6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدار بانوان ۸۵کشور بارهبری دام ظله الشریف❤️❤️❤️
Eitaa.com/basijianZahraei
13.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سݪامــفـࢪمــانـــدھ✨
سݪامــازایـݩنسـݪغیـۅࢪجـامـانـــدھ🙋🏻♂🙋🏻♀!
سݪامــفـࢪمــانـــدھ🔗
سیـدعݪـےدهــۂنــودےهـاشوفـࢪاخـوانـــدھ✍🏻
سݪامــفـࢪمــانـــدھ :)
#رفیقشهیدمــ💕
#سلام_علے_غریبطوس🥀
#ارسالے🖐🏻
Eitaa.com/basijianZahraei
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت35
۴۵ روزش پر شد، نیامد.
بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که: با پدرم بیا توی منطقه، که زودتر بیام پیشتون.
قرار بود تا حداکثر یک هفته دیگر همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند و بعد هم با هم برگردیم ایران، با بچه جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم با خودم گفتم :اگر برم زودتر از منطقه دل میکنه.
از پیام هایش می فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده چون دیر به دیر به تلگرام وصل میشد وقتی هم وصل می شد بد موقع بود و عجلهای.
زنگ هایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود وقتی بهش اعتراض کردم: که این چه وضعیه برام درست کردی؟
نوشت: دارم یه نفری بار ۵ نفر رو میکشم.
اهل قهر و دعوا نبودیم یعنی از اول قرار گذاشت.
در جلسه خواستگاری به من گفت: توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایت نیم ساعت.
بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم قهرهایمان هم خنده دار بود .
سره اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی؟😁
خیلی که پافشاری میکرد من قهر میکردم میافتاد به لودگی و مسخره بازی ،خیلی وقتها کاری میکرد که نمی تونستم جلوی خنده ام را بگیرم میگفت: آشتی آشتی!!
و سر و ته قضیه را به هم می آورد اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیری ها بود میرفت جلوی ساعت می نشست دستش را می گذاشت زیر چانه و میگفت: وقت گرفتم از همین الان شروع شد.
باید تا نیم ساعت دیگر آشتی میکردم وگرنه می گفت :قول دادی باید پاشم بایستی.
با این مسخره بازی هایش خود به خود قهرم تمام میشد.
این آخری ها حرف های بو داری میزد زمانی که تلگرامش روشن می شد آنقدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفهایش دقت نمی کردم هی می نوشت:
_ من یه عمر که شرمندتم شرمندگی هم جواب نداره
_ امام زمانم بهم کار داده به خدا گیر افتادم منو حلال کن
_ منو ببخش ،تو رو خدا خواهش می کنم. ماموریتهای قبلی هم میگفت، ولی شاید در کل سفرش یکی دو بار .
این دفعه در هر تماس تلگرامی و تلفنی چندین بار این کلمات را تکرار میکرد وقتی خیلی حلالیت می کرد با تشر می گفتم: به جای ننه من غریبم بازی ها بلند شو بیا.
از آن آدم هایی نبود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد .
ولی این آخریا قشنگ می نوشت: واقعا اینجا حضور دارند همانطور که امام حسین علیه السلام شب عاشورا دستشان را گرفتند و جایگاه یارانشان را نشان دادند اینجا هم واقعاً همونجوریه اینجا تازه میتونی حضورشان را پررنگتر حس کنی .
در کل ۲۹ روزی که در منطقه بودم سه بار زنگ زد، آنجا اینترنت نداشتم ارتباط تلگرامی من هم قطع می شد .
خیلی محترمانه و مودبانه صحبت میکرد و مشخص بود ، کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود .
هیچ وقت انقدر مودب ندیده بودمش.
گاهی که دلم تنگ میشود دوباره به پیام هایش نگاه میکنم میبینم آن موقع ها به من همه چیز را گفته ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش را نگرفتم از این واضحتر نمیتوانست بنویسد:_ قبل از اینکه من شهید بشم خدا بهت صبر و تحمل میده
_ مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدین دسته یکی دیگه.
سفرم افتاده بود در ایام محرم خیلی سخت گذشت از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا امروز و فردا می کند از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آنجا به دلم نمینشست مراسم زمان خاصی داشت بیشتر از دو ساعت هم طول نمی کشید سالهای قبل با محمد حسین محرم و صفر سرمان را میگرفتی هیئتت بود ته ما را میگرفتی هیئت.
عربی نمیفهمیدم دست و پا شکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه میشدم افسوس می خوردم که چرا تهران نماندم.
ولی دلم را صابون میزدم برای ایام اربعین فکر میکردم هرچه اینجا به ظاهر کمتر گذرم میافتد به هیئت و روضه به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران میشود.
قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت با هم برویم پیاده روی اربعین یادم نمیرود یکشنبه زنگ زد بهش گفتم: اگه قرار نیست بیایی راست و پوست کنده بگو برمیگردم ایران.
گفت: نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد خودم رو میرسونم.
نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز شنبه هفته بعد چشمم به در و گوشم به زنگ بود با اطمینانی که به من داده بود باورم نمیشد بدقولی کند یک روز دیگر وقت داشت ۲۸ روز به امید دیدنش در غربت چشمم به در سفید شد..😢
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت36
حاج آقا یعنی پدر محمد حسین آمد.
در داخل اتاق راه میرفت ، تا نگاهش می کردم چشمش را از من می دزدید.
نشست روی مبل فشارش را گرفت رفتارش طبیعی نبود ،حرف نمیزد و دور وبر امیرحسین هم آفتابی نشد .
مانده بودم چه اتفاقی افتاده !قرآن روی عسلی رو برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت گفت :پاشو جمع کن بریم دمشق !!
مکث کرد نفس به سختی از سینه اش بالا آمد خودش را راحت کرد:《 حسین زخمی شده》 ناگهان حاج خانم داد زد :《نه شهید شده به همه اول میگن زخمی شده!!😔》
سرم روی صفحه قرآن خشکید، داغ شدم، لبم رو گاز گرفتم و پلکم افتاد، انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می چرخید.
نمیدانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم، یک لحظه فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز نفسم بند آمده بود فکر میکردم زخمی است و دارد از بدنش خون می رود، تا به حال مجروح نشده بود تا آمادگیاش را داشته باشم، نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم مستاصل شده بودم و فقط نماز میخواندم .
حاج آقا گفت: 《چمدونت رو ببند》
اما نمیتوانستم ،حس از دست و پایم رفته بود خواهر کوچک محمد حسین وسایلم را جمع کرد قرار بود ماشین بیاید دنبالمان در این فرصت تند تند نماز میخواندم داشتم فکر میکردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت :ماشین اومد.
به سختی لباسم رو پوشیدم توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشت نمیدانم صبر من کم شده بود؟ یا دلیل دیگری داشته؟ می پرسیدم: چرا هرچی میریم تموم نمیشه ؟
حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم: که الان چه وقت دستشویی رفتنه؟
لب هایم می لرزید و نمیتوانستم روی کلماتم مسلط شوم می خواستم نذر کنم شاید زودتر خونریزیش بند می آمد مغزم کار نمیکرد؛ ختم قرآن ،نماز مستحبی ،چله ،قربانی، ذکر به چه کسی؟ به کجا ؟می خواستم داد بزنم .
قبلاً چند بار می خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شده گفت: برای چی اگه با اصل رفتن مشکل نداری کار درستی نیست وقتی عزیزترین چیز رو به راه خدا میفرستی که دیگه نذر نداره هم میخوای بدی هم میخوای ندی؟
می گفتم :درسته که چمران شهید شده و به آرزوش رسیده ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد .
زیر بار نمیرفت میگفت :ربطی نداره جمله شهید آوینی را می خواند: شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه اون دربیاد هر وقت به سایز اون لباس تک سایز درآمدی پرواز می کنی مطمئن باش.
نمیخواست فضای رفتن را از دست بدهد میگفت :همه چی رو بسپار دست خدا پدر و مادر خیر بچه شون رو میخوان خدا که بنده هاش را از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره .
حاج آقا و حاج خانوم حالشان را نمیفهمیدند با خودشان حرف می زدند گریه می کردند آنقدر دستانم می لرزید که دیگر نمی توانستم امیرحسین را بغل کنم مدام می گفتم: خدایا خودت درست کن اگه تو بخوای با یه اشاره کارها درست میشه نگران خونریزی محمدحسین بودم. حالت تهوع عجیبی داشتم ،هی عق میزدم نمی دانم از استرس بود یا چیز دیگر .
حاج آقا دلداریم میداد و میگفت :گفتن زخمش سطحیه با هواپیما آوردنش فرودگاه ،احتمالاً با هم میرسیم بیمارستان .
باورم شده بود سرم را به شیشه تکیه دادم صورتم گُر گرفته بود میخواستم شیشه را بدهم پایین دستانم یاری نمی کرد چشمانم را بستم چیزی مثل شهاب از سرم رد شد انگار در چشمم لامپی روشن کردند،صدای یک نفر در سرم اوج گرفت شبیه صدای محمد حسین که روضه میخواند:
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین..
دست و پا میزد حسین ....
زینب صدا میزد حسین ...
بغضم ترکید میگفتم :خدایا چرا این روضه ها اومده توی ذهنم ؟
بی هوا یاد مادرم افتادم یاد رفتارش در اینگونه مواقع یاد روضه خواندن هایش هر موقع مسئله پیش میآمد برای خودش روضه می خواند دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم وصل کردم به روضه ارباب...
نمیدانم کجا بود باید ماشین را عوض میکردیم دلیل تعویض ماشین را هم من نمی دانم حاج آقا زودتر از ما پیاده شد جوانی دوید جلو حاج آقا را گرفت و اورا در بغل گرفت و ناغافل به فارسی گفت:《 تسلیت میگم》
نفهمیدم چی شد اصلا این نیرو از کجا آمد که توانستم خودم را برسانم پیش حاج آقا یک حلقه از آقایان دوره اش کرده بودند.
نمیدانم چطور از بین نامحرمان رد شدم جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم نگاهش را از من دزدید به جای دیگری نگاه می کرد با دستانم چانه اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم گفتم :به من نگاه کنید اشکهایش ریخت پشت دستم .
با گریه داد زدم: مگه نگفتی مجروح شده؟
نمی توانست خودش را جمع کند به پایین نگاه میکرد مردهای دور و بر نمی توانستند کمک کنند فقط گریه می کردند .
زندگۍمثلنقاشۍکردناست
خطوطرابـااُمیدبڪش
اشتباهـاتراباآرامـشپاڪکن
قلمـورادرصبرغوطھورڪن
وباعشقرنــگبزن🖍🎨! . .
Life is like painting
Draw the lines with hope
Clear the mistakes calmly
Immerse the pen in patience
And color with love 🖍🎨! . .
Eitaa.com/basijianZahraei
حسین جانم!
نمیتوان در کار خدا دخالت کرد،
خدا خودش خواسته من عاشقِ شما باشم :)💜
Dearest Hussain !
I can't interfere in Allahs work
Allah Himself has wanted me to fall in
Love with you :)💜
Eitaa.com/basijianZahraei
توانتخابشدۍ↯
تا"چـادࢪ؎"باشـۍ. . .(:🌿
توانتخابشدۍ↯
تاعلمداࢪزینـبۜباشـۍ💔. .
پسخـوب"علمدار"ڪن🖐🏻:)
You have been picked↯
To be "chadori". . .(:🌿
You have been picked↯
To be hazrat Zaynab's alamdar💔. .
So be a good alamdar🖐🏻:)
Eitaa.com/basijianZahraei