eitaa logo
یِک دَهــہ هَشــتـادے در راه شُــهدا 🇵🇸 :)
813 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
18 فایل
بچہ ها به خدا از شهدا جلو مےزنید اگہ رعایت کنید که دل امام زمان(عج) نَلَرزه !(:♥️ - حاج حسین یکتا - به امید روزی که پشت اسم مون بنویسن "شهید دهه هشتادی" !(: یه سر بزنید: @SeyyedDahe80 از‌خودمونه ؛ کپی؟! حلالِ حلالت رفیق!
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
🚫هر گناه بین انسان و یھ دره ایجاد میڪنھ ... 🍃دقت کن این دره فقط یھ پل داره بھ اسم ! ✨نترس و روش قــدم بذار! هر چقدر هم درھ بزرگ و عمیق باشھ، این پل همیشھ سالم و محکمھ...!🌱 ._______••°🌿°••_______. @ADREKNY_YA_MOLA
✋🏿 به اون یا ی که موقعِ راه رفتن سرش پایینه... نگید داری کفشاتو نگاه میکنی! اونا قبل از کفشاشون... 📎یه نگاه به قیامت 📎یه نگاه به آخرت 📎یه نگاه به عاقبت گناه 📎یه نگاه به غربت مولا 📎یه نگاه به قرآن انداختن... با خودشون دو دو تا چار تا کردن دیدن نههه‌...نمیرزه بابا... نگاه به نامحرم به اشک مولا صاحب الزمان نمیرزه💔 Eitaa.com/basijianZahraei
https://eitaa.com/onlineqom/68672 شهادتت مبارک جوان مرد🙂✨ This shaheed got martyrd today 🙂✨
خدایا مارا شرمنده شهدا نکن....😢😢 گفت: راستی جبهه چطور بود؟ گفتم : تا منظورت چه باشد . گفت: مثل حالا رقابت بود؟ گفتم : آری. گفت : در چی؟ گفتم :در خواندن نماز شب. گفت: حسادت بود؟ گفتم: آری. گفت: در چی؟ گفتم: در توفیق شهادت. گفت: جرزنی بود؟ گفتم: آری. گفت: برا چی؟ گفتم: برای شرکت در عملیات . گفت: بخور بخور بود؟ گفتم: آری . گفت: چی می خوردید؟ گفتم: تیر و ترکش 🔫 گفت: پنهان کاری بود ؟ گفتم: آری . گفت: در چی ؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .👞 گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آری . گفت: چه پستی؟؟ 🤔 گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .💂 گفت: آوازم می خوندید؟ 🎙 گفتم: آری . گفت: چه آوازی؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل . گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫 گفتم: آری . گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠ گفت: استخر هم می رفتید؟ 💧 گفتم: آری. گفت: کجا؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊 گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری . گفت: کجا؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه. گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ گفتم: آری گفت: کی براتون برمی داشت؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه. گفت: پس بفرمائید رژ لبم می زدید؟؟ گفتم: آری خندید و گفت: با چی؟ گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان سکوت کرد و چیزی نگفت... 🌹🌹🌹ياد و خاطره شهدا و رزمندگان بی نام و بی ادعای هشت سال دفاع مقدس گرامي باد.🌹🌹🌹
-شهیدحسین‌خرازۍ‌ مےفرمودند :♥️ اگࢪ براۍ‌‌خدا جنگ می‌ڪنید احتیاج‌ندارد بھ‌من ودیگرۍ‌ گزارش‌ڪنید . گزاࢪش‌را نگہ‌دارید براۍ‌‌قیامت، اگرڪار براۍ‌‌خداست گفتنش برای‌چھ؟ -Shaheed Hussain Kharrazi used to say:♥️ If you fight for Allah you don't need to report to me and others . Leave the report for Qiyamat, if it's for Allah why report it? Eitaa.com/basijianZahraei
و‌امروز... هزازرو‌چهارمین‌روزمون بدون‌سردار‌مون...🚶🏿‍♂ بعد‌تو‌زندگنی‌بر‌هیچ‌کس‌آسان نگرفت....((:💔 And today 1004 days that our Haj Qasem left us...🚶🏿‍♂ We really miss you oh Our commander ((:💔 🕊⃟✨¦⇢http://Eitaa.com/basijianZahraei
زندگی✨ رادوست‌دارم ♡رهبرمـ♡ رابیشتر I love life But my ♡Rehbar♡ more Eitaa.com/basijianZahraei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لففففففت چرا آخه؟ به‌عشق‌رفیق‌شهیدت‌عضو‌شو🙃✨ Why are you leaving? Stay with us 🙃✨
- آسيدحسن‌نصرالله: ما دولت که هیچ، قریه که هیچ، مزرعه که هیچ، حتی طویله‌ای به اسم اسرائیل را هم به رسميت نمی‌شناسیم...✌️🏽 Sayid Hassan Nasrullah: We do not know a state, a village, a farm or even not a stable called israel...✌️🏼 🕊⃟✨¦⇢http://Eitaa.com/basijianZahraei
خوش به حالم، دشمنم از پـدرم می ترسد... I am so lucky that the enemies are scared of my father... https://eitaa.com/jebheye_mellate_emamhosein
اینم‌یک‌شهید‌دهه‌هشتادی‌دیگه... شهید‌مهدی‌زاهد‌لویی🙂🕊 رفقا... داریم‌از‌قافله.عقب‌می‌مونیم🚶🏿‍♂ Another youth martyr... Shaheed Mehdi Zahid Looyi🙂🕊 Guys... How can we reach the martyrs 🚶🏿‍♂ http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c 🕊⃟✨¦⇢http://Eitaa.com/basijianZahraei
من‌به‌جا‌ماندن‌از‌این‌قافله‌عادت‌دارم...((:
🌾 🌾قسمت   که عشق آسان نمود اول... …نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن … – سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن … انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود … سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید … لب ها و چشم های نغمه … هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت … – به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ – نه زن داداش … صداش لرزید … امانته … با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم …😢 – چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ … صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود … فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره … دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد … - حال زینب اصلا خوب نیست …  بغض نغمه شکست …😭 _خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید … جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد … چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد… – یعنی چقدر حالش بده؟ … بغض اسماعیل هم شکست …😭 – تبش از 40 پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه … صداش بریده بریده شد …  _ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع… دنیا روی سرم خراب شد … اول علی …  حالا هم زینبم …😖😭😰 ادامه دارد ... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت   بیا زینبت را ببر تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم … چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم … از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند … مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد … چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بی امان، گریه می کردن …مثل مرده ها شده بودم … بی توجه بهشون رفتم سمت زینب …  صورتش گر گرفته بود … چشم هاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد … حتی زبانش درست کار نمی کرد … اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت …😭 دست کشیدم روی سرش … – زینبم … دخترم … هیچ واکنشی نداشت … – تو رو قرآن نگام کن … ببین مامان اومده پیشت … زینب مامان … تو رو قرآن … دکترش، من رو کشید کنار … توی وجودم قیامت بود … با زبان بی زبانی بهم فهموند … کار زینبم به امروز و فرداست … دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود …من با همون لباس منطقه … بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم … پرستار زینبم شدم … اون تشنج می کرد … من باهاش جون می دادم … دیگه طاقت نداشتم … زنگ زدم به نغمه بیاد جای من … اون که رسید از بیمارستان🏥 زدم بیرون … رفتم خونه … وضو گرفتم و ایستادم به نماز … دو رکعت نماز خوندم … سلام که دادم … همون طور نشسته … اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت …😖😫😭 - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم … هیچ وقت ازت چیزی نخواستم … هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم … اما دیگه طاقت ندارم … زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم … یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری … یا کامل شفاش میدی … و الا به ولای علی … شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم …😭✋ زینب، از اول هم فقط بچه تو بود … روز و شبش تو بودی … نفس و شاهرگش تو بودی … چه ببریش، چه بزاریش … دیگه مسئولیتش با من نیست … اشکم دیگه اشک نبود … 😫😭 ناله و درد از چشم هام پایین می اومد … تمام سجاده و لباسم خیس شده بود … ادامه دارد ... ✍نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. . تا حالا به چادر اینجوری نگاه کردی؟.. :) Have you ever look At chador with this mind set?.. :) دستم‌و‌بگیر‌...🙃✨ Help me...🙃✨ 🕊⃟✨¦⇢http://Eitaa.com/basijianZahraei
سلام علیکم :) همسایه های قدیمی و کسانی که میخواهند همسایه باشنداین پیام رو فور کنند تا لیست جدید رو درست کنم✨🍃 توجه‼️ هر کسی فور نکنه از لیست همسایه ها حذف میشه
رفاقتو . . :))🖤 Friendship . . :))🖤