19.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویژه_شهادت 🥀
🏴شرح زندگانی ،خصوصیات و القاب
#حضرت_امام_محمد_باقر
علیه السلام
توسط : حجتالاسلام والمسلمین
#شیخ_محمد_ملائی
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
#روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
هم اکنون...
دعای پر فیض عرفه🌸
پارک آیت الله مدنی👇
با نوای حجة الاسلام حسن زاده
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
#روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/ghorban
عیدتون مبارک❤️
#فاطمه_نجارزاده
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
#روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم که چیست محرم؟
با ناله گفت:
ماهِ عزایِ اشرفِ اولادِ آدم است…💔
#روستای_مرق
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
#حوزهحضرتزینب_س_
مُروّج:
باسمه تعالی📣
دوستان گلم سلام🌹
از لطف و محبت بی اندازهتون ممنون و سپاسگزارم.
با خوندن پیامهای دلنشینتون خستگی از تنم بیرون رفت و یه دنیا انرژی گرفتم❤️
این شد که بازم اومدم تا کنار شما بهترین لحظه ها رو داشته باشم.😉
با توجه به استقبال خوب شما عزیزان از رمان #تقدیر و درخواستهاتون برای شروع رمانِ جدید، با هماهنگی فرمانده محترم حوزه حضرت زینب(س) سرکار خانم کریمی و نیروی فرهنگی حوزه سرکار خانم بروجردی قرار بر این شد که دوباره خدمتتون برسیم با یک رمان جدید😍
و اما عنوان رمانِ جدید👇
🌸🌸🌸🌸#عشقِپاک🌸🌸🌸🌸
عشقِپاک روایتیست دلنشین از زندگی پسری به نام سعید.
داستان این رمان هم مثل #تقدیر بر اساس واقعیت هست.
ان شاءالله از فردا هر شب رأس ساعت «۲۱» دو پارت از رمان در کانال سایبری بارگذاری خواهد شد.
✍فاطمه سادات مروّج
@MORAVEEG
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
#روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
دردانهی حسین(ع)
شب بود و خرابه تاریک و سرد. دخترک خسته و رنجور به آسمان سیاه شب چشم دوخته بود و گمشدهاش را در قرص ماه جستجو میکرد.
هزار سؤال بی جواب داشت و دلش میخواست وقتی پدر را دید جواب تک تکشان را از او بپرسد. تن مجروحش از درد بی تاب بود و همچون برگ گلی پژمرده روی خاکها افتاده بود.
بعد از آن همه سختی و عذاب خواب چشمانش را ربود و گوشهی خرابه در خود جمع شد. اهل خرابه از آرام شدنش خرسند شدند. اما طولی نکشید که چشمانش را باز کرد و بی تاب تر از قبل سراغ پدر را گرفت. آنقدر گریه کرد که صدایش به کاخ شامیان رسید و برای آرام کردنش با سر بریده آمدند.
روپوش را که کنار زد، مقصودش را در میان طبق یافت.
دوباره اشک مهمان چشمانش شد و در حالی که سر را در آغوش میگرفت، از لحظه لحظههای دلتنگی برای پدر سخن گفت.
گفت و عقده از دل گشود. گفت و دل اهل خرابه را که هیچ، دل آسمانیان را نیز به آتش کشید.
صدای ضجههایش در امتداد شب پیچیده بود، اما طولی نکشید که سکوتی سنگین خرابه را در برگرفت. بی گمان قلب کوچکش طاقت از کف داد و از تپش ایستاد.
آری... دردانهی حسین کنار سر بریدهاش جان داد.
«السلام علیک یا رقیه بنت الحسین(ع)»
✍️فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
#روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۲۷
با مرتضی شوهر خواهرش احوالپرسی کرد، مرتضی کلاهش را برداشت و گفت اوه چه کردن، کجاست اون زلفای پریشون؟؟
خندید: باد برد...
_من برم لباسامو عوض کنم.
_ برو مادر بعدشم بیا یه چیزی بیارم بخوری.
لباسهایش را عوض کرد برگشت حیاط پیش بقیه،ساعتی کنار آنها ماند اما بعد راهی پشت بام شد، تا سری به کبوتر هایش بزند.
خیال می کرد که پدرش همه را آزاد کرده، اما همه سر جای خودشان بودند، در قفس را باز کرد...
کنارشان نشست مشغول آنها بود که صدایی آمد، انگار چیزی پرت شد روی پشتبام...
از جا بلند شد نگاهی به اطراف کرد، کاغذی پیدا کرد که به سنگی با نخ بسته شده بود،سنگ را از کاغذ جدا کرد و تای کاغذ را باز کرد،نامه بود....
سلام، خوشحالم که برگشتی دلم برات خیلی تنگ شده بود.
برای پشت بوم اومدنات..... برای سوت زدنات.. برای شیطونیات... میدونم خیلی دیگه مونده تا سربازیت تموم بشه، اما من تا هر وقت لازم باشد صبر می کنم ....صبر می کنم تا تو بیای.... منتظرت میمونم.
دوستتدارت..... لیلا.
وای این دختر تا این حد به او دلبسته بود؟
آه از نهادش بلند شد حوصله ی این یکی را نداشت....می دانست اگر مادر و پدرش موضوع را بفهمند با توجه به شناختی که نسبت به زهرا خانوم اینا دارند.... حتماً لیلا را برای همسری اش انتخاب می کنند.
اما او هیچ حسی به لیلا نداشت.
باید کاری می کرد نباید او را دلخوش نگه میداشت.
از پشت بام پایین آمد وارد اتاق شد برگه ای برداشت و شروع کرد با خط زیبایش به نوشتن.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
#روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۲۸
سلام...
من شاید گاهی شیطنت هایی کردم که باعث سوء تفاهم برای شما شده باشد.
اما به شما هیچ حسی ندارم.به من دل نبندید...
امیدوارم درک کنید....که دوست داشتن زوری نیست.
براتون آرزوی خوشبختی می کنم.
سعید...
برگه را تا زد و رفت بالای پشت بام می خواست آن را بیاندازد پایین داخل باغچه خانه زهرا خانوم،
ولی باید اول مطمئن میشد کسی غیر از لیلا آنجا نباشد.
چند دقیقه منتظر ماند وقتی دید موقعیت مناسب است، برگه را به همان سنگ با نخ بست و انداخت پایین.
...و از همان بالا لیلا را نگاه کرد می خواست عکس العمل او را ببیند.
نامه را باز کرد و به محض اینکه خواند، سرش را بلند کرد و به بالا نگاه کرد. نگاهی که در آن خشم و نفرت موج میزد.
سعید به سرعت از تیررِسِ نگاهش دور شد.
اما در دل از خودش بدش آمد که ناخواسته با احساس آن دختر بازی کرده است، میدانست لیلا دختر بدی نیست، اما علاقه ای به او نداشت.
....
حامد که برای ادامه سربازی اش منتقل شده بود، یزد...مسعود هم که برای آموزشی به اصفهان رفته بود، پس نمی توانست آنها را ببیند.
....
خیلی زود، موقع رفتن شد،ناهارش را که خورد،ساکش را برداشت و با مادر و پدرش خداحافظی کرد و راهی خانه سیدکریم شد.
زنگ خانه را زد اما این بار خود سید کریم در را باز کرد، سرش را پایین انداخت.
_ سلام آقا سید.
_ سلام آقا سعید.
_خانم فرمودند یه پاکت سفارشی هست بیام بگیرم ببرم برای علی.
_بله صبر کن،حاج خانوم...
_ بله
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
#روستای_مرق