خبرگزاری بسیج آذربایجان غربی
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۴۱ و ۴۲ در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گفت
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۴۳ و ۴۴
هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری، شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم، دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک، حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ...
دلم میخواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه، دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن رو نمیدونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم ..
بی هوا صداش زدم:
_عباس!
نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم:
_آقای عباس
لبخندی رو لبش نشست.بعد کمی مکث گفتم:
_یه چیزی بپرسم؟؟
+بفرمایین
کمی مِن مِن کنان گفتم:
_یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
- خب
کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم:
_هیچی!!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_پشیمون شدین؟
هیچی نگفتم، دو دل بودم از پرسیدنش ..
سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم..بعد نشستن گفت:
_بپرسین سوالتونو؟
بالاخره دلمو زدم به دریا و پرسیدم:
_چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین.
بدون هیچ فکری خیره به روبروش گفت:
_نمیدونم
نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود پرسیدم:
_چیو نمیدونید؟!!
در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت:
_میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست
دیگه چیزی نپرسیدم،
حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!! کمی به سکوت گذشت که گفت:
_ دلم خیلی تنگ شده
بازم چیزی نگفتم و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم
- نمی پرسین برای کی؟!
شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری
گفتم:
_من دیگه سوال نمی پرسم
نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ازش گرفتم که
گفت:
_ناراحتتون کردم؟!
سرم همچنان پایین بود، من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!!
بازم چیزی نگفتم که گفت:
_میشه قدم بزنیم؟
بلند شدیم و باز شروع کردیم به قدم زدن که شروع کرد
_من همون روز اول که دیدمتون یه احساس اطمینانی داشتم بهتون، روز اول منظورم یکسال پیشه، شما متفاوت ترین دختری بودین که من دیده بودم، تازه از پاریس اومده بودم و دیدن شما بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود
مغزم اصلا نمیکشید، به من فکر می کرد، مگه امکان داشت؟؟ یعنی عباس هم بهم فکر میکرد.. همچنان تو سکوت خودم پناه گرفته بودم
که ادامه داد:
_وقتی از خونتون رفتیم دلم میخواست کاش دیگه هیچ وقت نبینمتون که ذهنم باز درگیرِ دختر عجیبی مثل شما بشه،
لبخندی زد و گفت:
_عجیب میگم، چون برام عجیب بودین .. اون حیا و نجابت خاصی که داشتین خیلی متفاوتتون میکرد
سرم پایین بود و حرفاش مثل یه مسکن آرومم میکرد، آقای یاس داشت اعتراف میکرد، به همه ی روزاهایی که من بیقرار عطر یاسش بودم .. اون هم بهم فکر میکرد ...
- وقتی دختر عمو و دختر یکی از آشناهامون ردم کردن قرعه ی مادرم افتاد به نام شما، درست چیزی رو که ازش فراری بودم
بعد کمی مکث ادامه داد
- من فرصت ازدواج نداشتم، میترسیدم وابسته ام کنه و نتونم برم، خواستگاریای قبلی که رفتیم منو ردکردن چون موضوع سوریه رو بهشون گفته بودم و خودشون نخواستن با مردی ازدواج کنن که معلوم نیس فردا باشه یا نه،اما نمیدونم چرا احساس میکردم نکنه شما با رفتنم مشکلی نداشته باشین، برای همین قبل خواستگاری باهاتون حرف زدم که مطمئن بشم جوابتون منفیه
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ولی شما غافلگیرم کردین، واقعا فکر نمی کردم جوابتون مثبت باشه، جلوی پدر و مادرمم نتونستم چیزی بگم، راستش انقدر تو بهت بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید، بعدشم که چند روز پیش برای ناهار رفتیم بیرون به چیزایی رسیدم که فکرش رو نمی کردم، حرفاتون عجیب بود، تا اون روز باور نمیکردم دختری حاضر بشه با کسی ازدواج کنه که موندش معلوم نیست، فکر میکردم هیچکس مردی رو که از همین الان تو فکر شهادته نخواد!
ناخود آگاه یاد عاطفه افتادم ...
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💖 کانال مدداز شهدا 💖
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۴۵ و ۴۶
کمی که به سکوت گذشت گفت:
_شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟
از حرکت ایستادم،
ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی،
چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم، میگفتم تمام احساسات من خلاصه شده در عطر یاست ..
سکوتمو که دید اروم پرسید:
_اگه من رفتم و شهید شدم چی،...چیکار میکنین؟!
امشب داشت شب بدی میشد برام، نمی خواستم انقدر زود به رفتنش فکر کنم
-مگه نگفتین حالتون خوب نیست، میتونم بپرسم چرا؟!!
بحث رو که عوض کردم چیزی نگفت و جواب سوالم رو داد:
_دلم برای دوستم تنگ شده، حسین، دیشب براش روضه گرفته بودن تو محلمون.. حسین دوست دوران دبیرستانم بود، خیلی باهم صمیمی بودیم بعد دبیرستان بابا منو برای ادامه تحصیل فرستاد خارج ولی حسین رفت حوزه
پرسیدم:
_فوت شدن که روضه گرفته بودن؟؟
نگاهی بهم کرد و با بغضی که تو صداش حس میکردم گفت:
_نه ... فوت نشده، این اواخر تمام صحبتا و پیامامون در مورد جنگ و شهادت بود، قرار بود باهم بریم سوریه، من منتظر بودم ترمم تموم شه، اما حسین طاقت نیاورد، رفت، دو هفته بعد رفتنش ...
دستی به چشمای خیسش کشید،باور نمی کردم،عباس داشت گریه می کرد،
- شهید شد ... پیکرشم برنگشت ... هنوزم اونجاست ... منتظرِ من ...
قدماشو کمی تند کرد تا ازم فاصله بگیره، من اما ایستادم، اشکای عباس دلمو به درد آورده بود، پس تموم بی تابیش برای رفتن به خاطر رفیقش بود، رفیقی که چه زود پر کشیده بود....
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته، گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده میشد،
دیر کرده بود
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم،
داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم، نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم .. تو تاریکی ایستاده بود،
بلند شدم و صداش زدم:
_ عباس!!
اومد جلو و گفت:
_خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی
رومو از چهره کریهش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر... و خواست دستشو دراز کنه طرفم، سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، دستام به وضوح میلرزید،
جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن،
تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین،
از درد آخ ی گفتم، خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد، چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود، نگاهش کردم،
با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه معصومه؟!
متوجه جمله اش نشدم درست، درد رو فراموش کردم اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم، اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و رفته بود هم فراموش کردم، فقط به یه چیز فکر می کردم ... منو معصومه صدا کرد!!
بعد اون شب دنیای من تغییر کرد،رفتارای عباس هم تغییر کرد، حالا دیگه توجهش روی من بود،
تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد، ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم،
بیشتر باهام صحبت می کرد ..گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود..ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد..
هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم، و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید،
.
یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم،
با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم ..
بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد، باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود،
سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت:
_عباس اومده!
سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران، با خوشحالی گفتم:
_واقعا؟!!!
+آره تو اتاق محمده
چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم، تقه ای به در زدم و وارد شدم،
با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن .. عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، چشماش از خوشحالی برق میزد، نگاهمو از محمد که سرش پایین بود و تو فکر گرفتم، و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ...
نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه..
باشوق نگاهم میکرد ..دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو ..
اما زبونم نمی چرخید ..
شاید چون میدونستم چرا خوشحاله..
آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود گفت:
_کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم ..
با جمله اش قلبم کنده شد، بالاخره رسید،
رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود ..
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💖 کانال مدد از شهدا 💖
💢 هر شب با همخوانی رمانهای عاشقانه همراه ما باشید
🔹 هر شب رمانهای عاشقانه را با مضمون ایثار، شهادت و جهاد در کنار هم ورق میزنیم و میخوانیم
از "دختر شینا" تا " دا " از " نورالدین پسر ایران" تا "سپر سرخ"
این بار نیز رمان "در حوالی عطر یاس" را همخوانی میکنیم
به ما بپیوندید ↙️
📲 ما را در رسانهها دنبال کنید
روبیکا
https://rubika.ir/basijnews_azgh
ایتا
https://eitaa.com/basijnews_azgh
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_حلال
از سعید عزیزی درباره تفاوت رفتار خانوما و آقایون بشنویم😆👌
📲 ما را در رسانهها دنبال کنید
روبیکا
https://rubika.ir/basijnews_azgh
ایتا
https://eitaa.com/basijnews_azgh
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
💢 نمایشگاه کسب و کارهای خرد
کتابخانه مرکزی ارومیه
۱۳ تا ۱۸ بهمن
ساعت ۸ صبح تا ۸ شب
آذربایجانغربی ارومیه بلوار ارشاد
📲 ما را در رسانهها دنبال کنید
روبیکا
https://rubika.ir/basijnews_azgh
ایتا
https://eitaa.com/basijnews_azgh
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 اجرای گروه رزم نوازان سپاه به مناسبت ورود تاریخی حضرت امام (ره) #در #ارومیه
📲 ما را در رسانهها دنبال کنید
روبیکا
https://rubika.ir/basijnews_azgh
ایتا
https://eitaa.com/basijnews_azgh
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
💢 نشست فصلی فرمانده سپاه سلماس با دبیران آمادگی دفاعی مدارس - حوزه های مقاومت بسیج دانش آموزی سپاه #سلماس
📲 ما را در رسانهها دنبال کنید
روبیکا
https://rubika.ir/basijnews_azgh
ایتا
https://eitaa.com/basijnews_azgh
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
58.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹من معتقدم پرچم ما چیزی فراتر از پارچه و جوهر است. این یک نماد شناخته شده جهانی است که مخفف آزادی است.
این تاریخ ملت ماست و با خون کسانی که در دفاع از آن جان باختند مشخص شده است.
دهه فجربرفجرآفرینان مبارک باد.
تولید محتوا #سردشت(ساخت موشن گرافیک) توسط خانم سمیره احمدی
#پرچم_افتخار
📲 ما را در رسانهها دنبال کنید
روبیکا
https://rubika.ir/basijnews_azgh
ایتا
https://eitaa.com/basijnews_azgh
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
💢 همزمان با بزرگداشت دهه مبارک فجر مراسمی صبح امروز با سخنرانی حجت الاسلام سیدنظری مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه سپاه #خوی توسط حوزه کوثر خواهران این سپاه در محل مسجد صاحب الزمان عج برگزار گردید.
📲 ما را در رسانهها دنبال کنید
روبیکا
https://rubika.ir/basijnews_azgh
ایتا
https://eitaa.com/basijnews_azgh
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh