eitaa logo
یِک دَهــہ هَشــتـادے در راه شُــهدا 🇵🇸 :)
813 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
18 فایل
بچہ ها به خدا از شهدا جلو مےزنید اگہ رعایت کنید که دل امام زمان(عج) نَلَرزه !(:♥️ - حاج حسین یکتا - به امید روزی که پشت اسم مون بنویسن "شهید دهه هشتادی" !(: یه سر بزنید: @SeyyedDahe80 از‌خودمونه ؛ کپی؟! حلالِ حلالت رفیق!
مشاهده در ایتا
دانلود
😉 °• بعضیاصداداده قرآن روباصوت میخونن دل °•همه رومیبرن•|💜|• °•به بعضیاقیافه داده درباره خداحرف میزنن °•وآدماروباخدارفیق میکنن•|😍|• °•به بعضیااخلاق خوب داده هرکاری میکنن °•یادخدامیفتی•|🌸|• °•به بعضیا نورداده وقتی میان راه خدارونشونت میدن•|☀️|• °•به بعضیااحساس ومهربونی داده باکاراشون °•یادمهربونی وبنده نوازی خدامیفتی•|💖|• °• همه مایه چیزداده بگردتووجودت ببین به تو °•چی داده•|🎁|• °•همونوبردارتوراه خداخرج کن•|🍃|• °•هی نگومن صداندارم•|🎷|• °•من که قیافه ندارم•|🤹‍♂️♀|• °•من که انرژی مثبت ندارم•|🧘‍♀️♂|• °•باورکن خیلی چیزاداری الکی خلقت نکرده بشین•|⛵️|• °•فکرکن و سهم خودتوازبندگی خدا تواین دنیا پیداکن‌•|🛶|• °•ببین چطوری میتونی یه نماینده ونشونه ی خداباشی °•برای بقیه..•|🌟|• °•ببین چطوری میتونی جلوه ای ازحضورخداباشی °•ولبخندخداروهدیه بدی...•|💝|•
حیران‌و‌اشفته‌یعنی: نه‌طاقت‌مرگ‌دارم‌و‌نه‌لایق‌شهادتم...💔
••🥀🕊•• 💠ای خواهــــــــران جهـاد شما حجـاب شماست و اثری ڪہ حجـــاب شمـا مےتواند بر روے مردم بگذارد ، خــــون مـا نمےتوانـد بگذارد... O sisters Your jahad is your hejab And the effect your hejab can put on people, Is something our blood cannot do... Eitaa.com/basijianZahraei
‌با‌هم‌رفتیم‌قم جلو‌ضریح‌بهم‌گفت‌:احمد آدم‌باید‌زرنگ‌باشھ ما‌از‌تِهران‌اومدیم‌زیارت باید‌یہ‌هدیہ‌بگیریم،گفتم‌چۍمۍخواۍ؟ گفت‌شهادت ..:)! 🌱' We went to Qom together We were in front of the shrine that he said: Ahmed We should be smart We have came from Tehran to do ziarat We deserve a gift I said: What do you want "SHAHADAT" he replied ..:)! 🌱' 📝⃟✨¦⇢http://Eitaa.com/basijianZahraei
ز‌همه‌دست‌کشیدم‌که‌تو‌باشی‌همه‌‌ام با‌تو‌بودن‌ز‌همه‌دست‌کشیدن‌دارد...!🙂🖤 I have left everything to be with you Being with you is precious for me more than anything...!🙂🖤 Eitaa.com/basijianZahraei
سلام علیکم✨ رفقا در خصوص رمان که نظر دادین تا چند روز دیگه نطر هاتون رو جمع می کنیم و یکی شون رو انشالله قرار میدیم🌿 ممنون که صبوری می کنید🖇
دوباره داد زدم :مگه نگفتین خونریزی داره ؟اینا دارن چی میگن؟ اشکش را پاک کرد 😭😭 باز به چشمهایم نگاه نکرده گفت: منم الان فهمیدم... نشستم کف خیابان سرم رو گذاشتم روی سنگهای جدول گریه کردم روضه خواندم همان روضه ای که خودش در مسجد راس الحسین علیه السلام برایم خواند: من میروم ،ولی جانم کنار توست.... تا سالهای سال شمع مزار توست... عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قد کمانم... عمه جانم، عمه جان نگرانم ، عمه جانم عمه جان مهربانم.... انگار همه ی بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. شل شده بودم ،بی حس بی حس، احساس می کردم یکی آرامشم داد ،جسمم توان نداشت ولی روحم سبک شده بود.. ما را بردند فرودگاه کم کم خودم رو جمع کردم بازی جدی شده بود یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می‌گرفت جلویم: که تو هم همینطور محکم باش. حالا وقتش بود به قولم وفا کنم ،کلی آدم منتظرمان بودند متعجب شدند که از کجا باخبر شدیم به حساب خودشان می‌خواستند نرم نرمک به ما خبر بدهند .. خانمی دلداریم میداد بعد که آرام نشستم فکر کرد بهت زده ام... هی میگفت: اگه مات بمونی، دق می کنی، گریه کن ،جیغ بکش ،داد بزن.. دو دستی شانه هایم را تکان داد: یه چیزی بگو! گفتند: خانواده شهید باید برن، شهید را فردا صبح زود و نهایتاً فرداشب میاریم از کوره در رفتم یک پا وایسادم :که بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم. هرچه از عزوجز کردند به خرج من نرفت زیر بار نمی رفتم. با پروازی که همان لحظه بود حاضر بودم برگردم میگفتم: قرار بود با هم برگردیم.. می‌گفتند: شهید هنوز تو حلب داخل فریزه! گفتم: می مونم تا از فریز درش بیارند.. اماگفتند :پیکر را باید با هواپیمای خاصی منتقل کنند توی اون هواپیما یخ می زنی !!اصلا نباید سوارش بشی همه ی کادر پرواز مرد هستند.. می‌گفتم: این فکر را از سرتان بیرون کنید که قراره تنهایی برگردم. مرتب آدمها عوض میشدند، یکی یکی می آمدند راضی ام کنند وقتی یکدندگی مرا دیدند دست خالی بر می گشتند .. آخر سر خود حاج آقا آمد گفت: بیا یه شرطی با هم بزاریم تو بیا بریم من قول میدم هماهنگ کنم ۲ ساعت تو و محمدحسین تنها باشید خوشحال شدم گفتم: خونه خودم هیچ کس هم نباشه حاج آقا گفت: چشم🌹❤️ داخل هواپیما پذیرایی آوردند از گلویم پایین نمی رفت ،حتی آب. هنوز نمی توانستم امیرحسین را بگیرم نه اینکه نخواهم توان نداشتم با خودم زمزمه کردم:《 الهی بِنَفسی اَنتَ》 آفریننده که خوده تو بود نمیدونم شاید برخی جون ها رو با نگاه خاصی که فقط خودت هم میدونی ارزشمندتر از بقیه آفریدی که خودت خریدارشون میشی. بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم در پارکینگ خانه پاهایش جلو نمی آمد، اشک از صورتش می غلتید اما حرف نمی‌زد به نحوی همه انگار زبانشان بند آمده بود بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش. رفته بودم با محمدحسین برگردم ولی چه برگشتنی!!😭 می‌گفتند: بهت زده که به روبرو نگاه میکنه. داد و فریاد راه نمینداختم گریه هم نمی کردم نمی‌دانم چرا ولی آرام بودم حالم بد شد سقف دور سرم چرخید چیزی نفهمیدم از قطره های آب که پاشیده شد به صورتم حدس زدم بیهوش شدم. یک روز بود چیزی نخورده بودم شاید هم فشارم افتاده بود شب سختی بود همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد دوست داشتم پیام های تلگرامی اش را بخوانم. رفتم داخل اتاق در را بستم امیر حسین را سپردم دست مادرم حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و میخواستم تنها باشم بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم وای خدای من چقدر پیام فرستاده بود یکی یکی خواندم:⬇️ Eitaa.com/basijianZahraei
بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم✨ جنگ چیز خوبی نیست! مگر اینکه تو مرا باخود به غنیمت ببری❤️🌹 شق القمری، معجزه ای، تکه ی ماه/ لا حول و لا قوة الا بالله... خندیدی و بر گونه توچال افتاد/ از چاله درآمد دلم افتاده به چاه.. دوستت دارم بگو این بار باور کردی ...🌺 عشق در قاموس من از نان شب واجب‌تر است... دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست/ آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست🌺 تو نیم دیگر من نیستی تمام منی❤️ تنها این را می‌دانم که دوست داشتنت لحظه لحظه زندگی ام را می سازد و عشقت ذره ذره وجودم را مرا ببخش و با لبخندت به من بفهمان که بخشیدین که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم. بهش فحش دادم. قبل از رفتن تو خیالم را راحت کرده بود گفت: قبلش که نمی تونستم ازت دل بکنم چه برسه به حالا که امیرحسین هم هست.. اصلا نمیشد مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد خیلی تکرار می کرد:《 اگه شهید نشی میری》 ولی نه به این زودی غبطه خوردم آخرین پیام هایش فرق می کرد نمی‌دانم به خاطر ایام محرم بود یا چیز دیگری: هیئت سیار دارم ،روضه های گوشیم.... این تناقض شیرین‌ترین مرثیه است/ سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت... وقتی میمیرم هیچکسی به داد من نمیرسه الا حسین/ ای مهربانتر از پدر و مادرم حسین.. پیام به دستش نمی رسید نمی‌دانستم گوشیش کجاست ولی برایش نوشتم:《 نوش جونت دیدی ارباب خریدت ،دیدی مارک دار شدی😔》 هیچ وقت به قولش وفا نکرد نمی‌دانستم دست خودش بود یا نه می گفت: ۴۵ روزه بر می‌گردم اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز برمی‌گشت بار آخر بهش گفتم: تا رکورد صد روز رو نشکنی ظاهراً قرار نیست برگردی گفت: نه مطمئن باش زیر ۱۰۰ نگهش میدارم.. این بار زیر قولش نزد روز نود و نهم برگشت ولی چه برگشتنی!! همانطور که قول داده بود یکشنبه برگشت اجازه ندادند بیاوریمش خانه وعده ی دو ساعت دیدار شد نیم ساعت روی پایم بند نبودم برای دیدنش از طرفی نمیدانستم قرار است با چه بدنی روبه‌رو شوم می گفتند: برای اینکه از زخمش خون نیاد بدن را فریز کردن اگه گرم بشه شروع میکنه به خونریزی و دوباره باید پیکر را آب بکشند .. ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگردانند عقب گفتند: بیا معراج . به حاج آقا گفتم : قول داده بودید با هم تنها باشیم از طرفی نگران بود حالم بد شود گفتم: مگه قرار نبود تنها باشیم؟ شما نگران نباشید من حالم خوبه. خیالم راحت شد سر به بدن داشت آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید شود پیشانیش مثل یخ بود:《 به به زینت ارباب شدی نوش جونت باشد این حقت بود》 اول از همه ابروهاش رو مرتب کردم دوست داشت خوشش می آمد وقتی ابروهایش را نوازش می کردم خوابش می‌برد دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد میخندید و میگفت :نکش بچه میدونی بابت هر تار ۵۰۰ هزار تومان پول دادم.. یک سال هم نشد!! مشمای دور بدن را باز کرده بودند بازتر کردم دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش کفن شده بود از من پرسیدند :کربلا و مکه رفتید لباس آخرتم خریدید؟ گفتم :اتفاقا من چند بار گفتم ولی قبول نکرد می‌گفت: من که شهید میشم شهیدهم که نه غسل داره نه کفن.. ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند می خواستم بدنش را خوب ببینم سالم سالم بود فقط بالای گوشش پشت سرش یک تیر خورده بود.. وقتی رسیده بود همه کارهایی که دوست داشت انجام دادم همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می‌گفت راحت کنارش زانو زدم امیرحسین را نشاندم روی سینه‌اش درست همانطور که خودش میخواست بچه دست انداخت به ریش های بلندش:《 یا زینب چیزی جز زیبایی نمی‌بینم》 گفته بود: اگر جنازه ای بود و مرا دیدی اول از همه بگو نوش جونت.. بلند بلند می گفتم:《نوش جونت، نوش جونت》 می بوسیدمش می بوسیدمش می بوسیدمش این نیم ساعت را فقط بوسیدمش بهش میگفتم: بی بی زینب هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد در اولین لحظه بوسیدش سلام من رو به ارباب برسون. به شانه هایش دست کشیدم شانه های همیشه گرمش سرد سرد شده بود. چشمش باز شد حاج آقا که آمد فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده آنقدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم حاج آقا دست کشید روی چشمش اما کامل بسته نشد. آمدند که باید تابوت را ببریم داخل حسینیه نمی‌توانستم دل بکنم بعد از ۹۹ روز دوری نیم ساعت چیزی نبود باز دوباره گفتند: پیکر باید فریز بشه. داشتم دیوانه می شدم هی که می گفتند :فریز، فریز ،فریز. بلند شدن از بالای سر شهید قوت زانو می خواست که نداشتم حریف نشدم تابوت را بردند داخل حسینیه که تا حاج آقا و حاج خانم باهاش وداع کنند زیر لب گفتم :یا زینب خدا را شکر که جنازه می‌برند اما من را نه
🥀 بعد از معراج تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم جمعیت خیلی سریع حرکت می‌کردند پشت تابوتش که راه میرفتم زمزمه میکردم:《 ای کاروان آهسته ران آرام جانم میرود》 این تک مصراع را تکرار می‌کردم و نمی‌توانستم به پای جمعیت برسم. فردا صبح در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه‌مان تا مقبره الشهدا تشعیع شد همان جا کنار شهدا نمازش را خواندند یاد شب عروسی افتادم قبل از اینکه از تالار برویم خانه رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک. مداح داشت روضه حضرت علی اصغر میخواند نمی دانستم آنجا چه خبر بود اما شروع کرد به لالایی خواندن بعد هم گفت: همین دفعه آخر که داشت میرفت به من گفت من دارم میرم و دیگه برنمیگردم توی مراسم برای بچم لالایی بخون. محمد حسین نوحه ی: رسیدی به کربلا خیره شو... به گنبد به گلدسته ها خیره شو... اگر قطره اشکی که چکید از چشات.. به بارون این قطره ها خیره شو... را خیلی می‌خواند و دوست داشت. نمی‌دانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند. یکی از رفقای محمدحسین که جزء مدافعان هم بود آمد که اگر می خواهید :با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا. خواهر و مادر محمد حسین هم بودن موقع سوار شدن به من گفت: محمد حسین خیلی سفارش شما را پیش من کرده آنجا با هم عهد کردیم هر کدام زودتر شهید شد اون یکی هوای زن و بچه اش رو داشته باشه گفتم: میتونید کاری کنید برم تو قبر؟ خیلی همراهی و راهنماییم کرد آبان‌ماه بود و خیلی سرد بود باران نم نم میبارید وقتی رفتم پایین قبر تمام تنم مورمور شد و بدنم به لرزه افتاد همه روضه هایی که برایم خوانده بود زمزمه کردم خاک قبر خیس بود . گفته بود: داخل قبر برام روضه بخون، زیارت عاشورا بخون ، گریه بر امام حسین رو بریز توی قبر تا حدی که یه خورده از خاکش گل بشه. برایش خواندم همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه می‌خواندند خیلی دوستش داشت: دل من بسته به روضه هات /جونم فدات میمیرم برات/ پدر مادر من فدات /جون فدات میمیرم برات/ صدای این گل پرپر از کجا آمده نزدیکتر میشد سعی کردم احساساتم را کنترل کنم میخواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر میریزم برای روضه امام حسین باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین . هرچه روضه به ذهنم می‌رسید می‌خواندم گریه میکردم دست و پاهایم کرخت شده بود یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می‌گفت :شما زودتر برو بیرون. نگاهی به قبر انداختم باید می رفتم فقط صدای درهم و برهمی شنیدم که از م می‌خواستند بروم بالا اما نمی‌توانستم تازه داشت گرم میشد داییم به زور مرا برد بیرون موبه‌مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم درست مثل همان بازی‌ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین قبر در تابوت را باز کردند وداع برایم سخت بود ولی دل کندن سخت تر. چشمهایش کامل بسته نمی‌شد می‌بستند دوباره باز میشد وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر بی حس شدم کنار قبر زانو زدم همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم همان که محرم ها می پوشید چفیه ی مشکی هم بود صدایم می لرزید به آنها گفتم: این هارا قشنگ بکشید روی بدنش. خدا خیرش بده در آن قیامت با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداختم دور گردنش فقط مانده بود یک کار دیگر گفتم :شهید می خواست براشن سینه بزنم شما میتونید ؟بغضش ترکید دست و پایش را گم کرده بود نمی‌توانست حرف بزند چند دفعه زد روی سینه‌اش بهش گفتم: نوحه هم بخونید گفت: چی بخونم؟ گفتم: هرچی به زبونتون اومد گفت: خودت بگو نفسم بالا نمیومد انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار می‌داد گفتم: از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین/ دست و پا میزد حسین /زینب صدا میزد حسین .. سینه میزد برای محمدحسین و شانه هایش تکان می‌خورد برگشت با اشاره به من فهماند که همه را انجام دادم خیالم راحت شد که پیش پای ارباب تازه سینه زده بود. قسمت اخر 🌸چه زیبا به دیدار معشوق پیوست.مانند انکه در خواب شیرینی فرو رفته باشد پایان❤️✨:)
سلام علیکم🙂 این رمان به پایان رسید. ان شاءالله خوشتون اومده باشه:) اگه کم و کاستی بوده شرمنده ام لطفا نظراتتون رو در ناشناس بگید تا اگه مشکلی بود ان شاءالله برای رمان جدید مشکلات برطرف شوند باتشکر از همراهی شما رفقا🌿 رمان جدید هم ان شاءالله از فردا یا پس فردا شروع میشه، ممنون که همراهمون هستید✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن این دختر کوچولو که توی اجرای "سلام فرمانده" بوده و کلیپش پخش شده قراره‌به هزینه حرم اباعبدالله علیه السلام درمان بشه ان‌شاءالله زودتر چشم های قشنگش ببینه (ماح): http://eitaa.com/poyesh_salamfarmandeh 🌷💖🌷💖🌷💖🌷💖🌷
میشہ بیام محرمي کربُ بَلاتو ؟ Can I come to your shrine at Muharram ?
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خالق اثر "سلام فرمانده"، در سامرای مقدس، خانه پدری و محل غیبت صاحب الزمان علیه‌السلام و در کنار ضریح مطهر پدر بزرگوارشان، استغاثه میکنند و سرود نظرکرده شان را میخوانند...😔💔 Aboozar Roohi the creator of "Salam Oh commander" recited this surood at the shrine of the father of Imam Hasan Askari (as)...😔💔
🔴 نامه حجت الاسلام والمسلمین محسن قرائتی به دختران ایرانی: 🔻لباس و آرایش فریبنده شما در خیابان، زخمی را در دل فقرایی که این نوع لباس‌ها را ندارند، به وجود خواهد آورد که با آه خود از شما انتقام خواهند گرفت 🔻اگر جلوه‌ گری امروز شما دلربایی کرد و علاقه مردی را به همسرش کم کرد، فردا زن زیبایی با جلوه ‌گری خود دل شوهر شما را خواهد ربود و رونق زندگی شما را کم خواهد کرد 🔻آمار طلاق، افت تحصیلی، افسردگی و اضطراب، امراض روانی و مقاربتی، سقط جنین، فرار از خانه، اسراف و تجمل‌گرایی، گناه و بی ‌بند و باری در میان دختران پاک و عفیف بیشتر است یا دختران رها و لاابالی؟
4 روز تا عاشقی ارباب 🖐🏼🖤 4 days till Muharram 🖐🏼🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جواب دندان شکن برای اونایی که میگن حجاب باید اختیاری باشه نه اجباری!👊🏻 An awesome reply for those who say Hijab shouldn't be as a rule!👊🏻
-زمین‌برا؎داشتنتان‌حقیربود آسمان‌به‌شمابیشترمےآمدتازمین... :)💔 The earth was to small to have you The sky is more worth for you... :)💔 📝⃟✨¦⇢http://Eitaa.com/basijianZahraei
رفاقت به تعداد نیست ، به معرفته !.. یوسف ۱۱ تا برادر داشت حسین یدونه عباس ...🌸 آخ آخ آخ آقام عباس .. ! :))) من غلام اَدَبِتونم آقاجان! Friendship is not to number Yusuf had 11 brothers And Imam Hussain had one Hazrat Abbas ...🌸 Oh Oh oh my Abbas .. ! :))) I love you oh my Master!