چاااالش یهویی
✨دومین کسی ک بگه اینجا چی بوده برندس✨
گزینه ها:
۱ متن
۲ خورشید
۳ پرنده
۴ گل
جایزه: برنده میفهمه😁✨
پیوی: @بسهممنون
پسررررر باید ریپپپپپ‼️
#فوووووووور
بھقولحاجمصطفےصدرزاده:
شمادعاڪنمفیدباشم،
شھیدشدنیانشدنشزیادمھمنیست!!
شماماولمفیدباشبعدآرزویشهادتکن🚶🏻♂. . .-!
...
Haaj_Mustafa_Sadrzadeh said:
Please pray that I am usefull,
It doesn't matter if you become shahid or not!!
You also First be usefull then wish for shahadat🚶🏻♂. . .-!
...
Eitaa.com/basijianZahraei
📸ادای احترام فرمانده به مقام شامخ پدر
🔹احترام عاشقانه سردار نیلفروشان، معاون عملیات سپاه به پدرش
🔹حاج قاسم سلیمانی: به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی.
✅کانال حامیان سپاه قدس👇
http://eitaa.com/joinchat/3631218690Ca928153b05
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_13
فامیل که در ابتدای امر کلاً گیج شده بودند. آن از ریخت و قیافه داماد این هم از مکان خطبه عقد. آنها آدمی با اینهمه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند و بعضیها که فکر میکردند طلبه است. با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال شده بود مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که بله گفته است؟ عدهای هم با مکان ازدواجمان کنار میآمدند. ولی میگفتند: مهریه اش رو کجای دلم بگذاریم ۱۴ تا سکه هم شد مهریه.؟ همیشه در فضای مراسم عقد کف زدن و کل کشیدن و اینها دیده بودند و رفقای محمد حسین زیارت عاشورا خواندند و مراسم وصل به هیئت و روضه شد. خدا در و تخته را جور میکند آنها هم بعد از روضه مسخره بازی شان سرجایش بود شروع کردند: به خواندن شعر« رفتند یاران چابک سواران.. »چشمش برق میزد گفت: تو همونی که دلم میخواست کاش منم همون میشم که تو دلت میخواد. مدام زیر لب میگفت: شکرکه جور شد شکر همونی که میخواستم شد شکر همه چیز طبق میلم جلو میره شکر... موقع امضای سند ازدواج دستام میلرزید مگر تمامیِ داشت شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی ولی باورم نمی شد تا این حد.. امضاها مثل هم در نمیآمد زیرکی میخندید: چرا دستت میلرزه؟ نگاه کن همه امضاها کج و کوله شده بود. بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه قرار شد خودش بیاد دنبالم. دهان خانواده اش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته که بیاید آتلیه اصلا خوشش نمی آمد وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد ولی وقتی آمد آنجا قصه عوض شد سه چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم یخم باز نشده بود، راحت نبودم خانم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر، انقدر مسخره بازی در میآورد که در عکسها بخندم. همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد پشت فرمان بلند بلند می خواند:« دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم **خیلی حسین زحمت مارا کشیده است »که کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل یاد روزهایی افتادم که با بچه ها می آمدیم اینجا و همیشه خدا اینجا پلاس بود بودنش بساط شوخی را فراهم می کرد که این بار اومده سراغ ارث پدرش.. سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد. حتی آمده و از آنها خواسته بود که بتوانند مراراضی کنند به ازدواج. می گفت قبل از اینکه قضیه ازدواج مطرح شود خیلی از دوستانش می آمدند و درباره من از او مشورت میخواستند حتی به او گفته بودند که برای ایشان از من خواستگاری کند و غش غش می خندید که اگه میگفتم دختره مناسبی نیست بعدا به خودم می گفتند چرا خودت گرفتی؟ اگر می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله بگی.. حتی گفت: اگه اسلام دست و پام رو نبسته بود دلم میخواست شما رو کتک مفصل بزنم.. آن کل کل های قبل از ازدواج تبدیل شدن به شوخی و بذله گویی.. آن شب هر چه شهید گمنام در شهر بود زیارت کردیم. فردای روز عقد خانه خاله مادرش رفتیم آنجا هم یکسر ماجرا وصل میشد به شهادت همسر شهید بود، شهید موحدین. روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدم محمد حسین هم امتحان داشت با اعتماد به نفس درس نخوانده رفت سر جلسه قبل از امتحان نشسته بود با یکی از رفقایش که کل درس و در ۱۰ دقیقه برایش بگوید.. جالب اینکه آن درس را پاس کرد قبل از امتحان زنگ زد که دارم میام ببینمت گفتم: برو امتحان بده که خراب نشه پشت گوشی خندید که اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه، آمد. گوشه حیاط ایستاد چند دقیقهای با هم صحبت کردیم دوباره این جمله را تکرار کرد: تو همونی که دلم میخواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد.. رفت بعد از امتحان زود برگشت تولدش روز بعد از عقد بود هدیه خریده بودم پیراهن، کمربند، ادکلن نمیدانم چقدر شد ولی به خاطر دارم چون میخواستم خیلی مایه بگذارم همه را مارکدار خریدم و جیبم خالی شد. بعد از ناهار یک دفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق شوکه شد خندید وگفت: تولد منه؟ تولد توئه؟ اصلا کی به کیه؟ وقتی کادو رو بهش دادم گفت: چرا سه تا؟ خندیدم که دوست داشتم. نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوقم نزده باشد به شوخی گفت: اگه ساده تر می خریدی به جایی برنمی خورد، یک پیس از ادکلن را زد کف دستش معلوم بود خیلی از بوی آن خوشش آمده بود: لازم نکرده فرانسوی باشه مهم اینه که خوشبو باشه برای کمربند چرم دو رو هم حرفی نزد آخر سر خندید که بهتر نبود خشکه حساب می کردی می دادم هیئت؟
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️
پس فقط به خدات اعتماد کن^^
So just trust your Allah^^
Eitaa.com/basijianZahraei
همکلاسی خواهرم فامیلش میر هست.
زنگ زده بود خونمون، بابام گوشی را برداشت،
پرسید: شما؟
گفت: میرم
بابام گفت: خب برو، قطع کرد 😂😂🤣😅😆😁
❤️🖤:🖤🖤 از دو دقیقه تاخیر...
الهمعجللولیکالفرج بحق شهدای گمنام✨