☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_16
زیاد هیئت دو نفری داشتیم. برای هم سخنرانی میکردیم، و چاشنی آن چند خط روز هم میخواندیم. بعد چایی، نسکافه یا بستنی میخوردیم. میگفت: این خوردنیها الان مال هیئته. هر وقت چای می ریختم میآوردم میگفت: بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چایی روضه خورده باشیم.
زیارت عاشورا می خواندیم و تفسیر می کردیم اصرار نداشتیم زیارت جامعه کبیره را تا ته بخوانیم یکی دو صفحه را با معنی میخواندیم چون به زبان عربی مسلط بود برایم ترجمه میکرد و توضیح می داد.
کلا آدم بخوری بود موقع رفتن به هیئت یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه، بستنی یا غذا، گاهی پیاده می رفتیم گلزار شهدای یزد در مسیر رفت و برگشت دهانمان می جنبید.
همیشه دنبال این بود برویم رستوران، غذای بیرون بهش میچسبید من اصلاً اهل خوردن نبودم ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد..
عاشق قیمه بود و از خوردنش لذت میبرد جنس علاقه اش با بقیه خوراکی ها فرق داشت.
چون قیمه امام حسین را در هیئت ها به یادش میانداخت.
کیف میکرد، هیئت که میرفتیم اگر پذیرایی یا نذری میدادند به عنوان تبرک برایم می آورد خودم قسمت خانم ها می گرفتم ولی باز دوست داشت برایم بگیرد بعد از هیئت رایت العباس با لیوان چای روی سکو وسط خیابان منتظر من می ایستاد وقتی چای و قند را به من تعارف می کرد، حتی بچه مذهبیها هم نگاه می کردند.
چند دفعه دیدم خانمهای مسن تر تشویقش کردند و بعضی هایشان به شوهرانشان می گفتند: حاج آقا یاد بگیر از تو کوچکتراست..
خیلی بدش می آمد که زن و مرد های جوانی که در خیابان دست در دست هم راه می روند می گفت:« مگه اینا خونه زندگی ندارن؟ » ولی ابراز محبت های این چنینی می کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود. حتی میگفت: دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن اعتقادش این بود که با خط کش اسلام کار کن.
پدرم میگفت: این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود ما می گفتیم شوهرش ادبش میکنه، ولی شما که بدتر اونو لوس کردین..
با همه بخوریش گیر زنی افتاده بود که اصلا آشپزی بلد نبود.
از خودش کمی یاد گرفتم کمی هم از مادرم... آبگوشت مرغ و ماکارونی محمد حسین حرف نداشت اما عدسی را از زمان دانشجویی برای هیئت ها پخته بود به خاطر همین از خانم ها هم خوشمزه تر می پخت. املتش شبیه املت نبود، نمیدانم چطور همه مواد را میکس میکرد که همه ی مواد غذا پیدا می شد.
یادم نمیرود اولین باری که عدس پلو پختم نمیدانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج، برنج آب داشت و بعد هم آب عدس را اضافه کردم. شفته پلو شد. وقتی گذاشتم وسط سفره خندید گفت: فقط شمع کم داریم که به جای کیک تولد بخوریم.
اصلاً قاشق فرو نمی رفت داخل غذا.
غذارا برد ریخت روی زمین که پرندهها بخورند و رفت پیتزا خرید.
دست به سوزنش هم خوب بود اگر پارچه پاره میشد، دکمه کنده میشد یا نیاز به دوخت و دوز بود، سری سوزن را نخ می کرد می گفت: کوچک بودم مادرم معلم بود و میرفت مدرسه من بیشتر پیش مادربزرگم بودم خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت.
یکی از تفریحات ثابت مان پیادهروی بود در طول راه تنقلات میخوردیم بهشت زهرا رفتنمان هم به نوعی پیادهروی محسوب میشد پنجشنبه ها یا صبح جمعه غذای آماده برمی داشتیم و میرفتیم بهشت زهرا تا بعد از ظهر میچرخیدیم.
یک جا بند نمی شد از این شهید به آن شهید از این قطعه به آن قطعه اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام گفت: برای اینکه این وصلت سر بگیره نذر کردم سنگ مزار شهدا رو که سنگ قبرشان شکسته با هزینه خودم تعویض کنم.
یک روز ۸ تا از سنگ ها را عوض کرده بود یک روز هم ۵ تا. گفتم: مگه از سنگ قبر ثوابی به شهید میرسد؟
گفت: اگه سنگ قبر عزیز خودت هم بودباز همین رو میگفتی؟
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_17
سرمان میرفت هیئت مان نمیرفت. رایة العباس چیذر، دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم علیه السلام، غروب جمعه ها هم می رفتیم طرف خیابان پیروزی هیئت گودال قتلگاه حتی تنظیم می کردیم شب های عید در هیئتی که برنامه دارد سال مان را تحویل کنیم. به غیر از روزهایی که اتفاقی به تورمان میخورد این سه تا هیئت را مقید بودیم. حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت تا اسمش میومد میگفت:« اعلی الله مقامه و عظم شانه».
رد خور نداشت شبهای جمعه نرویم شاه عبدالعظیم علیه السلام.
برنامه ثابت هفتگی مان بود. حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح دعای کمیل می خواند نماز صبح را می خواندیم و می رفتیم کله پاچه می خوردیم. به قول خودش بریم «کلپچ» بزنیم.
تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم کل خانواده مینشستند و به به و چه چه میکردند فایدهای نداشت.
دیگ کله پاچه را که بار می گذاشتند عق میزدم و از بویش حالم بد میشد تا همه ظرف هایش را نمی شستند به حالت طبیعی بر نمی گشتم. دو سه هفته میرفتم و فقط تماشایش می کردم چنان با ولع با انگشتانش نان ترید آبگوشت را به دهان می کشید که انگار از قحطی برگشته.
با اصرار اوحاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم مزه اش که رفت زیر زبانم کله پاچه خوره حرفهای شدم و به هر کس می گفتم کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخوردم باور نمیکرد. میگفتند: تو تو با این همه ادا و اطوار.؟
.
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_18
قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم همه چیز باید تمیز می بود، سرم می رفت ظرف دهنی کسی را نمی خوردم. بعد از ازدواج به خاطر حشرونشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم کله پاچه که به سبد غذایی هم اضافه شد هیچ، دهنی او را هم می خوردم. اگر سردردی، مریضی یا هر مشکلی داشتیم معتقد بودیم برویم هیئت خوب می شویم. میگفت: همیگفتم میشه توشه تموم سالتو در هیئت ببندی. در محرم بعضیها یک هیئت می روند می گویند: بس است ولی محمد حسین از این هیئت بیرون میآمد میرفت هیئت بعدی.
یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری چند بار آمپول دگزا زد. بهش میگفتم: این آمپولها ضرر داره ولی او کار خودش را میکرد. آخر سر که دیدم حریف نیستم به پدر و مادرم گفتم، شما بهش بگین ولی باز گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. خیلی به هم ریخته میشد ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه هم برای خودش بهتر بود هم برای بقیه. میدانستم دست خودش نیست بیشتر وقتها با سر و صورت زخم و زیلی میامد بیرون هر وقت روضه ها اوج میگرفت و سنگین می شد دلم هوری می ریخت دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را میزند.
معمولاً شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی هایش را نبیند. مادرم میگفت: هر وقت از هیئت برمیگرده مثل گلیه که شکفته. داخل ماشین مداحی میگذاشت با مداح همراهی میکرد و یک وقتهایی پشت فرمان سینه میزد شیشهها را میداد بالا صدا را زیاد می کرد آنقدر که صدای وشی مان را نمی شنیدیم جزء آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم اما نمیشد چون خانه ما کوچک بود و وسایل مان زیاد میگفت دو برابر خونه تیر و تخته داریم که فردای روز پاتختی چندتا از رفیق هایش را دعوت کرد بیشتر از پنج شش نفر نبودند.
مراسم گرفت یکی شان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند.
این تنها مجلس بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم
.
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_19
به شهید چمران انس و علاقه خاصی داشت به خصوص به مناجات هایش. شهید محمد عبدی را هم خیلی دوست داشت اسم جهادیاش را هم گذاشته بود «عمارعبدی»عمار را از کلیدواژه « این عمار»حضرت آقا و عبدی را از شهید عبدی گرفته بود. بعضی ها می گفتند: از نظر صورت شبیه محمد عبدی و منتظرقائم هست، شهید محمد منتظر قائم فرمانده سپاه یزد بود که در واقعه طبس به شهادت رسید، تا این را میشنید خیلی خوشحال میشد.
الگوی ریش گذاشتنش هم از شهید محسن دین شعاری بود. زمانی که جهاد مغنیه شهید شد واقعا به هم ریخته بود، داشتیم اسباب اثاثیه خانه مان را مرتب می کردیم میخواستم چینش دکور را تغییر بدهم کارمان تعطیل شد و از طرفی هم خیلی خوشحال شدو میگفت: جهادآقا زادهای که روی همه را کم کرد.
تا چند وقت عکس رسول خلیلی روی ماشین و داخل اتاق داشت همه شهدا را زنده فرض می کردو می گفت: که اینا حیات دارند ولی ما نمی بینیم، تمام سنگ قبرهای شهدا را دست میکشید و میبوسید بعضی وقت ها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پابرهنه میشد ولی در بهشت زهرا هیچ وقت ندیدم کفشش را در بیاورد.
تاریخ تولد و شهادت شهدا را که میخواند می زد توی سرش و می گفت: ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتند ولی من با این سن هیچ خاصیتی ندارم.
تازه وارد سپاه شده بود. نه ماه بعد از عروسی برای دوره آموزشی پاسداری رفت اصفهان پنجشنبه جمعه ها می آمد یزد ماه رمضان که شد ۱۵ روز من را هم با خودش برد. از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودند صبح ها ساعت ۸ میرفت تا ۲ بعد از ظهر.
تا نزدیک ظهر میخوابیدم بعد هم تا ختم قرآن روزانه را میخواندم میرسید استراحت می کرد و می زدیم بیرون، افطاری را بیرون می خوردیم خیلی وقت ها پیاده می رفتیم تا تخت فولاد و گلستان شهدا به مکان های تاریخی اصفهان هم سر زدیم سی و سه پل و پل خواجو.
همانجا هم تکه کلامی افتاد سر زبانش.« امام و شهدا» هر وقت میخواست بپیچاند میگفتم:کجامیری؟ میگفت:پیش امام و شهدا، بهش میگفتم: با کی میری؟ می گفت: با امام و شهدا.
کمکم روحیاتش دستم آمده بود زیاد کتاب میخواند رمان های انقلاب، کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگی نامه شهدا. کتابهای شهدا را به روایت همسرشان خیلی دوست داشت شهید چمران همت و مدق.
همیشه میگفت: دوست دارم اگر شهید شدم کتاب زندگیم را روایت فتح چاپ کنه حتی اسم کتاب را گفت که در قالب کتابهای نیمه پنهان ماه باشد.
می گفت: در خاطرات چه چیزهایی را بگو چه چیزهایی را نگو. شعرهایش را تایپ و در فایل جدایی در کامپیوتر ذخیره کرد و گفت: اینارو هم تهیه کن وآخر کتاب اضافه کن.
عادت نداشتیم هر کسی تنهایی بنشیند و برای خودش کتاب بخواند به قول خودش یا باید آن یکی را بازی می داد یا خودش هم بازی نمیکرد. بلند می خواند که بشنوم در آشپزی خودش را بازی می داد اما زیاد راهش نمی دادم که بخواهد تنهایی پخت و پز کند. چون ریخت و پاش میکرد، و کارم را دو برابر میکرد بهش می گفتم: شما کمک نکنی بهتره!
آدم منظمی نبود راستش اصلا این چیزها برایش مهم نبود دره زردچوبه و نمک را جابجا می گذاشت، ظرف و ظروف را طوری می چیند لبه اپن که شتر با بارش آنجا گم میشد.
روزه هم اگر میگرفتیم باید همدیگرراحمایت میکردیم، عادت داشت مناسبت ها روزه بگیرد، مثل عرفه، رجب و شعبان. گاهی سحری درست میکردم گاهی دیر شام میخوریم به جای سحری اگر به هر دلیل یکی از ما نمی توانست روزه بگیرد قرار بود آن یکی به روزهدار تعارف کند جزء شرطمان بود که آن یکی باید روزهاش را افطار کند این طوری ثوابش را میبرد.
برای خواندن نماز شب کاری به کار من نداشت اصرار نمیکرد با هم بخوانیم خیلی مقید نبود، که بخواهم بگویم هر شب بلند میشد برای تهجد نه هر وقت امکان و فضا مهیا بود از دست نمی داد. گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا میکرد گاهی فقط به یک سجده.
کم پیش می آمد مفصل و با اعمال بخواند می گفت: آقای بهجت می فرمودند: اگر بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفته و فقط یک سجده شکر به جا بیاری که سحر بیدار شدی همونم خوبه.
خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم همان دورانی که به خوابم نمیومد روزی با او ازدواج کنم.
در اردوها کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه آقایان میایستادند ما هم پشت سرشان. صوت و لحن خوبی داشت. بعد از ازدواج فرقی نمیکرد خانه خودمان باشد یا خانه پدر و مادرهای مان.
گاهی آنها هم میآمدند پشت سرش اقتدا می کردند مواقعی که نمازش را زود شروع میکرد بلند بلند می گفتم: والله یحب الصابرین.
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_20
همینطور روضه دست به دست می چرخید یکی گوشهای از روضه قبلی را میگرفت و ادامه می داد گاهی روضه در روضه می شد.
تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم حتی حاج محمود در آشپزخانه همانطور که چای می ریخت با جمعه هم ناله بود نمیدانم به خاطر نفس روضه خوان هایش بود یا روحی که در اتاق بود.
هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم توصیف نشدنی بود فقط می دانم صدای گریه آقایان تا آخر قطع نشد گریه ای شبیه مادر جوان از دست داده چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود میرسید صدای سیلی هایی که به صورتشان می زدند به گوشم میخورد.
پایین تا آمدم به حاج محمود گفتم: حالا که اینقدر ساکت بودم اجازه بدین فردا هم بیام. بنده خدا سرش را پایین انداخت مکثی کرد و گفت: من هنوز خانوم خودم را هم اینجا نیاوردم ولی چه کنم!. باورم نمی شد قبول کند.
محمد حسین نمی رفت از خدام تقاضای تبرکی کند میگفت: آقا خودشان زوار را میبینند اگر لازم باشه خدام را وسیله قرار میدن. میگفت: اون آب سقا خونه ها و نفسی که توی حرم میکشیم همه مال خوده آقاست روزی قبل از روضه داخل رواق هوس چای کردم گفتم: الان اگه چای بود چقدر می چسبید. هنوز صدای روضه میآمد که یکی از خدام دوتا چایی برایمان آورد خیلی مزه داد.
برنامه ریزی میکرد تا نمازها را در حرم باشیم تا حال زیارت داشت در حرم می ماند خسته که می شد یا می فهمید من دیگر کشش ندارم میگفت: نشستن بیخودیه.
خیلی اصرار نداشت خودش را به ضریح برساند مراسم صحن گردی داشت راه می افتاد در صحن ها و دور حرم میچرخید درست شبیه طواف از صحن جامع رضوی راه می افتادیم میرفتیم صحن کوثر و بعد از انقلاب و آزادی و جمهوری تا میرسیدیم باز به صحن جامع رضوی.
گاهی هم در صحن قدس روبروی پنجره فولاد داخل غرفه ها می نشست و دعا میخواند و مناجات می کرد.
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_21
یک روز هم رفتیم بعلبک.
اول مزار دختر امام حسین علیه السلام را زیارت کردیم حضرت خوله بنت الحسین علیه السلام. اولین بار بود میشنیدم امام حسین علیه السلام چنین دختری هم داشتند محمدحسین ماجرا ایشان تعریف کرد: وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می رسند دختر امام حسین در این مکان شهید میشه امام سجاد علیه السلام ایشان را اینجا دفن می کنند و عصاشون را برای نشانه بالای قبر آن حضرت فرو می کنند از معجزات آنجا هم این بوده که آن عصا تبدیل میشود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می بندند.
نمیدانم از کجا با متولی آشنا بودند رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که بیا بریم روی پشت بوم رفتیم بالا و عکس گرفتیم، می خندید و گفت: ما که تکلیفمون را انجام دادیم عکس مونم گرفتیم.
بعد رفتیم روستای شیث نبی روستای سبز و قشنگی بود بالای کوه بعد از زیارت حضرت شیث نبی رفتیم مقبره شهید سید عباس موسوی دومین دبیرکل حزب الله.
محمد حسین گفت: از بس مردم بهش علاقه داشتند براش بارگاه ساختن قبر زن و بچه اش هم در آن ضریح بود با هم در یک ماشین شهید شده بودن هلیکوپتر اسرائیلیها ماشین شان را با موشک زده بود برایم زیبا بود که خانوادگی شهید شدند پشت آرامگاه به ماشین سوخته شهید هم سری زدیم ناهار را در بعلبک خوردیم هم من غذاهای لبنانی را میپسندیدم و او هم با ولع غذا هارا میخورد وخدا را شکر می کرد بعد هم در حق آشپز دعا میکرد آخر سر هم می گفت: به به عجب چیزی زدیم به بدن زود می رفت دستور پخت غذا رو میگرفت که بعداً در خانه بپزیم.
نماز مغرب را در مسجد راس الحسین خواندیم مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی را در آنجا بیتوته کردند در این مسجد مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد علیه السلام مشخص شده بود قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از سر مبارک امام حسین همانجا نشست به زیارت عاشورا خواندن مشغول شد و لابه لایش روضه می خواند:
راس تو میرود بالای نیزه ها
من زار میزنم در پای نیزه ها
آه ای ستاره دنباله دار من
زخمی ترین سرنیزه سوار من
با گریه آمدم اطراف قتلگاه
گفتی که خواهرم برگرد خیمه گاه
بعد از دقایقی دیدم که پیکرت
در خون افتاد و بر نیزه ها سرت
ای بی کفن چه با این پاره تن کنم
با چادرم تو را باید کفن کنم
من میروم ولی جانم کنار توست
تا سالهای سال شمع مزار توست
بعد هم دم گرفت« عمه جانم، عمه جانم، عمه جانم مهربانم، عمه جانم، عمه جانم، عمه جان نگرانم، عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قد کمانم» موقع برگشت از لبنان به سوریه رفتیم.
از هتل تا حرم حضرت رقیه راهی نبود پیاده می رفتیم حرم حضرت زینب که نمیشد پیاده رفت ماشین میگرفتیم.
حال و هوای حرم حضرت زینب را شبیه حرم امام رضا و امام حسین علیه السلام دیدم بعد از زیارت سر صبر نقطه به نقطه مکانها را نشانم داد و معرفی کرد دروازه ساعات، مسجد اموی، خرابه شام، محل سخنرانی حضرت زینب هرجا هم که بلد نبود از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی می پرسید و به من میگفت از محمدحسین سوال کردم کجا به لبای امام حسین چوب خیزران زدند؟ ریخت به هم گفت: من هیچ وقت این طوری نیومده بودم زیارت.
گاهی او روضه میخواند و گاهی من میخواندم.
میخواستم از فضای بازار و زرق و برقهای آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان تصویرسازی کنم در ذهنم.
یکدفعه دیدم حاج محمود کریمی در حال ورود به دروازه ساعات است تنها بود آستینش را به دهان گرفته بود و برای خودش روضه میخواند، حال خوشی داشت به محمدحسین گفتم: برو ببین اجازه میدهد همراهش بریم حرم؟
به قول خودش تا آخر بازار ما را بازی داد.
کوتاه بود ولی پر معنویت به حرم که رسیدیم احساس کردیم می خواهد تنها باشد از او خداحافظی کردیم.
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_22
اولین دفعه که رفتیم مشهد نمیدانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد رفتیم هتل گفتند: باید از اماکن نامه بیاورید. نمیدانستم اماکن کجاست وقتی دیدم پاسگاه نیروی انتظامی است هول برم داشت جدا رفتیم.
در اتاق برای پرس و جو بعضی جاها خنده ام می گرفت. طرف پرسید: مدل یخچال خونتون چیه؟ چه رنگیه؟ شماره موبایل پدر و مادرت چنده.؟
نامه گرفتیم و اومدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال ها را هم از محمدحسین پرسیده بودند. اولین زیارت مشترکمان را از باب الجواد شروع کردیم ، محمدحسین این شعر راخواند:
صحنتان را میزنم برهم جوابم را بده******** این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است****** جان من آقا، مرا سرگرم کاشی ها مکن******** میهمان مشغول صاحبخانه باشد بهتر است***** گنبدت مال همه باب الجوادت مال من******* جای من پشت در میخانه باشد بهتر است***** اذن دخول خواندیم و کفش درآوردو سجده شکر به جا آورد نگاهی به من انداخت و بعد هم سمت حرم کردو گفت:« ای مهربون این همونیه که به خاطر یک ماه آمدم پابوس تون ممنون که خیرش کردید برام بقیه هم دست خودتون
تا آخر آخر.»
عادتش بود سرمایهگذاری میکرد چه مکه چه کربلا چه مشهد زندگی را واگذار میکرد دست خودشون.
جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خواند: «دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت*******جایی ننوشته است گنهکار نیاید****** گاهی ناگهان تصمیم میگرفت انگار میزد به سرش اگر از طرف محل کار مانعی نداشت بی هوا می رفتیم مشهد به خصوص اگر از همین بلیط های چارتر باز میشد.
یادم هست ایام تعطیلی بود باروبنه بسته بودیم برویم یزد آن زمان هنوز خانواده هم نیامده بودند تهران، خانه خواهرش بودم زنگ زد: که الان بلیط گرفتم بریم مشهد. من هم از خدا خواسته گفتم: کجا بهتر از مشهد؟
ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم؛ ناگهانی، بدون رزرو هتل، وقتی رفتم خوشم اومد انگار همه چیز دست خود امام رضا علیه السلام بودو خودش همه چی رو خیلی بهتر از ما مدیریت می کرد.
داخل صحن کفش هایش را در می آورد توجیهش این بود که وقتی حضرت موسی علیه السلام به وادی طور نزدیک میشد خدا بهش گفت: «فاخلع نعلیک »صحن امام رضا را وادی طور می پنداشت وارد صحنه که میشد بعد از سلام و اسم دخول گوشهای مینشست و با امام رضا حرف میزد جلوتر که میرفت وصل روضه و مداحی میشد.
محفل روضه ای بود که در گوشهای از حرم بین صحن گوهرشاد و جمهوری به گمانم داخل بست شیخ بهایی بود که به « اتاق اشک »معروف بود.
آن اتاق شاید به زور با ۲و۳ قالی سه در چهار پر شده بود غلغله میشد نمیدانم این همه آدم آنجا چه جور جا می شدند فقط آقایان را راه میدادند و محمد حسین میگفت: روضه خاص است. عدهای محدود آن هم بچه هیئتی ها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه به پاست برای اینکه به روضه برسند باید نماز شکسته ظهر و عصر شان را با نماز ظهر جماعت می خواندند.
اینطوری شاید به روضه می رسیدند از وقتی در باز میشد تا حاج محمود خادم آنجا در را میبست شاید ۳و۴ دقیقه
بیشتر طول نمی کشید خیلیها پشت در می ماندند کیپ کیپ می شد و بنده خدا به زور در را میبست.
چند دفعه کمی دورتر اشتیاق این جماعت را نظاره میکردم که چطور دوان دوان خودشان را میرساندند به محمد حسین گفتم: چرا فقط مردان راه میدن من می خوام بیام.
ظاهراً با حاج محمود سر وسری داشت رفت و با او صحبت کرد نمیدانم چطور راضی اش کرده بود میگفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آن جا باز نشده و قرار شد زودتر از آقایان بروم تا کسی متوجه نشود.
فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدیم اتاق روح داشت میخواستی همان وسط بنشین بشینی و زار زار گریه کنی برای چه؟ نمیدانم! معنویت موج میزد میگفتند: چندین سال ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز میشود تعدادی می آیند روضه میخوانند و اشک می ریزند و می روند،
در قفل میشد تا فردا.
حاج محمود مستمعان را زود بیرون می کرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید.
انتهای اتاق دری باز می شد و آنجا را آشپزخانه کرده بود همیشه دو نفر می ایستادند پای سماور و بعد از روضه چای میدادند به نظرم همه کاره آنجا حاج محمود بود.
از من قول گرفت که به هیچکس نگویم که آمده ام اینجا.
در آن آشپزخانه پله های آهنی بود که میرفت روی سقف اتاق شرط دیگری هم گذاشت: نباید صدات بیرون بیاد، خواستی گریه کنی یه چیز بگیر جلوی دهنت.
بعد از روضه باید صبر میکردم همه بروند و خوب که آب ها از آسیاب افتاد بیایم پایین.
اول تا آخر روضه آن جا نشستم و طبق قولی که داده بودم چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه بیرون نرود آن پایین
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_23
به نماز اول وقت خیلی مقید بود در مسافرتها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم زمانهایی که اختیار ماشین دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم،در اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی و پمپ بنزین میگفت: نگهدارید.
اغلب در قنوتش آیه ای از قرآن را می خواند: 💞ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین و جعلنا للمتقین اماما.💞
قرآن جیبی داشت و بعضی وقتها که فرصتی پیش میآمد میخوان مطب دکتر در تاکسی گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن میخواند با موبایل بازی میکرد انگری بردز هندوانهای بود که با انگشت قارچ کاش می کرد اسمش را نمیدانند و یک بازی قورباغه بعضی مرحله اجرا کمکش میکردم اگر من هم در مرحله میتواند برای مردم میکرد میگفت من میشه وقتی بازی میکنی صدای مداحی هم پخش بشه تنظیم کرده بود که بازی میکردم و به جای آهنگش مداحی گوش میدادیم اهل سینما نبود ولی فیلم اخراجی ها را با هم رفتیم دیدیم بعد از فرو نشستن به نقد و تحلیل کردن کلی از حاجی گرینوف های جامعه را فهرست کردیم چقدر خندیدیم طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی میکرد و سلیقه اش را می شناخت از همان روزهای اول متوجه شد که جانم برای لواشک در میرود هفته یکبار حتماً گل می خرید همه جوره میخرید گاهی یک شاخه ساده گاهی دستی تزیین شده یک بسته لواشک پاستیل یا قره قروت هم میگذاشت کنارش.
اوایل چنددفعه بود بردم از سر چهارراه برایم گل میخرد بهش گفتم: واقعاً برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گل فروش سوخت؟ از آن به بعد فقط میرفت گلفروشی.
دل رحمی هایش را دیده بودم مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند بخصوص خانوادهها را.
یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم ازش پرسیدم این مال کیه؟ گفت راستش مادر و پسری را سوار کردم که شهرستانی بودن و آمده بودند برای دوا درمون پول کم آورده بودن و داشتن برمیگشتن شهرشون به مقداری نیاز پول داشتند.
کارت به کارت کرده بود و ۲۰۰ هزار تومان هم دستی به آنها داده بود بعد برگشته بود و آنها را به بیمارستان رسانده بود میگفت: از بس اون خانم خوشحال شده بود یادش رفته بود عکسش رو برداره.
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی از شان بگیرد و بفرستد برای شان.
گاهی به بهزیستی سر میزد و کمک مالی می کرد وقتی پول نداشت نصف روز می رفت با بچه ها بازی میکرد یک جا نمیرفت هردفعه مکان جدیدی.
برای من که جای خود داشت بهانه پیدا میکرد برای هدیه دادن اگر در مناسبتی دستش تنگ بود میدیدی چند وقت بعد با کادو می آمد و می گفتــ: این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم یا مناسبت بعدی عیدی سنگ تمام می گذاشت.
اگر بخواهم مثال بزنم مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه و حضرت علی علیه السلام رفته بود عراق برای مأموریت. بعد که آمد یک عطر و تکه ای از سنگ حرم امام حسین علیه السلام برایم آورده بود گفت: این سنگ سوغاتی عطر هم هدیه روز ازدواج حضرت فاطمه سلام الله علیها و حضرت علی.
در همان مأموریت خوشحال بود که همه عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است در کاظمین محل اسکان شب قدر نزدیک حرم بود که وقتی پنجره را باز میکرد گنبد را به راحتی می دید. شب جمعه ها که می رفتند کربلا بهش می گفتم: خوش به حالت داری حال می کنی از این زیارت به اون زیارت.
در مأموریتها دست به نقد تبریک می گفت یا زیر سنگ هم بود گلی پیدا میکرد و ازش عکس میگرفت و برایم می فرستاد گاهی هم عکس سلفی را می فرستاد یا عکسی که قبلاً با هم گرفته بودیم.
همه را نگه داشتم به خصوص هدایای جلسه خواستگاری را کفن و پلاک و تسبیح شهید. در کل چیزهایی را که از تفحص آورده بود یادگاری نگه داشته بودم برای بچه هام.
تفحص را خیلی دوست داشت بعد از ازدواج دیگر پیش نیامد برود. زیاد هم از آن دوران برایم تعریف میکرد میگفت: با روضه کار را شروع میکردیم با روضه هم تموم. از حالشان موقعی که شهید پیدا میکردند میگفت جزئیاتش را یادم نیست ولی رفتن تفحص را عنایت می دانست کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا خوابیده است.
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_24
زنگ زدم اصفهان جواب نداد. خودش تماس گرفت وقتی بهش گفتم: پدر شدی😍 بال درآورد برخلاف من که خیلی یخ برخورد کردم. نه خوشحال بودم نه ناراحت.
پنجشنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد و با جعبه کیک وارد شد زنگ زد به پدر و مادرش مژده داد.
اهل بریز و بپاش که بود چند برابر هم شد از چیزهایی که خوشحالم میکرد دریغ نمیکرد از خرید عطر و پاستیل و لواشک گرفته تا موتور سواری با موتور من را میبرد هیئت حتی در تهران با موتور عمویش از مینیسیتی رفتیم بهشت زهرا هرکس میشنید کلی بد و بیراه بارمان میکرد که مگه دیوونه شدین؟ میخواین دستی دستی بچه تون را به کشتن بدین؟ نقشه کشیدیم بی سر و صدا برویم قم . پدرش بو برو و مخالفت کرد پشت موتور میخواند و سینه میزد. حال و هوای شیرینی بود دوست داشتم تمام چله هایی که در کتاب ریحانه بهشتی آمده بود پا به پای من انجام میداد بهش میگفتم: این دستورات برای مادر بچس. گفت: منم پدرشم جای دوری نمیره که.
خیلی مواظب خوردو خوراکم بود اینکه هر چیزی را از دست هر کسی نخورم اگر می فهمید مال شبهه ناک خوردم زود می رفت و رد مظالم میداد.
گفت: بیا بریم لبنان میخواستیم هم زیارتی برویم هم آب و هوایی عوض کنیم آن موقع هنوز داعش و این ها نبود بار اولم بود میرفتم لبنان او چند بار رفته بود و همه جا را می شناخت.
هر روز پیاده میرفتم روضه الشهیدین آنجا مسقف بود و خیلی باصفا بهش می گفتم: کاش بهشت زهرا هم اجازه می دادند مثل اینجا هر ساعت از شبانه روز که میخواستی بری.
شهدای آنجا را برای من معرفی کرد و توضیح می داد که عماد مغنیه و پسر سید حسن نصرالله چطور به شهادت رسیدند وقتی زنان بی حجاب را میدید اذیت میشد ناراحتی را در چهرهاش میدیدم در کل به چشم پاکی بین فامیل و دوست و آشنا شهره بود.
سنگ تمام گذاشت و هر چیزی که به سلیقه و مزاجم جور می آمد میخرید تمام ساندویچ ها و غذاهای محلی شان را امتحان کردیم.
حتی تمام میوه های خاص و آنجا را خوردیم☺️ رفتیم ملیتا، موزه مقاومت حزبالله لبنان، ملیتا را در لبنان با این شعار می شناسند« ملیتا حکایته الارض و السما» روایت زمین برای آسمان.
از جادههای کوهستانی و از کنار باغ های سیب رد شدیم تصاویر شهدا پرچمهای حزبالله و خانه های مخروبه از جنگ ۳۳ روزه در محوطه بود شبیه پارک.
از داخل راهرو های سنگین جلو میرفتیم دو طرف ادوات نظامی، جعبه های مهمات، تانک ها و سازه ها جاسازی شده بود. از همه جالب تر تانک های اصلی رژیم اشغالگر بود که لوله آن را هم گره زده بودند از طرف دیگر این محوطه روی دیواری نارنجی رنگ تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده می شد گفتند: نمونه امضای عماد مغنیه است.
به دهانه تونل رسیدیم همان تونل معروفی که حزب الله در ۸۰ متر زیر زمین حفاری کرده است در راهرو فقط من و محمدحسین میتوانستیم شانه به شانه هم راه برویم و ارتفاع هم به اندازهای بود که بتوانیم فقط راه برویم. عکس های زیادی از حضرت امام، حضرت آقا، سید عباس موسوی و دیگر فرماندهان مقاومت را نصب کرده بودند و مکانی مشخص بود که سید عباس موسوی نماز میخوانده و مناجات حضرت علی علیه السلام در مسجد کوفه که از زبان سید عباس موسوی ضبط شده بود پخش میشد از تونل که بیرون آمدیم، رفتیم کنار سیمهای خاردار خط مرزی لبنان و اسرائیل آنجا محمدحسین گفت: سخت ترین جنگ توی جنگ...
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_25
ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی.
دکتر گفتـ: مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه باید استراحت مطلق داشته باشید.
دوباره در یزد ماندگار شدم، محمد حسین میرفت و میآمد خیلی هم بهش سخت می گذشت آن موقع میرفت بیابان وقتی بیرون از محل کار میرفت مانور یا آموزشی می گفت؛ میرم بیابون.
شرایط خیلی سختتر از زمانی بود که میرفتم دانشکده میگفت. عذابه خسته و کوفته برم تو این خونه سوت و کور از سرکار برم خونه و اونم خونه ای که تو نباشی.
دکتر ممنوع السفرم کرده بود نمی توانستم بروم تهران ، سونوگرافی ها بیشتر شد.
یواش یواش به من فهماندند ریه بچه مشکل دارد آب دور بچه کم میشد مشخص نبود کجا میرود هر کسی نظری میداد:_آب داخل ریه اش میره _اصلاً هوا بریش نمیرسه_ الان باید سزارین بشی دکترها نظرات متفاوتی داشتند.
دکتر گفت: شاید وقتی به دنیا بیاد ظاهر بدی داشته باشد چند تا از پزشکان گفتند: میتونیم نامه بدیم به پزشکی قانونی که بچه را سقط کنیم اصلاً تسلیم چنین کاری نمی شدم فکرش هم برایم عذاب بود.
محمد حسین با حاکم شرع صحبت کرد که ببینیم آیت حاکم شرع اجازه چنین کاری را به ما میدهدیا نه؟ اطرافیانمان تحت فشار گذاشتن که اگه دکترا اینطور میگن و حاکم شرع هم اجازه میده بنداز خودت راحت، بچه هم راحت.
زیر بار نمیرفتم میگفتم؛ من پیش پزشک قانونی نمیرم پیش حاکم شرع هم نمیرم.
دکتری میگفت: اگه من جای تو بودم تسلیم هیچ کدوم از این حرفها نمی شدم جز تسلیم خود خدا.
می دانستم کسی که این بچه را آفریده می تواند نجاتش بدهد.روح در این بچه دمیده شده بود و زنده بود اگر اورا سقط میکردم تا آخر عمر خودم را نمیبخشیدم.
اطرافیان میگفتند: شما جونین و هنوز فرصت دارین، با هر تماسی به هم می ریختم حرف و حدیثها کشنده بود.
حتی یکی از دکترها وجه مذهبی ما را زیر سوال برد، خیلی ما را سوزاند با عصبانیت گفت: شما میگین حکومت جمهوری اسلامی باشه، شما میگین جانم فدای رهبر، شما هم میگین ریش، شما میگین چادر، اگه اینا نبود می تونستم راحت توی همین بیمارستان خصوصی این کار را تمام کنم. شما که مدافعان این حکومتین تاوانش را هم پس بدین.
داشت توضیح می داد که میتواند بدون نامه پزشکی قانونی و حاکم شرع بچه را بیاندازد، نگذاشتیم جمله تمام شود وسط حرفش بلند شدیم و اومدیم بیرون.
خودم را در اتاق زندانی کردم، برای ما نسخه جدید می پیچیدند گوشیم را پرت کردم گوشی و سیم تلفن را کشیدم بیرون به پدر و مادرم گفتم: اگه کسی زنگ زد احوال بپرسه گوشی رو برام نیارین.
محمد حسین هر هفته باید می آمد یزد بیشتر از من اذیت میشد هم نگران من بود، نگران بچه.
حواسش دست خودش نبود گاهی بی هوا از پیاده رو می رفت وسط خیابان مثل دیوانه ها.
به دنبال نقطه میگشتم که بفهمم چرا این داستان تلخ برای ما رخ داده است دفتر هیچ مرجعی نبود که زنگ نزنیم همه حرفشان یکی بود: در گذشته دنبال چیزی نگردید بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه.
در علم پزشکی راهکاری برای این موضوع وجود نداشت یا باید بچه را خارج می کردند و در دستگاه می گذاشتند یا اینکه به همین شکل در رحم بماند.
دکتر می گفت در طول تجربه پزشکی هم به چنین موردی بر نخورده بودم، بیماری این جنین با عکس العملش از بچه های طبیعی بهتر و از آن طرف چیزهایی را می بینم که طبیعی نیست هیچ کدام از علائمش با هم همخونی نداره.
نصف شبی درد شدیدی حس کردم پدرم زود مرا رساند بیمارستان.
نبودن محمدحسین بیشتر از درد آزارم میداد دکتر فکر میکرد بچه مرده است حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا می آید گریه میکند یا نه؟
دکتر به هوای اینکه بچه مرده هست سزارینم کرد، هرچه که در اتاق عمل اتفاق میافتاد متوجه می شدم رفت و آمدها و گفت و شنودهای دکتر و پرستار ها.
محمد حسین در بیابان بود می گفت انگار به من الهام شد نصف شب زنگ زده به گوشیم که مادرم گفته بود بستری شده همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی را امضا کند راه افتاده بود سمت یزد.
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_26
گریهاش آرامم کرد نفس راحتی کشیدم دکتر گفت: بچه را مرده به دنیا آوردم ولی به محض به دنیا آمدن گریه کرد اجازه ندادند بچه را ببینم دکتر تاکید کرد: اگه نبینی به نفع خودته گفتم: یعنی مشکل داره؟ گفت: نه هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست احتمال رفتنش زیاده بهتره نبینیش.
وقتی به هوش آمدم محمدحسین را دیدم حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا می رفت و نفسی برایش نمانده بود آنقدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه خون هرچی بهش می گفتند: اینجا بخش زنان است و باید بروی بیرون به خرجش نمیرفت. اعصابش خورد بود، و با همه دعوا میکرد.
سه نصفه شب حرکت کرده بود میگفت.: نمیدونم چطور رسیدم اینجا وقتی دکتر برگه ترخیص مرا امضا کرد. گفتم: می خوام بچمو ببینمش.
باز اجازه ندادند و گفتند: بچه را بردند اتاق عمل شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش. محمدحسین و مادرم بچه را دیده بودند روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت طبیعی طبیعی فقط کمی ریز بود دو کیلو نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود وقتی بخیه های روی شکمش را که دیدم دلم براش سوخت هنوز هیچ چیز نشده بود رفته بود زیر تیغ جراحی.
دوبار ریه اش را عمل کردند جواب نداد، نمیتوانست دوتا کار را همزمان انجام بدهد این که هم نفس بکشد و هم شیر بخورد.
پرسنل بیمارستان می گفتند: تا ازش دل نکنی این بچه نمیره.
دوباره پیشنهادها و نسخههای شان مثل خوره افتاده بود به جانمـ:_ با دستگاه زنده است دستگاه رو جدا کنیم بچه میمیره_ رضایت بدین دستگاه را جدا کنیم هم به نفع خودتونه هم به نفع بچه_ اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن به بنده به کولش.
وقتی می شد با دستگاه زنده بماند چرا باید اجازه میدادیم جدا کنند؟
۲۴ ساعته اجازه ملاقات داشتیم ولی نه من حال و روز خوبی داشتم نه محمدحسین هردو مثل جنازه متحرک خودمان را به زور نگه میداشتیم نامنظم می رفتیم و به بچه سرمی زدیم عجیب بود برایم یکی دوبار تا رسیدیم ان آی سیو مسئول بخش گفت: به تو الهام میشه؟ همین الان بچه را احیا کردیم.
که ناگهان یکی از پرستارها گفت: این بچهها آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریه اش شروع میشه.
گفت: انگار بو میبره که اومدین!!!محمد حسین میخواست کارش را ول کند، روز به روز شکسته تر میشد، رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه پدرم را سیاه زده بود شب وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها مجلس گرفت مهمان ها که رفتند خودش دوباره نشست به روضه خواندن روضه حضرت علی اصغر و روضه حضرت رباب خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم همه طلا و سکه هایی که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند یک جا دادیم برای عتبات.
میگفتند: نذر کنید اگه خوب شدطلاهارو بدین.
قبول نکردیم محمدحسین گذاشت کف دستش آنکه «معامله نیست».
در ساعت مشخصی به من می گفتند: بروم و به بچه شیر بدهم وقتی میرفتم قطره ای شیر نداشتم تا کمی شیر می آمد زنگ می زدم که الان بیام بهش شیر بدم می گفتند: نه الان اگه میخوای بده به بچه های دیگه.
محمدحسین اجازه نمیداد خوشش نمی آمد از این کار، بچه دو دفعه رفت آن دنیا احیا شد، برگشت.
وقتی بچه رامرخص کردند همه خوشحال بودیم که حالش رو به بهبودی است، پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش در خانه تا نگاهش بهش افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شد.
مثل پروانه دور شمع میچرخید و قربان صدقه اش می رفت اما این شادی و شعف چند ساعت بیشتر دوام نیاورد.
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_27
دیدم که بچه نمی تواند نفس بکشد هی سیاه می شد،، حتی نمیتوانست راحت گریه کند تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود پدرم با عصبانیت میگفت: از عمد بچه را مرخص کردند که توی خونه تموم کنه.
سریع رساندیمش بیمارستان بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه حال و روز همه بدتر شد تا نیاورده بودیمش خانه انقدر بهم نریخته بودیم. پدرم دور خانه راه می رفت و گریه میکرد و میگفت: این بچه یه شب اومد خونه همه را وابسته و بیچاره خودش کرد و رفت.
محمدحسین باید میرفت، اوایل ماه رمضان بود گفتم: تو برو اگر خبری شد زنگ میزنیم سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدندو گفتند: بچه تمام کرد.
شب دیوانه کننده ای بود بعد از ۵۰ روز امیرمحمد مرده بود و حالا شیر داشتم.
درخانه راه میرفتم و گریه میکردم روضه حضرت رباب سلام الله علیها را میخواندم.
مادرم سیسمونی ها را جمع کرد که جلوی چشم من نباشد عکسها و سونوگرافی ها و هر چیزی را که نشانی از بچه داشت گذاشت زیر تخت.
محمد حسین با پدر و مادرش برگشت می خواست برایش مراسم ختم بگیرد خاکسپاری؛ سوم ،هفتم، چهلم.
خانوادش گفتند: بچه کوچک این مراسمها را ندارد. حرف حرفه خودش بود، پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی در یزد بود، صحبت کرد تا متقاعدش کند محمدحسین روی حرفش حرف نمی زد خیلی با هم رفیق بودند.
محمد حسین پرسید: راضی هستی مراسمها را نگیریم؟
چون دیدم خیلی حالش بد است رضایت دادم که بیخیال مراسم شود گفت: پس کسی حق نداره بیاد خلدبرین برای خاکسپاری خودم همه کارهاش و انجام میدم.
در غسالخانه دیدمش بچه را همراه یکی از رفقایش غسل دادن و کفن کرده بود حاجآقا مهدوی نژاد و دوستان روحانی دیگر از رفقایش هم بودند به من قول داده بود که اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان درست و حسابی اجازه میدهد و بچه را ببینم آن هم تنها.
بعد از غسل و کفن چند ساعتی با هم کنارش تنها نشستیم خیلی بچه را بوسیدیم و با هم روضه حضرت علی اصغر را خواندیم وبا او وداع کردیم با آن روضه امام حسین مستاصل که قنداق را بردند پشت خیمه.
میترسیدم محمد حسین بالای سر بچه جان بدهد تازه می فهمیدم چرا میگویند امان از دل رباب خیلی گریه می کردم.
اما سعی میکردم خیلی ناله و ضجه نزنم میدونستم اگه بی تابی ام را ببیند بیشتر بهش سخت می گذرد و همه را می ریختم در خودم.
بردیمش قطعه نونهالان خودش رفت پایین قبر کفن بچه را سر دست گرفته بود و خیلی بیتابی میکرد شروع کرد به روضه خواندن همه با حال وروضه هایش می سوختند.
حاج آقا مهدوی نژاد است روضه خواندن را بدست گرفت تا فضا را از دستش بگیرد و بچه را گذاشت اما از قبر بالا نمیومد کسی جرات نداشت بهش بگوید بیا بیرون یک دفعه قاطی می کرد و داد میزد.
پدرش رفت و گفت: دیگه بسه!
فایده نداشت من هم رفتم بهش التماس کردم صدقه سر روضه های امام حسین علیه السلام زود به خود آمدیم چیز دیگری نمی توانست این موضوع را جمع کند برای سنگ قبر امیرمحمد خودش شعر گفت: ارباب من حسین داغی بده که حس کنم تورا****** داغ لب ترک ترک اصغر تو را
طفلم فدای روضه صدپاره اصغرت********
داغی بده که حس کنم آن ماتم تو را******
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم زیاد پیش میآمد که باید سرم می زدم من را میبرد درمانگاه نزدیک خانهمان میگفتند: فقط خانمها میتوانند همراه باشند درمانگاه سپاه بود زنانه مردانه جدا راه نمیدادند بیاید داخل کل کل میکرد و داد و فریاد راه میانداخت بهش گفتم: حالا اگه تو بیای داخل سرم من زودتر تموم میشه؟ میگفت: نمیتونم یه دیقه بدون تو سر کنم آنقدر با پرستارها بحث کرده بود که هر وقت می رفتیم اجازه می دادند ایشان هم بیاید داخل.
هر روز صبح قبل از رفتن سر کار یک لیوان شربت عسل درست می کرد می گذاشت کنار تختم.
برایم سوال بود که این آدم در ماموریتهایش چطور بدون من دوام میآورد از بس بند من بود. در مهمانی هایی که می رفتیم چون خانم ها آقایان جدا بودند همش پیام می داد یا تک زنگ میزد، جایی می نشست که بتواند مرا ببیند با ایما و اشاره می گفت: کنار چه کسی بنشینم با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم. گاهی آنقدر تک زنگ و پیام های زیادی می داد که جلوی جمع خندهام گرفت
Eitaa.com/basijianZahraei