#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت36
حاج آقا یعنی پدر محمد حسین آمد.
در داخل اتاق راه میرفت ، تا نگاهش می کردم چشمش را از من می دزدید.
نشست روی مبل فشارش را گرفت رفتارش طبیعی نبود ،حرف نمیزد و دور وبر امیرحسین هم آفتابی نشد .
مانده بودم چه اتفاقی افتاده !قرآن روی عسلی رو برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت گفت :پاشو جمع کن بریم دمشق !!
مکث کرد نفس به سختی از سینه اش بالا آمد خودش را راحت کرد:《 حسین زخمی شده》 ناگهان حاج خانم داد زد :《نه شهید شده به همه اول میگن زخمی شده!!😔》
سرم روی صفحه قرآن خشکید، داغ شدم، لبم رو گاز گرفتم و پلکم افتاد، انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می چرخید.
نمیدانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم، یک لحظه فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز نفسم بند آمده بود فکر میکردم زخمی است و دارد از بدنش خون می رود، تا به حال مجروح نشده بود تا آمادگیاش را داشته باشم، نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم مستاصل شده بودم و فقط نماز میخواندم .
حاج آقا گفت: 《چمدونت رو ببند》
اما نمیتوانستم ،حس از دست و پایم رفته بود خواهر کوچک محمد حسین وسایلم را جمع کرد قرار بود ماشین بیاید دنبالمان در این فرصت تند تند نماز میخواندم داشتم فکر میکردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت :ماشین اومد.
به سختی لباسم رو پوشیدم توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشت نمیدانم صبر من کم شده بود؟ یا دلیل دیگری داشته؟ می پرسیدم: چرا هرچی میریم تموم نمیشه ؟
حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم: که الان چه وقت دستشویی رفتنه؟
لب هایم می لرزید و نمیتوانستم روی کلماتم مسلط شوم می خواستم نذر کنم شاید زودتر خونریزیش بند می آمد مغزم کار نمیکرد؛ ختم قرآن ،نماز مستحبی ،چله ،قربانی، ذکر به چه کسی؟ به کجا ؟می خواستم داد بزنم .
قبلاً چند بار می خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شده گفت: برای چی اگه با اصل رفتن مشکل نداری کار درستی نیست وقتی عزیزترین چیز رو به راه خدا میفرستی که دیگه نذر نداره هم میخوای بدی هم میخوای ندی؟
می گفتم :درسته که چمران شهید شده و به آرزوش رسیده ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد .
زیر بار نمیرفت میگفت :ربطی نداره جمله شهید آوینی را می خواند: شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه اون دربیاد هر وقت به سایز اون لباس تک سایز درآمدی پرواز می کنی مطمئن باش.
نمیخواست فضای رفتن را از دست بدهد میگفت :همه چی رو بسپار دست خدا پدر و مادر خیر بچه شون رو میخوان خدا که بنده هاش را از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره .
حاج آقا و حاج خانوم حالشان را نمیفهمیدند با خودشان حرف می زدند گریه می کردند آنقدر دستانم می لرزید که دیگر نمی توانستم امیرحسین را بغل کنم مدام می گفتم: خدایا خودت درست کن اگه تو بخوای با یه اشاره کارها درست میشه نگران خونریزی محمدحسین بودم. حالت تهوع عجیبی داشتم ،هی عق میزدم نمی دانم از استرس بود یا چیز دیگر .
حاج آقا دلداریم میداد و میگفت :گفتن زخمش سطحیه با هواپیما آوردنش فرودگاه ،احتمالاً با هم میرسیم بیمارستان .
باورم شده بود سرم را به شیشه تکیه دادم صورتم گُر گرفته بود میخواستم شیشه را بدهم پایین دستانم یاری نمی کرد چشمانم را بستم چیزی مثل شهاب از سرم رد شد انگار در چشمم لامپی روشن کردند،صدای یک نفر در سرم اوج گرفت شبیه صدای محمد حسین که روضه میخواند:
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین..
دست و پا میزد حسین ....
زینب صدا میزد حسین ...
بغضم ترکید میگفتم :خدایا چرا این روضه ها اومده توی ذهنم ؟
بی هوا یاد مادرم افتادم یاد رفتارش در اینگونه مواقع یاد روضه خواندن هایش هر موقع مسئله پیش میآمد برای خودش روضه می خواند دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم وصل کردم به روضه ارباب...
نمیدانم کجا بود باید ماشین را عوض میکردیم دلیل تعویض ماشین را هم من نمی دانم حاج آقا زودتر از ما پیاده شد جوانی دوید جلو حاج آقا را گرفت و اورا در بغل گرفت و ناغافل به فارسی گفت:《 تسلیت میگم》
نفهمیدم چی شد اصلا این نیرو از کجا آمد که توانستم خودم را برسانم پیش حاج آقا یک حلقه از آقایان دوره اش کرده بودند.
نمیدانم چطور از بین نامحرمان رد شدم جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم نگاهش را از من دزدید به جای دیگری نگاه می کرد با دستانم چانه اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم گفتم :به من نگاه کنید اشکهایش ریخت پشت دستم .
با گریه داد زدم: مگه نگفتی مجروح شده؟
نمی توانست خودش را جمع کند به پایین نگاه میکرد مردهای دور و بر نمی توانستند کمک کنند فقط گریه می کردند .
زندگۍمثلنقاشۍکردناست
خطوطرابـااُمیدبڪش
اشتباهـاتراباآرامـشپاڪکن
قلمـورادرصبرغوطھورڪن
وباعشقرنــگبزن🖍🎨! . .
Life is like painting
Draw the lines with hope
Clear the mistakes calmly
Immerse the pen in patience
And color with love 🖍🎨! . .
Eitaa.com/basijianZahraei
حسین جانم!
نمیتوان در کار خدا دخالت کرد،
خدا خودش خواسته من عاشقِ شما باشم :)💜
Dearest Hussain !
I can't interfere in Allahs work
Allah Himself has wanted me to fall in
Love with you :)💜
Eitaa.com/basijianZahraei
توانتخابشدۍ↯
تا"چـادࢪ؎"باشـۍ. . .(:🌿
توانتخابشدۍ↯
تاعلمداࢪزینـبۜباشـۍ💔. .
پسخـوب"علمدار"ڪن🖐🏻:)
You have been picked↯
To be "chadori". . .(:🌿
You have been picked↯
To be hazrat Zaynab's alamdar💔. .
So be a good alamdar🖐🏻:)
Eitaa.com/basijianZahraei
مخصوصا دخترا حتما بخونن‼️
💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀
داداشم منو دید تو خیابون..😳
با یه نگاه تندبهم فهموند برو خونه تا بیام..😠
خیلی ترسیده بودم.. 😰
الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..😰
نزدیک غروب رسید..🌅
وضو گرفت دو رکعت نماز خوند📿
بعد از نماز گفت بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم😰
گفت آبجی بشین☺️
نشستم🙄
بی مقدمه شروع کرد
یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند❗️😭😭😭
حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت😭😭
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند🤔
از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه😔
آخه♥غیرت الله♥
میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!😔
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد😔
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه😭😭😭
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش😥
یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون❗️
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم❗️😰
💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀
Eitaa.com/basijianZahraei
وخدایـےکھبشـدتکافیست🌿☁️
And an Allah that is more then enough🌿☁️
Eotaa.com/basijianZahraei
#چالش_یهویے🌷
هرکی زودتر گفت "✨اللهم عجل لولیک الفرج✨" داد برندس
آیدی: @ممنون
جایزه: قسمت پایانی رمان قصه دلبری🌟
هَردُختَرۍڪِہدُختَرِزَهرانِمۍشَوَد
هَربـٰانویۍڪِہزِینَبِڪُبرۍ
نِمۍشَوَدシ♡!
Any girl won't become Zahra's daughter
Any woman won't become
Zaynab Kubra シ♡!
Eitaa.com/basijianZahraei
برای هدفت، باید هرروز، بدون وقفه بجنگی!
حتی وقتی حالت خوب نیست...
حتی وقتی هیچی سرجاش نیست؛
باشه رفیق؟=)💪🏻💕🌱
#انگیزشی
این دوری و دوستی ..
دارد به درازا میکشد !
این فراق ..
دارد سخت میگذرد !
این امروز و فردا ها دارد زیاد میشود !
این دلتنگی ..
و امان از این دلتنگی ..💔
#عزیزمحسین
³¹³eitaa.com/basijianZahraei
اینجاجھـٰادباتفنگشناختہشد!
وڪسیبہمانگفت؛
مگردوربینرویشانہات،📸
قلمتوےدستت،🖊
واخلاصحلشدهدروجودت،
ڪمازگلولہداشترویافڪاردشمن...؟🤔
.
#شهیدآوینے✨
#جنگ_نرم 📲
Over here jahad was known with a gun
And no one told us that;
Wasn't the camera on your shoulder,📸
And the pen in your hand, 🖊
And the purity in your heart,
Did these have less effect than a bomb on the enemy's thoughts...?
#shaheed_Avini✨
#soft_war📲
Eitaa.com/basijianZahraei
#بخونید_قشنگه😉
°•#خدابه بعضیاصداداده قرآن روباصوت میخونن دل °•همه رومیبرن•|💜|•
°•به بعضیاقیافه داده درباره خداحرف میزنن °•وآدماروباخدارفیق میکنن•|😍|•
°•به بعضیااخلاق خوب داده هرکاری میکنن °•یادخدامیفتی•|🌸|•
°•به بعضیا نورداده وقتی میان راه خدارونشونت میدن•|☀️|•
°•به بعضیااحساس ومهربونی داده باکاراشون °•یادمهربونی وبنده نوازی خدامیفتی•|💖|•
°•#خدابه همه مایه چیزداده بگردتووجودت ببین به تو °•چی داده•|🎁|•
°•همونوبردارتوراه خداخرج کن•|🍃|•
°•هی نگومن صداندارم•|🎷|•
°•من که قیافه ندارم•|🤹♂️♀|•
°•من که انرژی مثبت ندارم•|🧘♀️♂|•
°•باورکن خیلی چیزاداری الکی خلقت نکرده بشین•|⛵️|•
°•فکرکن و سهم خودتوازبندگی خدا تواین دنیا پیداکن•|🛶|•
°•ببین چطوری میتونی یه نماینده ونشونه ی خداباشی °•برای بقیه..•|🌟|•
°•ببین چطوری میتونی جلوه ای ازحضورخداباشی °•ولبخندخداروهدیه بدی...•|💝|•