☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_23
به نماز اول وقت خیلی مقید بود در مسافرتها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم زمانهایی که اختیار ماشین دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم،در اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی و پمپ بنزین میگفت: نگهدارید.
اغلب در قنوتش آیه ای از قرآن را می خواند: 💞ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین و جعلنا للمتقین اماما.💞
قرآن جیبی داشت و بعضی وقتها که فرصتی پیش میآمد میخوان مطب دکتر در تاکسی گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن میخواند با موبایل بازی میکرد انگری بردز هندوانهای بود که با انگشت قارچ کاش می کرد اسمش را نمیدانند و یک بازی قورباغه بعضی مرحله اجرا کمکش میکردم اگر من هم در مرحله میتواند برای مردم میکرد میگفت من میشه وقتی بازی میکنی صدای مداحی هم پخش بشه تنظیم کرده بود که بازی میکردم و به جای آهنگش مداحی گوش میدادیم اهل سینما نبود ولی فیلم اخراجی ها را با هم رفتیم دیدیم بعد از فرو نشستن به نقد و تحلیل کردن کلی از حاجی گرینوف های جامعه را فهرست کردیم چقدر خندیدیم طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی میکرد و سلیقه اش را می شناخت از همان روزهای اول متوجه شد که جانم برای لواشک در میرود هفته یکبار حتماً گل می خرید همه جوره میخرید گاهی یک شاخه ساده گاهی دستی تزیین شده یک بسته لواشک پاستیل یا قره قروت هم میگذاشت کنارش.
اوایل چنددفعه بود بردم از سر چهارراه برایم گل میخرد بهش گفتم: واقعاً برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گل فروش سوخت؟ از آن به بعد فقط میرفت گلفروشی.
دل رحمی هایش را دیده بودم مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند بخصوص خانوادهها را.
یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم ازش پرسیدم این مال کیه؟ گفت راستش مادر و پسری را سوار کردم که شهرستانی بودن و آمده بودند برای دوا درمون پول کم آورده بودن و داشتن برمیگشتن شهرشون به مقداری نیاز پول داشتند.
کارت به کارت کرده بود و ۲۰۰ هزار تومان هم دستی به آنها داده بود بعد برگشته بود و آنها را به بیمارستان رسانده بود میگفت: از بس اون خانم خوشحال شده بود یادش رفته بود عکسش رو برداره.
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی از شان بگیرد و بفرستد برای شان.
گاهی به بهزیستی سر میزد و کمک مالی می کرد وقتی پول نداشت نصف روز می رفت با بچه ها بازی میکرد یک جا نمیرفت هردفعه مکان جدیدی.
برای من که جای خود داشت بهانه پیدا میکرد برای هدیه دادن اگر در مناسبتی دستش تنگ بود میدیدی چند وقت بعد با کادو می آمد و می گفتــ: این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم یا مناسبت بعدی عیدی سنگ تمام می گذاشت.
اگر بخواهم مثال بزنم مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه و حضرت علی علیه السلام رفته بود عراق برای مأموریت. بعد که آمد یک عطر و تکه ای از سنگ حرم امام حسین علیه السلام برایم آورده بود گفت: این سنگ سوغاتی عطر هم هدیه روز ازدواج حضرت فاطمه سلام الله علیها و حضرت علی.
در همان مأموریت خوشحال بود که همه عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است در کاظمین محل اسکان شب قدر نزدیک حرم بود که وقتی پنجره را باز میکرد گنبد را به راحتی می دید. شب جمعه ها که می رفتند کربلا بهش می گفتم: خوش به حالت داری حال می کنی از این زیارت به اون زیارت.
در مأموریتها دست به نقد تبریک می گفت یا زیر سنگ هم بود گلی پیدا میکرد و ازش عکس میگرفت و برایم می فرستاد گاهی هم عکس سلفی را می فرستاد یا عکسی که قبلاً با هم گرفته بودیم.
همه را نگه داشتم به خصوص هدایای جلسه خواستگاری را کفن و پلاک و تسبیح شهید. در کل چیزهایی را که از تفحص آورده بود یادگاری نگه داشته بودم برای بچه هام.
تفحص را خیلی دوست داشت بعد از ازدواج دیگر پیش نیامد برود. زیاد هم از آن دوران برایم تعریف میکرد میگفت: با روضه کار را شروع میکردیم با روضه هم تموم. از حالشان موقعی که شهید پیدا میکردند میگفت جزئیاتش را یادم نیست ولی رفتن تفحص را عنایت می دانست کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا خوابیده است.
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️