eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
667 دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
4.3هزار ویدیو
180 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۳۴ با اینکه خیلی دستپاچه شده بود، سعی کرد خیلی عادی رفتار کند. از اتاق بیرون رفت. وقتی که به او نزدیک شد، سلام کرد و از کنارش عبور کرد، آن قدر سریع که متوجه نشد جواب سلامش را داد یانه... دلواپس بود، نمی دانست او از کی، از پشت پنجره داخل اتاق را نگاه می کرده، اصلاً نمی دانست کِی از شمال برگشته است! سریع پیامکی برای پروانه ارسال کرد و آمدن رامین را به او اطلاع داد. دیگر تا تعطیل شدن شرکت، حتی موقع رفتن به خانه کوچکترین برخوردی با پروانه نداشت، تا رامین به آنها شک نکند و یا اگر شک کرده شَکَش تبدیل به یقین نشود. ... با پروانه یک تصمیم گرفته بودند، اینکه هر روزی را که قرار بود ساعتی کنار هم باشند، هر کدامشان به نوبت مکانش را تأیین کنند. امروز نوبت امیر محمد بود، قصد داشت او را به گلزار شهدا ببرد، جایی که هر وقت دلش می گرفت، هر وقت از دست دنیا و غمهایش به تنگ می آمد، غیر ممکن بود برود و موقع برگشتن شادی و آرامش سهم قلبش نشده باشد... بدون خداحافظی با پروانه به خانه رفت. عصر بود که آماده ی رفتن شد، از مادرش خواست تا همراهشان برود، اما او قبول نکرد و گفت: دوست ندارد خلوت دونفره شان را به هم بزند. صبح وقتی وارد شرکت شد، با دیدن نامدار داخل اتاق پروانه، از عصبانیت داشت منفجر می شد. خوب که نگاه کرد، چشمانش مات لبخندهای پروانه شد که هر ثانیه به لب می نشاند! از کِی با او اینقدر صمیمی شده بود؟! اصلاً پروانه با کسی صمیمی نمی شد! حتی با اویی که پسر عمه‌اش بود. می خواست وارد اتاق شود که دید... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۳۷ _کیف پولش را از جیبش بیرون آورد و عکس ۴×۳ قدیمی او را به پروانه نشان داد. _پروانه نگاهی به عکس و بعد نگاهی به امیر محمد انداخت، اگه موهاتو بالا نزده بودی خیلی شبیه شون می شدی! با فاصله تعقیبشان کرد و وقتی ماشینشان را پارک کردند، صبر کرد، کمی که دور شدند، پیاده شد و راهی را که می رفتند دنبال کرد. گوشه ای خارج از دیدشان ایستاد و زیر نظر گرفتشان، باورش نمی شد روزی آنها را با هم ببیند! چون فکر می کرد هم پروانه آدم معتقدی است و هم امیر محمد. اما حالا... آهنگ قدمهایشان را روی سنگ فرش مزار می شنید، راه رفتنشان را شانه به شانه ی هم، می دید و با حرص دنبالشان می کرد. کمی تأمل کرد، اما وقتی دید کنار قبری در فاصله ی پنجاه متریش نشستند، دیگر نتوانست خودش را کنترل کند... و بی معطلی به سمتشان رفت. صدای خنده ی پروانه در چند قدمیشان در گوشش پیچید... اَبروهایش را در هم کشید و با صدایی بلند گفت: بلندتر بخند دختر دایی! پروانه با شنیدن صدای رامین خنده از لبهایش پر کشید و با تعجب به عقب برگشت! _رامین که حالا درست پشت سرشان ایستاده بود، لبخند تمسخرآمیزی به رویش زد و گفت: شنیده بودم اونایی که دَم از دین و اعتقادات می زنن... اونایی که کِش چادرشون از پشت سرشون برداشته نمیشه، بدتر از بقیه ن... اما ندیده بودم! با نفرت به امیر محمد خیره شد و گفت: حداقل نمی آوردیش اینجا... به قبور شهدا اشاره کرد و گفت: همین شماهایید که حُرمت اینا رو از بین می برید...مذهبی نماهای قلابی! از فردا دیگه حق نداری پاتو تو شرکت بذاری...آقای نامدار! کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج