eitaa logo
یِک دَهــہ هَشــتـادے در راه شُــهدا 🇵🇸 :)
813 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
18 فایل
بچہ ها به خدا از شهدا جلو مےزنید اگہ رعایت کنید که دل امام زمان(عج) نَلَرزه !(:♥️ - حاج حسین یکتا - به امید روزی که پشت اسم مون بنویسن "شهید دهه هشتادی" !(: یه سر بزنید: @SeyyedDahe80 از‌خودمونه ؛ کپی؟! حلالِ حلالت رفیق!
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زڪودڪے‌عاشق‌‌نظام‌‌محترمم چنان‌شبیه‌پلیسان‌منتظر‌ه‌عملم😎🤞🏼 https://eitaa.com/joinchat/3070885984Cada25c5266 https://eitaa.com/joinchat/3070885984Cada25c5266 خفن‌ترین‌کانال‌پلیسے👮🏻‍♂👮🏻‍♀ پر‌اطلاعاٺ‌درمورد‌سپاه‌نیرو‌انتظامی‌ارتش🤩 😃
شبا‌کہ‌شما‌مےخوابید‌ماپلیس‌ابیداریم شما‌خواب‌خوش‌میبنید‌مادنبال‌شکاریم😎🤞🏼
الهم عجل لولیک الفرج🙃☺️ این جا یه کانالی که دلتنگ است برای خدا و بی نهایت شدن 🌸 وقتی ادم بی نهایت بشه یعنی می تونه بیشترین لذت و رنج کم تر رو ببره☺️و برسه به خود خود خدا و بشه خود خود خدا ، یعنی چی؟ یعنی میشی شبیه خدا و ویژگی های اون رو کسب میکنی🙃🙃 پس بهت پیشنهاد میکنم در تلاش باشی تا بی نهایت بشی😄😉 و بیا توی این کانال که اینم دوست داره بی نهایت بشه😌:) @HANINNHARAM ------------------------ @HANINNHARAM
هدایت شده از بُکــائین
اگر کسی بهتون گفت دعام کن ؛ قطعا دیگه کم آورده . فلذا ساده از این التماس دعا ها نگذرید . التماس دعا .
راستی رفقا... با‌عرض‌معذرت‌این‌یکی‌لینک‌ناشناس رو‌گم‌کردیم‌...🤭 سخنی‌حرفی‌بود‌با‌جان‌ودل‌‌می‌شنویم:🌿 https://harfeto.timefriend.net/16620623506294 So guys we have to tell We lost the last link you talked in...🤭 So you can message us in this link and we are here to listen🌿
💎آیت‌الله قرائتی: ❣در یڪی از دانشگاه ها پیرامون 🧕 سخنرانی میڪردم. 💎ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد: حاج‌اقااااااااااااااااا چرا شما را ساختید؟!!!!😫 ❣گفتم: ، بافته ذهن ما نیست! را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم🙂 💎گفت: حجاب اصلا مهم نیست، چون ظاهر مهم نیست پاڪ باشه کافیه‌.☹️ ❣گفتم: آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه خودت هم قبول نداری؟!!!!😏 💎گفت: دارم!😊 ❣گفتم: نداری😌 💎گفت: دارم☺️ ❣گفتم: ثابت میڪنم این حرفی ڪه گفتی رو خودت هم قبول نداری!😌😎 💎گفت: ثابت ڪن😊 ❣گفتم: ازدواج ڪردی؟! 💎گفت: نه!😕 ❣گفتم: خدایا این خانم ازدواج نڪرده و اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه، پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما...😅 💎فریاد زد: خدا نڪنه😟😶 ❣گفتم: دلش پاڪه😌😁 💎گفت: غلط ڪردم حاج‌اقااااااا☹️😂😂😂
دعا کن اعتماد کن صبر کن . 🤲🏻💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌Pray Trust wait . 🤲🏻💕 Eitaa.com/basijianZahraei
چشم مثلِ گوگل نیس که بعدِ جستجو سریع سابقشو پاک کنیم...! مواظبشون باشیم!! +آره‌ حاجی چِش میبینه دل‌میخواد..👍 Eyes aren't like google That after every search you can erase the history....! Let's take care of them!! +Haji eyes see But the heart desires..👍 Eitaa.com/basijianZahraei
I think we under estimate the idea of death Like we think, "Oh I'm still young. My entire life is ahead of me. Let me do fun things now, its okay if my prayers are short and improper. I'll fix them later" Which, technically speaking, is true. We are young, we still should have our whole lives ahead of us. Our lives are busy, we don't have time for supplications! But then we look at those 13, 14yr old martyrs. They also had their whole lives ahead of them, right? Not to mention Hazrat Qasim ibne Hasan, and Abdullah ibne Hasan (as) Hazrat Muslim ibne Aqeels children. Bibi Zaynab (sa)'s two young boys. So many other children in Karbala! And of course, the young daughter of Imam Hussain (as), Bibi Ruqayya. "But those people were from the family of the Imam! How can I be like them?? You can't compare a normal sinner like me to the infallibles!" Fine. But the shahids were recent. A few months ago there was a fire. This young boy, 13yrs old, came outside but saw his two elderly neighbours were still inside the house. He went in, saved them, got third degree burns and died in hospital. You know what his final wish was? To go to karbala. He didn't even go to war! There was no time for him to mentally prepare himself that he might die. He just did it! Think about that. Are we ready to welcome death with open arms? Can we simply walk into situations like that, knowing we might die? Does anyone still have rights upon us? Will I wake up tomorrow morning? What if this Friday Imam Zaman (ajtfs) comes to avenge His Grandfather (as)? So yeah. We might might be young. We might have our whole lives ahead of us. But we might not. So its better to be ready for anything. To make sure our prayers are acceptable. To make sure we are just with everyone. To make sure our heads aren't hung low when Imam (ajtfs) asks us what we've done for him. To make sure, that with teary eyes we can say to him, "Imam, I know my slate is not clean. I know I can't fully hold my head up high. But I can say, that I tried my best to become a better oerson, a better Shia." Iltemas e Dua 🖤
فک کنم تا حد کافی درمورد مرگ فکر نمی کنیم. مثلا میگیم من که جوونم! کل زندگیم جلومه! بذار الان خوش بگذرونم، عیبی نداره اگه نمازمو زود می خونم یا درست نمیتونم. اونو بعدا اوکیش می کنم! که از نظر علمی، درسته. جوونیم، باید کل زندگیمون دستمون باشه. دائما در حال نرکتیم، وقت ندارم برای این چیز مذهبی! ولی به اون شهدای ۱۳، ۱۴ ساله میبینیم. اونا هم کل زندگیشون جلوشون بود، نه؟ اونم غیر از قاسم و عبدالله ابن الحسن (ع)، پسران گل حضرت مسلم ابن عقیل، بچههای نازنین حضرت زینب (س)، همه ی اون کودکان که در کربلا حضور داشتن! و قطعا، دختر شیرین امام حسین (ع)، حضرت رقیه (س). "ولی اونا که از خانواده امام بودن! من از کجا مثل انها باشم؟؟ نمیتونی یه گناهکار مثل من با معصوم مقایسه کنی!" باشه🙄 ولی شهدا که همین چند سال گذشته بودن. همین چند وقت پیش، یه خونه آتش گرفته بود. این پسر نوجوان، ۱۳ سالش بود، بیرون اومد ولی دید دو تا همسایه بزرگسالش تا به حال در خانه اند. رفت، اونا رو نجات داد، خودش سوختگی جدی گرفت و در بیمارتان مرد. مبدونب آخرین ارزوش چی بود؟ رفتن به کربلا. به جنگ هم نرفت! هیچ وقت نبود خودشو برای احتمال مرگ آماده کنه. فقط انجام داد! فک کن! آیا ما آماده ایم مرگ رو با یک بغل محکم استقبال کنیم؟ میتونیم همونجوری تو موقیت هایی همچون این بریم، با اطمینان که شاید بمیریم؟ آیا کسی رو گردن ما تا به حال حق داره؟ آیا فردا صبح اصلا بیدار میشم؟ اگر امام زمان (عج) همین جمعه ظهور کنه، که از خون جدّش انتقام بگیره چی؟ همین. شاید جوون باشیم. شاید کل زندگیمون دم دستمون باشه. ولی شاید هم نه. پس بهتره برای هرچی آماده باشیم. بهتره نمازها مون بهتر کنیم، بهتره با همه عدالت کنیم، بهتره که سعی کنیم سرهامون از شرمندگی پایین نباشن وقتی امام (عج) از ما سوال کند که براش چکار کردیم. بهتره که با چشمان پر اشک بهش بگیم که ای امام! من میدونم که همه اعمالم پاک نیستن. میدونم که نمیتونم کاملا سربلند باشم. ولی میتونم بگم که، من تمام سعیمو کردم تا یه انسان بهتر شم، یه شیعه بهتر. عاشق شما. التماس دعا 🖤
هرزمان جوانی‌دعای‌فرج‌مهدی(عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ امام‌زمان(عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛) The time when a young wo/man prays for the Imam of our time, At that time our Imam also raises his blessed hands towards the sky and for that wo/man. How blessed those are who pray for our Imam of the time at least once in a day. ;) Eitaa.com/basijianZahraei
برای‌کنترل‌نگاه... A way to control your eyes...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت آمدی جانم به قربانت شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...  ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...  التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...😊 صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...  علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... 😥😣 چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...  زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...😣😔 من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...  دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...😊😢 علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان...😢 چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ...😭 بغض علی هم شکست ... 😭محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...  من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...  بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در🚪 دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...😭😣 روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...  خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... 😒اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...😕 علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...👌  اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ...✊ اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...  🌺و امام آمد ...🌺 ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...😊 ادامه دارد.... ✍نویسنده: Eitaa.com/basijianZahraei
قسمت بدون تو هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای☕️ بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ...😴 نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...  هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...👌 توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...  سریع رفتم دنبال کارهای درسیم... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد... ✍نویسنده: Eitaa.com/basijianZahraei
قسمت اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته خونه اومد ... رفتم جلو در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ... _چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! ... با تعجب چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... خنده اش گرفت ...😃 _اینبار دیگه چرا اینطور نگام میکنی؟ _علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ صدای خنده اش بلند تر شد ...😂 نیشگونش گرفتم ...😬 _ساکت باش بچه ها خوابن ... صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...😃 _قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم میخورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ... رفت توی حال و همون جا ولو شد ... _دیگه جون ندارم روی پا بایستم با چای رفتم کنارش نشستم ... _راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... 😒 آخر سر گریه همه دراومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ...😔 تا بهشون نگاه میکردم ... مثل صاعقه در میرفتن ... _اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن😊 _جدی؟😳 لای چشمش رو باز کرد ... _رگ مفته ... جایی برای فرار کردن هم ندارم ... 😃 و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم در گوشش ...😁😉 _پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... وبا خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: Eitaa.com/basijianZahraei
هر گاھ نامت مقابلِ چشمانم قرار میگیرد ؛ خاطراتِ کربلاء برایم مرور می شود . . 💔؟! Whenever your name comes in front of my eyes; The memories of Karbala repites for me. . 💔?! Eitaa.com/basijianZahraei