eitaa logo
بصیر
15 دنبال‌کننده
417 عکس
223 ویدیو
61 فایل
ارتباط با مدیر 👇 @Baran4064
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  شهید کمالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تانک مرکاوا؛ از گنده‌گویی تا بی‌آبرویی تانک مرکاوا که روزگاری غول ارتش اسرائیل بود و با آن فخرفروشی می‌کرد، حالا با کاری که رزمندگان مقاومت کردند تبدیل به یک بی‌آبرویی بزرگ برای صهیونیست‌ها شده است. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از  شهید کمالی
👤"مولوی عبدالحمید" عبدالحمید در نماز جمعه این هفته رسما اسرائیل رو به رسمیت شناخت و مخالفت خود را با نابودی اسرائیل اعلام کرد! 🔸امیدوارم اهل سنت غیور ایران جواب دندان شکنی به عبدالحمید بدهند. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از  شهید کمالی
امیرعبداللهیان با بشار اسد دیدار کرد 🔹امیرعبداللهیان: رژیم صهیونیستی و متحدان آن در تلاش اند تا با استمرار قطع اب و برق و غذا در غزه یک قتل عام جمعی را رقم بزنند. 🔹مایلم با صدای بلند از دمشق این پیام را به رهبران کشورهای اسلامی و عربی منتقل کنم که امروز مردم مظلوم غزه نیازمند حمایت‌های فوری جهانی برای لغو محاصره انسانی و توقف جنایات صهیونیست‌ها علیه مردم هستند. 🔹امروز در دیداری که با آقای سید حسن نصرالله و همچنین تعدادی از رهبران مقاومت در بیرون داشتم مطلع شدم همه سناریوهای ممکن را مقاومت در مقابل خود قرار داده و از روحیه بالا برخوردارند. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از  شهید کمالی
🛑ضربه‌ای که قابل جبران نیست 🔺حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «من عرض میکنم از شنبه‌ی پانزدهم مهر، رژیم صهیونیستی دیگر رژیم صهیونیستیِ قبلی نیست و ضربه‌ای که خورده است به این آسانی قابل جبران نیست..» ۱۴۰۲/۰۷/۱۸ 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از  شهید کمالی
یادواره سرداران و ۵۸ شهید شهر گرمه و دو شهید جاویدالاثر با سخنرانی سردار سرتیپ دوم پاسدار یدالله جوانی معاون سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و مداحی حاج مصطفی محمدنیا زمان : پنج شنبه ۲۷ مهر ماه همزمان با نماز مغرب و عشاء مکان : مسجد جامع شهر گرمه ( در ضمن جهت عطر افشانی مزار مطهر شهدا ساعت ۱۶ روز پنج شنبه از مقابل مسجد جامع گرمه به سوی گلزار شهدا رهسپار خواهیم شد . ) ستاد یادواره شهدای شهر گرمه (دارالشهدا) 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از  شهید کمالی
❇️ ان‌شاءالله ببينيد و ببينيم كه به زودی در قدس نماز جماعت خواهيد خواند. «سيدعلی‌خامنه‌ای‌مدظله‌العالی» 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از  شهید کمالی
یوزارسیف قسمت۱۰۱: مغزم یه جورایی هنگ کرده بود,یکدفعه,اون مرد از جاپاشد وامیرعلی را که به طرفش میامد دراغوش گرفت,روی زمین نشست وعباس هم روی زانوهاش نشاند وگفت:باورم نمیشه ,این دوتا دسته گل، پسرای یوسف من هستند. وسرش را بالا گرفت وبا نگاه مهربانش خیره به من شد وادامه داد:بله عروس گلم ,من علی سبحانی,پدر یوسف هستم,سالها فکر میکردم که یوسف من ،تو یک حمله ی,تروریستی واون اتش سوزی اتوبوس مسافران مهاجر ,شهید شده ویک معجزه من را به یوسف رساند.. از جام بلند شدم,حالا میفهمیدم که چرا اون حس آشنا را با دیدن این مرد غریبه داشتم,یوسف ته چهره ای از پدرش داشت ,درسته که گردش روزگار غدار وحوادث غمبارش این مرد را شکسته کرده بود اما نگاه اشنای پدر یوسف گرمی نگاه یوسف را داشت... با قدم هایی لرزان ,ارام ارام جلو امدم وکنار پدر یوسف زانو زدم,پدر یوسف با دستان چروکیده اما گرمش, دستان لرزان وسرد مرا در مشت گرفت,خم شدم تا به دستش بوسه زنم,سرم را بالا گرفت واز پیشانی ام بوسه ای گرفت ودستش را پشت کمر من قرار داد و با هم یک دایره ی محبت تشکیل دادیم,اشک از چهارگوشه ای چشمانم روان بود,زبانم انگار قدرت تکلمش را از دست داده بود,با خود فکر میکردم,کاش یوسف اینجا بوددراین احساس شریک میشد... درهمین حین ,مادرم که برای تهیه چای وپذیرایی به آشپزخانه رفته بود,بیرون امد وبا دیدن ما دراین حال ,شگفت زده شد وبالحنی سرشار از تعجب گفت:زری,این اقا کیست که کنارش نشستی؟؟اصلا چرا روی زمین نشستین؟؟ بغضم را فرو دادم وگفتم:مامان,ایشون....ایشون پدر یوسف هستند.... از صدای لرزش استکانهای داخل سینی ,متوجه شدم که مادرم هم مثل من شوکه شده... عباس که حالا فهمیده بود ,روی زانوی چه کسی هست,خودش را بیشتر در اغوش پدر بزرگش جا میکرد,انگار غم غربت چندین ساله اش دوباره بیدارشده بود وبا دیدن هموطنی زجر کشیده داشت بروز میکرد رو به امیرعلی که حالا با ریشه های لباس پدریوسف سرگرم بود ,کرد وبا اشاره به این مهمان نورسیده به اویاد میداد که بگو:بابا بزرگ.....بابا بزرگ.... مادرم چای راتعارف کرد وبه تأسی از ما بر زمین نشست وگفت:خدا را صدهزار مرتبه شکر,کاش یوسف بود ومیدید و روبه من کرد وگفت:زری جان برو به ایشون زنگ بزن این خبر خوش را بده,مطمین باش یوسف اگر بفهمه باباش بعداز سالها بی خبری,تشریف اوردند,سرازپا نشناخته,خودش را میروسونه.... با شادی کودکانه ای بااجازه ای گفتم از جا بلند شدم ,گوشی را از کیف دستی ام دراوردم ومشغول گرفتن شماره شدم که..... ادامه دارد... نویسنده......حسینی یوزارسیف قسمت۱۰۲ هر چه شماره میگرفتم,بیشتر تنم میلرزید...شماره موردنظر درشبکه موجود نمی باشد....این یعنی یوسف جایی درگیر است. اخه صبح هم که زنگ زدم وباهاش,صحبت کردم یه جورایی مشکوک حرف میزد,انگار عملیاتی مهم در پیش داشتند,البته این عادت یوسف بود که قبل از عملیات چیزی نمیگفت تا هم من دلهره نداشته باشم وهم مثلا شنود نشود,الانم با این وضع واوضاع داشتم مطمین میشدم که یوسف عملیات داشته,نگرانی درصورتم موج میزد ومامان با نگاه بر رنگ رخسارم همه چیز,را فهمید وبرای اینکه من را از حال وهوای خودم بدر اورد گفت:حتما خط ها شلوغ هستن,یک ساعت دیگه دوساعت دیگه زنگ میزنی وباهاش حرف میزنی...حالا بیا بشین ببین پدرشوهرت چطور شما را پیدا کرده... با شنیدن این حرف متوجه پدر یوسف وحال غریبی که داشت شدم... پدر یوسف رو به من کرد وگفت:بیا بشین عروس،بگو ببینم مگه یوسفم کجاست؟چرا اینقدر برافروخته شدی؟ نشستم کنارش وگفتم:یوسف,یوسف الان سوریه است اما نگران نباشید هرسال چند بار میره ومیاد,الانم دو روز بیشتر نیست که رفته,قراره تا اخر هفته برگرده حالا اگه بشنوه شما اومدین حتما زودتر برمیگرده,اخه یوسف یه مرد بسیار بامعرفت هست....,حالا راستی شما چی شد که بعداز,سالها به زنده بودن یوسف پی بردین؟ پدر یوسف لبخندی زد وگفت:ان شاالله به زودی برگرده ,خیلی,بی قرارم برای دیدنش,بوی پیراهن یوسف مرا به اینجا کشانده,پیدا کردن یوسف از معجزه شهداست,حقیقتش بعداز شهادت مادر یوسف وبعدش هم که متوجه شدم اتوبوسی که یوسف را باهاش راهی کردم طرف ایران،در اتش تکفیریها سوخته,از عالم وادم ناامید شدم,اخوند علی سبحانی,شد یک درویش بیابان گرد ,هر روز یک جا وشب هم یه جا بودم,ماه پیش گذارم افتاد به بامیان,یه شهر نزدیکی شهر خودمان ,گفتند که شهید مدافع حرم اوردند,سعادت نصیب من شد که نماز میت شهید را بخوانم,بعداز خواندن نماز ودفن شهید داخل بلند گو از من به اسم خودم تشکر شد وعنوان کردند که خانواده ام همه شهید شدند.... مراسم هنوز برپا بود که به من خبردادند,همسرشهید با من کار داره,خدمتشون رسیدم وایشون از نام ونشان من سوال کرد ,بعد از یوسف گفت وهمسرش وادرسی که از انها داشت به من داد واین شد که من بعداز سالها تنهایی متوجه شدم هنوز در روی این کره ی زمین خانواده ای دارم... دیگه از حرفهای پدر یوسف چیز
هدایت شده از  شهید کمالی
ی نمیشندیدم...درعالم خودم راحله را میدیدم....خدای من چطوری میتونه تاب دوری شوهرش را بیاره....من که حتی توان فکر کردن به اون را ندارم,بااینکه بارها وبارها یوسف هشدارش را داده بود اما من.... ادامه دارد.... نویسنده ......حسینی