eitaa logo
خبرگزاری بسیج رامیان
1.2هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
39 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
👓 راستی یه چیزی میگم دقت کردین !!!!! ‏چرا ایرانی ها دیگه مرکز نفرین زمین نیستند؟ چرا افغانستانیهای مقیم ایران دیگه باعث غارت وکشتار ومسئله امنیت ملی نیستند؟ چرا دیگه خبری ازبرخورد خشن پلیس بامردم نیست؟ چرا بار روانی مردم روبه سمت آرامشه؟ چرا دیگه ایران بدنیست؟ چرا تو مدارس دخترانه دیگه بوی مواد شیمیایی نمیاد ؟ چرا مردم کمتر به دولت ناسزا میگن چرا مدام قیمت ارز و طلا نوسان شدید نداره ؟ چرا دیگه کلیپ دعوای بین آمر به معروف و مردم از یه گوشه ی مملکت بیرون نمیاد ❗️ چون کارفرما ( رژیم‌صهیونیستی ) 👈 خودش و نوچه هایش درگیرجنگ با هستند و دیگر آن بودجه و پول نفت و آن فراغ بالی را ندارند که با تهمت و دروغ ، مردم را منحرف و گمراه‌ کنند...🙊 👌 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌷 ┄┅┅┅┅❀*✨🌹✨*❀┅┅┅┅┄ @basijnewsir_ramian
📣بمناسبت فرا رسیدن اعیاد شعبانیه و میلاد با سعادت امام حسین، سیدالشهدا(ع)، حضرت ابوالفضل العباس(ع) و سیدالساجدین، امام زین العابدین(ع) و فرارسیدن روز پاسدار، کتاب تألیف که مشتمل برخاطراتی از شهدای سپاهی می باشد، در آدرس زیر خدمتتان تقدیم میگردد 👇امید آن است که ضمن مطالعه، با باز نشر آن در فضای مجازی، ما را در راه بازسازی معنوی و ادامه دادن راه امام، رهبری و شهدا یاری فرمائید👌 (ره) اگر سپاه نیود، کشور‌ هم نبود التماس دعا، ناصرکاوه مجموعه کتاب های تالیف شده ناصر کاوه | پایگاه حفظ و نشر آثار استاد ناصر کاوه https://naserkaveh.ir/2023/11/15/books-naser-kaveh/ @basijnewsir_ramian
4.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
که بعد از شهادتش معلوم شد در زمان زندگی، خدمت امام زمان (عج) مشرف شده بوده و قبل از شهادت، در تقویم دیواری منزلشان، دور روز شهادت خودش خط کشیده بود. ❇️ هشتاد روز پس از شهادتش در لای یکی از کتاب هایش دست نوشته ای پیدا شد که شهید در آن نوشته بود: «خدایا اگر خلق تو نمی‌دانند، تو می‌دانی که من در سال ۱۳۸۱ هجری شمسی در شب یازدهم ماه مبارک رمضان توفیق ملاقات با حضرت حجت بن الحسن، ‌امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را داشتم.» @basijnewsir_ramian
تا ۳۱/خرداد سالروز شهادت دکتر چمران, با خاطراتی از این شهید درخدمت شما دوستان هستیم 💥قسمتی از نیایش شهید چمران: من دنیا را طلاق دادم. خدای بزرگ مرا در آتش عشق و محبت سوزاند. مقیاس ها و معیارهای جدید بر دلم گذاشت و خواسته های عادی و مادی و شخصی در نظرم حذف شد. روزگاری گذشت که دنیا و مافیها را سه طلاقه کردم و ازهمه چیز خود گذشتم. از همه چیز گذشتم و با آغوش باز به استقبال مرگ رفتم و این شاید مهمترین و اساسی ترین پایه پیروزی من در این امتحان سخت باشد. ✳️اولین هدیه ی به همسرش👈  من در آن هنگام حجاب مناسبی نداشتم و این باعث شده بود تا برخی از بچه‌ها نسبت به من احساس دوری و بیگانگی داشته باشند ولی دکتر چمران همواره کوشش می‌کرد تا ارتباط مرا به بچه‌ها نزدیک نماید. من در به روستاهای جنوب لبنان، با دکتر چمران همراه می‌شدم، البته در آن هنگام هنوز ازدواج نکرده بودیم. یادم هست روزی در حالی که در یک روستا درون خودرویی نشسته بودیم، دکتر چمران هدیه‌ای به من داد و آن هدیه یک روسری گلدار بود. چمران لبخند زیبایی زد و به من گفت: بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند. من از همان جا روسری را روی سرم گذاشتم. راوی: ، همسر شهید چمران 💐نمازهایت را عاشقانه بخوان ، حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری . قبلش فکر کن چراداری نماز میخوانی وبا چه کسی قرار ملاقات داری. آن وقت کم کم لذت می بری از کلماتی که در تمام عمر داری تکرارشان می کنی ولی از تکرارشان لذت می‌بری. تکرار هیچ چیز در این دنیا جز نماز قشنگ نیست. 💥به قول چمران؛ بیزارم از چیزهایی که دیگران صبح تا شب بخاطر آن می دوند! وقتی سقف تلاش و طلب آدم ها می شود، بزک کردن قیافه و لباس و خانه و ماشین شان. وقتی بازی دنیا را آنقدر جدی گرفته اند که به خاطرش آرامش ندارند و در راهش دروغ می گویند و سر هم کلاه می گذارند. جایی که فکر به آسمان نشود، پرواز هم معنا ندارد و من دلم نمی خواهد دنیا "اکبرُ هَمِّنا" باشد. خدا نکند دنیا بزرگترین هم و غم ما قرار گیرد. می خواهم عاشق باشم و بسوزم و نور دهم و بزرگترین نعمتم خدمت در راه خدا باشد 🌷ابتکار شهید چمران وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت: "دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین." بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند. عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش می ریختند! 🌷خدای بچه ها که بیدار است ✨شهید چمران وقتی یتیم خانه ای رادر لبنان دایر می کند در آن فضا به خانمش می گوید ما از این به بعد غذایی را می خوریم که این یتیم ها می خورند. همسر لبنانی شهید چمران تعریف می کند که یک روز مادرم غذای گرم و لذیذی را برای من و مصطفی پخته بود... مصطفی آن شب دیروقت به خانه آمد. وقتی به او گفتم بیا این غذا را بخور، همین که خواست بخورد از من پرسید که آیا بچه ها هم از همین غذا خوردند؟ گفتم نه بچه ها غذای یتیم خانه را خوردند و این غذا را مادرم برای شما پخته، چمران با تمام گرسنگی و ولعی که برای خوردن غذا داشت، این غذا را کنار گذاشت و گفت ما قرار گذاشتیم فقط غذایی را بخوریم که بچه ها بخورند. به او گفتم حالا که بچه ها خوابند و شما هم که همیشه رعایت می کنید این دفعه این غذارا بخورید. دیدم چمران شروع کرد اشک ریختن وگفت بچه ها خوابند خدای بچه ها که بیدار است... یک جاذبه خدایی در دکتر بود که همه را به سوی خود جذب می‌کرد... @basijnewsir_ramian
(۵) ❣خيـلی عصبـانی بود؛ سرباز بود و مسئول آشپزخانه. ماه رمضان آمده بود و او بی سروصدا گفته بود: «هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن.» ولی يك هفته نشده، خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد.او هم سرضرب خودش رو رسانده بود. دستور داده بود همه‌ سربازها به خط شوند و بعد يكی يک ليوان آب به خوردشان داده بود كه: «سربازها را چه به روزه گرفتن!» 🔸 حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت؛ برگشته بود آشپزخانه. ابراهيم هم با چند نفر ديگه، كف آشپزخونه رو تميز شستند و با روغن، موزاييك‌ها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خدا خدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپزخونه. اتفاقا ناجی اومد و جلوی درگاه ايستاد؛ نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. ولی اولين قدم را كه گذاشت داخل؛ تا ته آشپزخونه چنان رو زمین كشيده شد كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد. پای سرلشكر شكسته بود و می بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند. بچه‌ها هم با خيال راحت تا آخـر مـاه رمضان روزه گرفتند. سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قـسمت ایـن دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسـم شخص را نوشته بود و در مقابلش هـم، منطقـه عملیاتی ای که در آن شهید شده بود. یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام آبـاد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یـک خـط تیـره کشیده شده بود. پرســیدم: «ایــن چهــاردهمی کیــه؟ چــرا ننوشته‌ای؟» گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!» 🔸 وقتی پیکـر مطهـر شـهید همـت را تـشییع کردند، همه دوستان و علاقه‌مندانش دور تابوت جمع شده بودند. یکی از دوستان صمیمی‌اش را در میان جمع دیدم. جلو رفتم سلام و علیـک و احوالپرسی کردم. پرسیدم: «شما وقت شهادت حاجی، با ایشان بودید؟» گفت: «لحظه شهادت نه، ولـی چنـد لحظـه قبل از شهادت، چرا!» گفتم: «آخرین بـاری کـه او را دیـدی، چـه وضعیتی داشت؟» گفت: «حدود نیم سـاعت قبـل از شـهادت، آمد تـوی سـنگر مـا. مـی‌خواسـت بـه بچـه‌هـا سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظه‌ای هـم نخوابیـده اسـت. چهره‌اش هـم ایـن را نـشان مـی‌داد. خـسته و گرفته بود و دیگـر رمقـی بـرایش نمانـده بـود. گفتم:«حاجی بیا چیزی بخور». گفت: « نمی‌خورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم!» ❣شهید حاج‌ ابراهیم همت : در عملیات رمضان همین بسیجی‌ های کم سن‌ و سال را شما ببین؛ از پشت میزِ مدرسه آمده جبهه، بعد شبِ حمله با آن کلاشینکف قراضه اش غوغا می کند..! صبح که می‌روی توی این بیابان شرقِ بصره همینطور جنازه‌‌ی کماندوهایِ گردن کلفتِ بعثی است که روی زمین ریخته... این ها را چه کسی زده؟ همین بسیجی کوچک..! راوی: همسر شهید @basijnewsir_ramian