کردند به دعا خواندن بعد که دعا تمام شد گفتند :انشاءالله خدا شما را به موقع ببره مثل شهید صدوقی مثل شهید دستغیب.
داخل ماشین بهش گفتم :دیدی حاج آقا هم موافق نبودند حالا شهید بشی؟ سری بالا انداخت و گفت: همه این حرفها درست ولی حرف من اینه لذتی که علی اکبر امام حسین برد حبیب بن مظاهر نبرد. روزی که میخواست برود ماموریتامیر حسین چهلوهفتروزهبود
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت33
آن قدر دوری از امیرحسین برایش سخت بود چند قدم می رفت سمت در بر می گشت دوباره نگاهش میکرد و میبوسیدش.
وقتی میرفت مأموریت با عکسهای امیرحسین اذیتش می کردم لحظه به لحظه عکس تازه میفرستادم برایش می خواستم تحریکش کنم زودتر برگردد.
حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می کردم و می فرستادم ذوق میکرد هرچی استیکر بوس داشت میفرستاد.
دائم می پرسید: چی بهش میدی بخوره؟ چیکار میکنه؟
وقتی گله می کردم که اینجا تنهایم و بیا، میگفت: برو خدا رو شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو است من که هیچ کسی پیشم نیست. میگفت امیرحسین را ببر تموم هیئت هایی که با هم رفتیم خیلی یادش می کردم درآوردن و بردن امیرحسین به هیئت به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش هیچ وقت نمی گذاشت هیچکدام را بردارم چه یک ساک سه تا.
به مادرم می گفتم: ببین چقدر قدّه نمیزاره به هیچکدومش دست بزنم .
امیرحسین که آمد خیلی از وقتم را پر میکرد و گذر ایام خیلی راحتتر بود البته زیاد که با امیرحسین سروکله میزدم تازه یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم سختتر میشد زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش میآمد مثلاً سرماخوردگی، تب و لرز و همین مریضی های معمولی حسابی به هم می ریختم هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمی خواستم بهش اطلاع بدم چون میدانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته میشود میگذاشتم تا بهتر شود آن موقع میگفتم :امیرحسین سرما خورده بود حالا خوب شده.
امیرحسین سه ماه و نیم بود از سوریه برگشت میخواست ببیند امیرحسین او را میشناسد یا نه؟
دستش را دراز کرد که برود بغلش خوشحال شده بود که خون، خون رو میکشه.
وقتی دید موهای دور سر بچه دارد میریزد راضی شد با ماشین کوتاه کند خیلی ناز و نوازش می کرد از بوسیدن گذشته بود به سر و صورتش لیس میزد ،میگفتم: یه وقت نخوریش
همش میگفت: من و بابام و پسرم خوبیم ،
خیلی پدرش را دوست داشت.
تا در خانه بود خودش همه کارهای امیرحسین را انجام میداد از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادنشیرکمکی و گرفتن آروغش.
Eitaa.com/basijianZahraei
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت34
چپ و راست گوشی اش را میگرفت جلویم که این کلیپ رو ببین: زنی لبنانی بالای جنازه پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خواند، و می گفت :اگه عمودی رفتم افقی برگشتم گریه زاری نکن ، مثل این زن محکم باش.
آنقدر این نماهنگ را نشان میداد که بهش آلرژی پیدا کردم ،این آخری ها از دستش کفری می شدم بهش میگفتم :شهادت مگه الکیه ؟باشه تو برو شهید شو قول میدم محکم باشم.
نصیحت میکرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش، به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود.
در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرفهایش را میزد و میگفت: اینکه انقدر توی سوریه موندم، یا کم زنگ میزنم برای اینکه هم شما راحتتر دل بکنین هم من .
بعد از تشییع دوستانش میآمد میگفت: فلانی شهید شده بچه سه ماهه اش را گذاشتند روی تابوتش، بعد میگفت: اگر من شهید شدم تو بچه رو نزار روی تابوتم بزار روی سینم.
حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی میکردیم وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلاً شهید شده و می خندید و بعد هم میگفت: محکم باش، و سفارش میکرد چه کارهایی انجام دهم.
گوش به حرف هایش نمی دادم و الکی گریه زاری میکردم تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند. رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت، وقتی شهید شده بودند تا چند وقت عکس و تیز و بنر و اینها را برایشان طراحی میکرد .
برای بچههای محل کارش که شهید شده بودند نماهنگ های قشنگی می ساخت تا نصفه شب مینشست پای این کارها.
عکس های خودش را هم همان هایی که دوست داشت بعداً در تشییع جنازه و یادواره هایش استفاده شود روی یک فایل در کامپیوتر جدا کرده بود ؛یکی سرش پایین است با شال سبز و عینک یکی هم نیمرخ.
اذیتش میکردم میگفتم: پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه.
در کنار همه کارهای هنری، خوش خط هم بود ثلث و نستعلیق و شکسته قشنگ می نوشت این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد: پارچه جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها می نوشت: می روم تا انتقام سیلی زهرا را بگیرم.... منم گدای فاطمه.
وقتی از شهادت صحبت می کرد هر چند شوخی و مسخره بازی بود ولی گاهی اشکم را در می آورد به قول خودش فیلم هندی میشد و جمع می کرد.
گاهی برای اینکه لجم را درآورد صدایم میزد: 《همسر شهید محمدخانی!》
من هم حسابی می افتادم روی دنده لج، تا از خر شیطان پیاده شود همه چیز را تعطیل می کردم، مثلا وقتی میرفتیم بیرون به خاطر این حرفش می نشستم سر جایم و تکان نمیخوردم.
حسابی از خجالتش در اومدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید:《 همسر شهید محمدخانی》 روزی از طرف محل کارش خانوادهها را دعوت کردند برای جشن.
ناسازگاری ام گل کرد: که این جشن بود؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه یک پتو از شما بگیرند؟
این پتو شد شوهر برای این زن؟ اون الان محتاج پتو شما بود ؟آهنگ سلام آخر خواجه امیری را گذاشتند و اشک مردم درآمد که چی؟ همه چی عادی شد؟
باید می رفتیم به جایگاه و هدیه میگرفتیم که من نرفتم. فردایش داده بودند به خودش آورد خانه گفت :چرا نرفتی بگیری؟
آتش گرفتم با غیض گفتم :ملت را مثل نونوایی صف کرده بودند که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرند برمجلو بگم من همسر فلانی ام بعد جلوی اسمت رو امضا کنم؟ محتاج چندرغاز پولشون نبودم.
گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکارش حتی گفت: اگه شهید هم شدم نرو .
همیشه عجله داشت برای رفتن اما دانم چرا این دفعه انقدر با طمانینه رفتار میکرد .
رفتیم پلیس ۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین را بگیریم بعد هم کافی شاپ.
می گفتم: تو چرا اینقدر بی خیالی مگه بعد از ظهر پرواز نداری ؟
بیرون که آمدیم رفت برایم کیک بزرگی خرید گفتم: برای چی؟ گفت: تولدته !!
اما تولدم نبود ،رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم از زیر آیینه قرآن ردش کردم خداحافظی کرد رفت کلید آسانسورا زد ، برگشت و خیلی قربون صدقم رفت؛ هم من ،هم امیرحسین. چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور برایش پیامک فرستادم: لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد...... ای مهربانتر از پدر و مادرم حسین 💔
Eitaa.com/basijianZahraei
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت35
۴۵ روزش پر شد، نیامد.
بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که: با پدرم بیا توی منطقه، که زودتر بیام پیشتون.
قرار بود تا حداکثر یک هفته دیگر همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند و بعد هم با هم برگردیم ایران، با بچه جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم با خودم گفتم :اگر برم زودتر از منطقه دل میکنه.
از پیام هایش می فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده چون دیر به دیر به تلگرام وصل میشد وقتی هم وصل می شد بد موقع بود و عجلهای.
زنگ هایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود وقتی بهش اعتراض کردم: که این چه وضعیه برام درست کردی؟
نوشت: دارم یه نفری بار ۵ نفر رو میکشم.
اهل قهر و دعوا نبودیم یعنی از اول قرار گذاشت.
در جلسه خواستگاری به من گفت: توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایت نیم ساعت.
بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم قهرهایمان هم خنده دار بود .
سره اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی؟😁
خیلی که پافشاری میکرد من قهر میکردم میافتاد به لودگی و مسخره بازی ،خیلی وقتها کاری میکرد که نمی تونستم جلوی خنده ام را بگیرم میگفت: آشتی آشتی!!
و سر و ته قضیه را به هم می آورد اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیری ها بود میرفت جلوی ساعت می نشست دستش را می گذاشت زیر چانه و میگفت: وقت گرفتم از همین الان شروع شد.
باید تا نیم ساعت دیگر آشتی میکردم وگرنه می گفت :قول دادی باید پاشم بایستی.
با این مسخره بازی هایش خود به خود قهرم تمام میشد.
این آخری ها حرف های بو داری میزد زمانی که تلگرامش روشن می شد آنقدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفهایش دقت نمی کردم هی می نوشت:
_ من یه عمر که شرمندتم شرمندگی هم جواب نداره
_ امام زمانم بهم کار داده به خدا گیر افتادم منو حلال کن
_ منو ببخش ،تو رو خدا خواهش می کنم. ماموریتهای قبلی هم میگفت، ولی شاید در کل سفرش یکی دو بار .
این دفعه در هر تماس تلگرامی و تلفنی چندین بار این کلمات را تکرار میکرد وقتی خیلی حلالیت می کرد با تشر می گفتم: به جای ننه من غریبم بازی ها بلند شو بیا.
از آن آدم هایی نبود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد .
ولی این آخریا قشنگ می نوشت: واقعا اینجا حضور دارند همانطور که امام حسین علیه السلام شب عاشورا دستشان را گرفتند و جایگاه یارانشان را نشان دادند اینجا هم واقعاً همونجوریه اینجا تازه میتونی حضورشان را پررنگتر حس کنی .
در کل ۲۹ روزی که در منطقه بودم سه بار زنگ زد، آنجا اینترنت نداشتم ارتباط تلگرامی من هم قطع می شد .
خیلی محترمانه و مودبانه صحبت میکرد و مشخص بود ، کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود .
هیچ وقت انقدر مودب ندیده بودمش.
گاهی که دلم تنگ میشود دوباره به پیام هایش نگاه میکنم میبینم آن موقع ها به من همه چیز را گفته ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش را نگرفتم از این واضحتر نمیتوانست بنویسد:_ قبل از اینکه من شهید بشم خدا بهت صبر و تحمل میده
_ مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدین دسته یکی دیگه.
سفرم افتاده بود در ایام محرم خیلی سخت گذشت از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا امروز و فردا می کند از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آنجا به دلم نمینشست مراسم زمان خاصی داشت بیشتر از دو ساعت هم طول نمی کشید سالهای قبل با محمد حسین محرم و صفر سرمان را میگرفتی هیئتت بود ته ما را میگرفتی هیئت.
عربی نمیفهمیدم دست و پا شکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه میشدم افسوس می خوردم که چرا تهران نماندم.
ولی دلم را صابون میزدم برای ایام اربعین فکر میکردم هرچه اینجا به ظاهر کمتر گذرم میافتد به هیئت و روضه به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران میشود.
قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت با هم برویم پیاده روی اربعین یادم نمیرود یکشنبه زنگ زد بهش گفتم: اگه قرار نیست بیایی راست و پوست کنده بگو برمیگردم ایران.
گفت: نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد خودم رو میرسونم.
نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز شنبه هفته بعد چشمم به در و گوشم به زنگ بود با اطمینانی که به من داده بود باورم نمیشد بدقولی کند یک روز دیگر وقت داشت ۲۸ روز به امید دیدنش در غربت چشمم به در سفید شد..😢
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت36
حاج آقا یعنی پدر محمد حسین آمد.
در داخل اتاق راه میرفت ، تا نگاهش می کردم چشمش را از من می دزدید.
نشست روی مبل فشارش را گرفت رفتارش طبیعی نبود ،حرف نمیزد و دور وبر امیرحسین هم آفتابی نشد .
مانده بودم چه اتفاقی افتاده !قرآن روی عسلی رو برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت گفت :پاشو جمع کن بریم دمشق !!
مکث کرد نفس به سختی از سینه اش بالا آمد خودش را راحت کرد:《 حسین زخمی شده》 ناگهان حاج خانم داد زد :《نه شهید شده به همه اول میگن زخمی شده!!😔》
سرم روی صفحه قرآن خشکید، داغ شدم، لبم رو گاز گرفتم و پلکم افتاد، انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می چرخید.
نمیدانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم، یک لحظه فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز نفسم بند آمده بود فکر میکردم زخمی است و دارد از بدنش خون می رود، تا به حال مجروح نشده بود تا آمادگیاش را داشته باشم، نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم مستاصل شده بودم و فقط نماز میخواندم .
حاج آقا گفت: 《چمدونت رو ببند》
اما نمیتوانستم ،حس از دست و پایم رفته بود خواهر کوچک محمد حسین وسایلم را جمع کرد قرار بود ماشین بیاید دنبالمان در این فرصت تند تند نماز میخواندم داشتم فکر میکردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت :ماشین اومد.
به سختی لباسم رو پوشیدم توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشت نمیدانم صبر من کم شده بود؟ یا دلیل دیگری داشته؟ می پرسیدم: چرا هرچی میریم تموم نمیشه ؟
حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم: که الان چه وقت دستشویی رفتنه؟
لب هایم می لرزید و نمیتوانستم روی کلماتم مسلط شوم می خواستم نذر کنم شاید زودتر خونریزیش بند می آمد مغزم کار نمیکرد؛ ختم قرآن ،نماز مستحبی ،چله ،قربانی، ذکر به چه کسی؟ به کجا ؟می خواستم داد بزنم .
قبلاً چند بار می خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شده گفت: برای چی اگه با اصل رفتن مشکل نداری کار درستی نیست وقتی عزیزترین چیز رو به راه خدا میفرستی که دیگه نذر نداره هم میخوای بدی هم میخوای ندی؟
می گفتم :درسته که چمران شهید شده و به آرزوش رسیده ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد .
زیر بار نمیرفت میگفت :ربطی نداره جمله شهید آوینی را می خواند: شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه اون دربیاد هر وقت به سایز اون لباس تک سایز درآمدی پرواز می کنی مطمئن باش.
نمیخواست فضای رفتن را از دست بدهد میگفت :همه چی رو بسپار دست خدا پدر و مادر خیر بچه شون رو میخوان خدا که بنده هاش را از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره .
حاج آقا و حاج خانوم حالشان را نمیفهمیدند با خودشان حرف می زدند گریه می کردند آنقدر دستانم می لرزید که دیگر نمی توانستم امیرحسین را بغل کنم مدام می گفتم: خدایا خودت درست کن اگه تو بخوای با یه اشاره کارها درست میشه نگران خونریزی محمدحسین بودم. حالت تهوع عجیبی داشتم ،هی عق میزدم نمی دانم از استرس بود یا چیز دیگر .
حاج آقا دلداریم میداد و میگفت :گفتن زخمش سطحیه با هواپیما آوردنش فرودگاه ،احتمالاً با هم میرسیم بیمارستان .
باورم شده بود سرم را به شیشه تکیه دادم صورتم گُر گرفته بود میخواستم شیشه را بدهم پایین دستانم یاری نمی کرد چشمانم را بستم چیزی مثل شهاب از سرم رد شد انگار در چشمم لامپی روشن کردند،صدای یک نفر در سرم اوج گرفت شبیه صدای محمد حسین که روضه میخواند:
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین..
دست و پا میزد حسین ....
زینب صدا میزد حسین ...
بغضم ترکید میگفتم :خدایا چرا این روضه ها اومده توی ذهنم ؟
بی هوا یاد مادرم افتادم یاد رفتارش در اینگونه مواقع یاد روضه خواندن هایش هر موقع مسئله پیش میآمد برای خودش روضه می خواند دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم وصل کردم به روضه ارباب...
نمیدانم کجا بود باید ماشین را عوض میکردیم دلیل تعویض ماشین را هم من نمی دانم حاج آقا زودتر از ما پیاده شد جوانی دوید جلو حاج آقا را گرفت و اورا در بغل گرفت و ناغافل به فارسی گفت:《 تسلیت میگم》
نفهمیدم چی شد اصلا این نیرو از کجا آمد که توانستم خودم را برسانم پیش حاج آقا یک حلقه از آقایان دوره اش کرده بودند.
نمیدانم چطور از بین نامحرمان رد شدم جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم نگاهش را از من دزدید به جای دیگری نگاه می کرد با دستانم چانه اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم گفتم :به من نگاه کنید اشکهایش ریخت پشت دستم .
با گریه داد زدم: مگه نگفتی مجروح شده؟
نمی توانست خودش را جمع کند به پایین نگاه میکرد مردهای دور و بر نمی توانستند کمک کنند فقط گریه می کردند .
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_37
دوباره داد زدم :مگه نگفتین خونریزی داره ؟اینا دارن چی میگن؟ اشکش را پاک کرد 😭😭
باز به چشمهایم نگاه نکرده گفت: منم الان فهمیدم...
نشستم کف خیابان سرم رو گذاشتم روی سنگهای جدول گریه کردم روضه خواندم همان روضه ای که خودش در مسجد راس الحسین علیه السلام برایم خواند:
من میروم ،ولی جانم کنار توست....
تا سالهای سال شمع مزار توست...
عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قد کمانم...
عمه جانم، عمه جان نگرانم ، عمه جانم عمه جان مهربانم....
انگار همه ی بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم.
شل شده بودم ،بی حس بی حس، احساس می کردم یکی آرامشم داد ،جسمم توان نداشت ولی روحم سبک شده بود..
ما را بردند فرودگاه کم کم خودم رو جمع کردم بازی جدی شده بود یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را میگرفت جلویم: که تو هم همینطور محکم باش.
حالا وقتش بود به قولم وفا کنم ،کلی آدم منتظرمان بودند متعجب شدند که از کجا باخبر شدیم به حساب خودشان میخواستند نرم نرمک به ما خبر بدهند ..
خانمی دلداریم میداد بعد که آرام نشستم فکر کرد بهت زده ام...
هی میگفت: اگه مات بمونی، دق می کنی، گریه کن ،جیغ بکش ،داد بزن..
دو دستی شانه هایم را تکان داد: یه چیزی بگو! گفتند: خانواده شهید باید برن، شهید را فردا صبح زود و نهایتاً فرداشب میاریم از کوره در رفتم یک پا وایسادم :که بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم.
هرچه از عزوجز کردند به خرج من نرفت زیر بار نمی رفتم.
با پروازی که همان لحظه بود حاضر بودم برگردم میگفتم: قرار بود با هم برگردیم..
میگفتند: شهید هنوز تو حلب داخل فریزه!
گفتم: می مونم تا از فریز درش بیارند..
اماگفتند :پیکر را باید با هواپیمای خاصی منتقل کنند توی اون هواپیما یخ می زنی !!اصلا نباید سوارش بشی همه ی کادر پرواز مرد هستند.. میگفتم: این فکر را از سرتان بیرون کنید که قراره تنهایی برگردم.
مرتب آدمها عوض میشدند، یکی یکی می آمدند راضی ام کنند وقتی یکدندگی مرا دیدند دست خالی بر می گشتند ..
آخر سر خود حاج آقا آمد گفت: بیا یه شرطی با هم بزاریم تو بیا بریم من قول میدم هماهنگ کنم ۲ ساعت تو و محمدحسین تنها باشید خوشحال شدم گفتم: خونه خودم هیچ کس هم نباشه حاج آقا گفت: چشم🌹❤️
داخل هواپیما پذیرایی آوردند از گلویم پایین نمی رفت ،حتی آب.
هنوز نمی توانستم امیرحسین را بگیرم نه اینکه نخواهم توان نداشتم با خودم زمزمه کردم:《 الهی بِنَفسی اَنتَ》 آفریننده که خوده تو بود نمیدونم شاید برخی جون ها رو با نگاه خاصی که فقط خودت هم میدونی ارزشمندتر از بقیه آفریدی که خودت خریدارشون میشی.
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم در پارکینگ خانه پاهایش جلو نمی آمد، اشک از صورتش می غلتید اما حرف نمیزد به نحوی همه انگار زبانشان بند آمده بود بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش.
رفته بودم با محمدحسین برگردم ولی چه برگشتنی!!😭
میگفتند: بهت زده که به روبرو نگاه میکنه.
داد و فریاد راه نمینداختم گریه هم نمی کردم نمیدانم چرا ولی آرام بودم حالم بد شد سقف دور سرم چرخید چیزی نفهمیدم از قطره های آب که پاشیده شد به صورتم حدس زدم بیهوش شدم.
یک روز بود چیزی نخورده بودم شاید هم فشارم افتاده بود شب سختی بود همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد دوست داشتم پیام های تلگرامی اش را بخوانم.
رفتم داخل اتاق در را بستم امیر حسین را سپردم دست مادرم حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و میخواستم تنها باشم بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم وای خدای من چقدر پیام فرستاده بود یکی یکی خواندم:⬇️
Eitaa.com/basijianZahraei
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_38
بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم✨
جنگ چیز خوبی نیست! مگر اینکه تو مرا باخود به غنیمت ببری❤️🌹
شق القمری، معجزه ای، تکه ی ماه/ لا حول و لا قوة الا بالله...
خندیدی و بر گونه توچال افتاد/ از چاله درآمد دلم افتاده به چاه..
دوستت دارم بگو این بار باور کردی ...🌺
عشق در قاموس من از نان شب واجبتر است...
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست/ آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست🌺
تو نیم دیگر من نیستی تمام منی❤️
تنها این را میدانم که دوست داشتنت لحظه لحظه زندگی ام را می سازد و عشقت ذره ذره وجودم را مرا ببخش و با لبخندت به من بفهمان که بخشیدین که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم.
بهش فحش دادم. قبل از رفتن تو خیالم را راحت کرده بود گفت: قبلش که نمی تونستم ازت دل بکنم چه برسه به حالا که امیرحسین هم هست.. اصلا نمیشد مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد خیلی تکرار می کرد:《 اگه شهید نشی میری》
ولی نه به این زودی غبطه خوردم آخرین پیام هایش فرق می کرد نمیدانم به خاطر ایام محرم بود یا چیز دیگری:
هیئت سیار دارم ،روضه های گوشیم....
این تناقض شیرینترین مرثیه است/ سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت...
وقتی میمیرم هیچکسی به داد من نمیرسه الا حسین/ ای مهربانتر از پدر و مادرم حسین..
پیام به دستش نمی رسید نمیدانستم گوشیش کجاست ولی برایش نوشتم:《 نوش جونت دیدی ارباب خریدت ،دیدی مارک دار شدی😔》
هیچ وقت به قولش وفا نکرد نمیدانستم دست خودش بود یا نه می گفت: ۴۵ روزه بر میگردم اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز برمیگشت
بار آخر بهش گفتم: تا رکورد صد روز رو نشکنی ظاهراً قرار نیست برگردی گفت: نه مطمئن باش زیر ۱۰۰ نگهش میدارم..
این بار زیر قولش نزد روز نود و نهم برگشت ولی چه برگشتنی!!
همانطور که قول داده بود یکشنبه برگشت اجازه ندادند بیاوریمش خانه وعده ی دو ساعت دیدار شد نیم ساعت روی پایم بند نبودم برای دیدنش از طرفی نمیدانستم قرار است با چه بدنی روبهرو شوم می گفتند: برای اینکه از زخمش خون نیاد بدن را فریز کردن اگه گرم بشه شروع میکنه به خونریزی و دوباره باید پیکر را آب بکشند ..
ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگردانند عقب گفتند: بیا معراج .
به حاج آقا گفتم : قول داده بودید با هم تنها باشیم از طرفی نگران بود حالم بد شود گفتم: مگه قرار نبود تنها باشیم؟ شما نگران نباشید من حالم خوبه.
خیالم راحت شد سر به بدن داشت آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید شود پیشانیش مثل یخ بود:《 به به زینت ارباب شدی نوش جونت باشد این حقت بود》
اول از همه ابروهاش رو مرتب کردم دوست داشت خوشش می آمد وقتی ابروهایش را نوازش می کردم خوابش میبرد دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد میخندید و میگفت :نکش بچه میدونی بابت هر تار ۵۰۰ هزار تومان پول دادم.. یک سال هم نشد!!
مشمای دور بدن را باز کرده بودند بازتر کردم دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش کفن شده بود از من پرسیدند :کربلا و مکه رفتید لباس آخرتم خریدید؟
گفتم :اتفاقا من چند بار گفتم ولی قبول نکرد میگفت: من که شهید میشم شهیدهم که نه غسل داره نه کفن..
ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند می خواستم بدنش را خوب ببینم سالم سالم بود فقط بالای گوشش پشت سرش یک تیر خورده بود..
وقتی رسیده بود همه کارهایی که دوست داشت انجام دادم همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان میگفت راحت کنارش زانو زدم امیرحسین را نشاندم روی سینهاش درست همانطور که خودش میخواست بچه دست انداخت به ریش های بلندش:《 یا زینب چیزی جز زیبایی نمیبینم》
گفته بود: اگر جنازه ای بود و مرا دیدی اول از همه بگو نوش جونت.. بلند بلند می گفتم:《نوش جونت، نوش جونت》
می بوسیدمش می بوسیدمش می بوسیدمش این نیم ساعت را فقط بوسیدمش بهش میگفتم: بی بی زینب هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد در اولین لحظه بوسیدش سلام من رو به ارباب برسون.
به شانه هایش دست کشیدم شانه های همیشه گرمش سرد سرد شده بود.
چشمش باز شد حاج آقا که آمد فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده آنقدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم حاج آقا دست کشید روی چشمش اما کامل بسته نشد.
آمدند که باید تابوت را ببریم داخل حسینیه نمیتوانستم دل بکنم بعد از ۹۹ روز دوری نیم ساعت چیزی نبود باز دوباره گفتند: پیکر باید فریز بشه.
داشتم دیوانه می شدم هی که می گفتند :فریز، فریز ،فریز.
بلند شدن از بالای سر شهید قوت زانو می خواست که نداشتم حریف نشدم تابوت را بردند داخل حسینیه که تا حاج آقا و حاج خانم باهاش وداع کنند زیر لب گفتم :یا زینب خدا را شکر که جنازه میبرند اما من را نه
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمتپایانی🥀
بعد از معراج تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم جمعیت خیلی سریع حرکت
میکردند پشت تابوتش که راه میرفتم زمزمه میکردم:《 ای کاروان آهسته ران آرام جانم میرود》
این تک مصراع را تکرار میکردم و نمیتوانستم به پای جمعیت برسم.
فردا صبح در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانهمان تا مقبره الشهدا تشعیع شد همان جا کنار شهدا نمازش را خواندند یاد شب عروسی افتادم قبل از اینکه از تالار برویم خانه رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک.
مداح داشت روضه حضرت علی اصغر میخواند نمی دانستم آنجا چه خبر بود اما شروع کرد به لالایی خواندن بعد هم گفت: همین دفعه آخر که داشت میرفت به من گفت من دارم میرم و دیگه برنمیگردم توی مراسم برای بچم لالایی بخون. محمد حسین نوحه ی: رسیدی به کربلا خیره شو...
به گنبد به گلدسته ها خیره شو...
اگر قطره اشکی که چکید از چشات..
به بارون این قطره ها خیره شو...
را خیلی میخواند و دوست داشت.
نمیدانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند.
یکی از رفقای محمدحسین که جزء مدافعان هم بود آمد که اگر می خواهید :با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا.
خواهر و مادر محمد حسین هم بودن موقع سوار شدن به من گفت: محمد حسین خیلی سفارش شما را پیش من کرده آنجا با هم عهد کردیم هر کدام زودتر شهید شد اون یکی هوای زن و بچه اش رو داشته باشه گفتم: میتونید کاری کنید برم تو قبر؟
خیلی همراهی و راهنماییم کرد آبانماه بود و خیلی سرد بود باران نم نم میبارید وقتی رفتم پایین قبر تمام تنم مورمور شد و بدنم به لرزه افتاد همه روضه هایی که برایم خوانده بود زمزمه کردم خاک قبر خیس بود .
گفته بود: داخل قبر برام روضه بخون، زیارت عاشورا بخون ، گریه بر امام حسین رو بریز توی قبر تا حدی که یه خورده از خاکش گل بشه. برایش خواندم همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه میخواندند خیلی دوستش داشت: دل من بسته به روضه هات /جونم فدات میمیرم برات/ پدر مادر من فدات /جون فدات میمیرم برات/
صدای این گل پرپر از کجا آمده نزدیکتر میشد سعی کردم احساساتم را کنترل کنم میخواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر میریزم برای روضه امام حسین باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین .
هرچه روضه به ذهنم میرسید میخواندم گریه میکردم دست و پاهایم کرخت شده بود یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من میگفت :شما زودتر برو بیرون.
نگاهی به قبر انداختم باید می رفتم فقط صدای درهم و برهمی شنیدم که از م میخواستند بروم بالا اما نمیتوانستم تازه داشت گرم میشد داییم به زور مرا برد بیرون موبهمو همه وصیت هایش را انجام داده بودم درست مثل همان بازیها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم.
آقایی رفت پایین قبر در تابوت را باز کردند وداع برایم سخت بود ولی دل کندن سخت تر. چشمهایش کامل بسته نمیشد میبستند دوباره باز میشد وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر بی حس شدم کنار قبر زانو زدم همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم همان که محرم ها می پوشید چفیه ی مشکی هم بود صدایم می لرزید به آنها گفتم: این هارا قشنگ بکشید روی بدنش.
خدا خیرش بده در آن قیامت با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداختم دور گردنش فقط مانده بود یک کار دیگر گفتم :شهید می خواست براشن سینه بزنم شما میتونید ؟بغضش ترکید دست و پایش را گم کرده بود نمیتوانست حرف بزند چند دفعه زد روی سینهاش بهش گفتم: نوحه هم بخونید گفت: چی بخونم؟ گفتم: هرچی به زبونتون اومد گفت: خودت بگو نفسم بالا نمیومد انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار میداد گفتم: از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین/ دست و پا میزد حسین /زینب صدا میزد حسین ..
سینه میزد برای محمدحسین و شانه هایش تکان میخورد برگشت با اشاره به من فهماند که همه را انجام دادم خیالم راحت شد که پیش پای ارباب تازه سینه زده بود.
قسمت اخر 🌸چه زیبا به دیدار معشوق پیوست.مانند انکه در خواب شیرینی فرو رفته باشد
پایان❤️✨:)